eitaa logo
دومین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
272 دنبال‌کننده
13 عکس
8 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان @jaadabishaihadadiyan74
مشاهده در ایتا
دانلود
آیین اختتامیه دومین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان و رونمایی از کتاب اولین دوره این دوسالانه برگزار می‌شود. تاریخ: پنجشنبه ۱۸ مرداد ماه ۱۴۰۳ مکان: باغ کتاب تهران زمان: ۱۰ صبح https://eitaa.com/jashh2
دعوتید به مراسم اختتامیه دومین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان. اختتامیه این دوره، همزمان با آیین رونمایی از کتاب مجموعه داستان برگزیدگان اولین دوره این دوسالانه برگزار می‌شود. زمان: ۱۰ صبح روز پنجشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۳ مکان: باغ کتاب تهران نگارستان(بلوکc)، طبقه همکف، سالن شماره ۸ آمفی‌تئاتر https://eitaa.com/jashh2
ان‌شاءالله امروز پنجشنبه، ساعت ۸ صبح در شبکه دو برنامه صبحانه ایرانی، از جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان و کتاب گلستان هفتم خواهیم گفت. https://eitaa.com/jashh2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۰۴ گلستـان هفتـم ۲۲ داستان از ۲۲ نویسنده داستان - بزرگسال | این کتاب حاوی داستان‌هایی با موضوعات کمتر پرداخته شده از «فرقه‌های ضاله و عقاید انحرافی»است. تمام داستان‌های «گلستان هفتم» در نخستین دوره دو سالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان برگزیده شده‌اند. ✅ ۱۰ داسـتان منتخب این کتاب، ماجرای به شهادت رسیدن محمدحسین حدادیان توسط دراویش گنابادی را با حفظ واقعیت و بهره‌گیری از تخیل، از زوایای مختلف روایت کردند. عرفان‌های نوظهور، سلفی تکفیری، صوفیه، وهابیت، بهائیت، داعش و ... موضوع ۱۲ داستان دیگر کتاب است. [۲۰۸صفحه قطع رقعی چاپ اول قیمت پشت جلد ۱۱۰ هزار تومان] 📬لینک ثبت سفارش https://B2n.ir/u10564 ۰۹۰۲۷۶۵۲۰۰۸ 📚مشاهده همه کتاب‌های به‌نشر www.behnashr.com @behnashr https://eitaa.com/jashh2
اختتامیه دومین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان همزمان با رونمایی از کتاب ((گلستان هفتم)) مجموعه آثار برگزیدگان اولین دوره این جایزه ادبی در باغ کتاب تهران برگزار شد. مشروح این خبر را در لینک‌های زیر بخوانید. https://farsnews.ir/nastaran_kermani/1723111114955146287/%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D8%AA%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%87-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D8%AD%D8%AF%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%86 www.qudsonline.ir/news/1004452/برگزیدگان-دومین-جایزه-ادبی-شهید-محمد-حسین-حدادیان-معرفی-شدند https://www.mizanonline.ir/fa/amp/news/4787222 https://news.razavi.ir/fa/358813/%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D8%AA%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%88%D9%85%DB%8C%D9%86-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D8%AD%D8%AF%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%86 https://farsnews.ir/nastaran_kermani/1723111114955146287/اختتامیه-جایزه-ادبی-شهید-محمدحسین-حدادیان http://www.qudsonline.ir/news/1004452/برگزیدگان-دومین-جایزه-ادبی-شهید-محمد-حسین-حدادیان-معرفی-شدند https://news.razavi.ir/fa/358813/اختتامیه-دومین-جایزه-شهید-محمدحسین-حدادیان https://www.ibna.ir/news/517486/ وجود این-جایزه-نیاز-به-شجاعت-دارد https://eitaa.com/jashh2 https://t.me/jshmhh13399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نقطه شروع برگزاری جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان - به خانواده شهید این پیشنهاد را دادم تا یک جایزه ادبی نذر کنند + مهری غلام پور، نویسنده ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ کانال جایزه ادبی👇🏻 https://eitaa.com/jashh2 https://t.me/jshmhh13399 https://eitaa.com/shahidhadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیین رونمایی از کتاب در باغ کتاب تهران برگزار شد. این کتاب حاصل تلاش ۲۲ نویسنده است که در اولین دوره جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان برگزیده چاپ اثر شده‌اند. این کتاب به همت انتشارات به‌نشر به چاپ رسیده است‌. https://eitaa.com/jashh2 https://t.me/jshmhh13399
65.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزیده‌ای از آنچه که در گلستان هفتم می‌خوانید. این کتاب حاصل تلاش ۲۲ نویسنده است که آثارشان در اولین دوره‌دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان برگزیده شده است. نویسندگانی که قصد شرکت در دوره بعدی جایزه ادبی را دارند، مطالعه این کتاب کمک بزرگی به آنان خواهد کرد. https://eitaa.com/jashh2 https://t.me/jshmhh13399
روایت‌هایی زنانه از قلب لبنان و در دل جنگ روایت‌هایی بی‌واسطه، به قلم📝 خانم رقیه کریمی نویسنده و مترجم جبهه مقاومت، برگزیده اولین دوره و داور دومین دوره دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان 🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت اول از صبح همه فهميده بوديم كه امروز شبيه روزهاي ديگر نیست.‌ تا ديروز جنگ فقط در مناطق مرزی بود و مردم زندگی عادی شان را می کردند. بچه ها مدرسه می رفتند. مردها سر کار. زن ها قهوه حاضر می کردند و شب ها شب نشینی بود و اخبار جنگ. فقط روستاهای مرزی خالی شده بود و مردم جای روری نرفته بودند. مثلا از روستای میس الجبل یا خیام رفته بودند دیر قانون یا نبطیه. اما حالا صدای جنگنده ها و بمباران یک لحظه قطع نمیشد. منتظر بودیم که شاید آرامتر بشود. نشد. با هر انفجار خانه ما انگار که دینامیت زیر پایه هایش گذاشته باشی می لرزید و انفجارها تمامی نداشت. حالا شوهرم هم تلفنش را جواب نمی داد و من نمی دانستم که باید چکار بکنم. از پنجره بیرون را نگاه کردم هر کس که می توانست برود زندگی اش را برداشته بود و می رفت. شوهرم جواب نمیداد. مشغول تلفن بودم كه دختر کوچکم چهار دست و پا رفت روی بالکن خانه و با انفجاری بزرگ نزدیک خانه ما صدای جیغش بلند شد. تمام شیشه ها ریخته بود و با وحشت بدون اینکه به فکر شیشه های شکسته باشم دویدم روی بالکن و محکم بغلش کردم. قلبش مثل گنجشکی کوچک می زد و وحشت زده نگاهم می کرد. فقط دعا می کردم که سالم باشد و دستم را که از صورتش بر می دارم خونی نباشد. حتی متوجه نشدم که شیشه پاهایم را بریده. تمام بالکن و سالن خانه جای پای خونی شده بود. دوباره زنگ زدم به شوهرم. نمی دانستم باید چکار کنم. من بودم و چهار دختر بچه کوچک و خواهرهایی که شوهرهایشان در جبهه بودند. همه نگاه ها به من بود. دوباره زنگ زدم اینبار جواب داد. گفت خودمان را برسانیم تا شهر صور . گفت آنجا منتظرمان است. حالا باید هر چه که لازم بود بر می داشتم. این وقت هاست که می فهمی خیلی چیزهایی که برایت روزی مهم بوده است دیگر مهم نیست. اینکه دوست داشتی رنگ اتاقت صورتی باشد یا کرمی. پرده های سالن چه شکلی باشد. حالا فرقی نمی کرد دیگر. حالا که قرار بود همه چیز را پشت سرت بگذاری و بروی. حالا که قرار بود شاید همه چیز بماند زیر آوار. چند تکه لباس برای بچه ها. چند لقمه نان و پنیر. چیز دیگری هم می خواستیم؟ حتى آب را هم فراموش كرديم. ذهنم یاری نمی کرد. چادرهايمان را سر كرديم آخرین لحظه که می خواستیم سوار ماشین بشویم دیدم خواهر بزرگترم نیست. به سرعت به خانه برگشتم و صدایش زدم‌ - منال ... نشسته بود توی اتاق و گریه می کرد. می گفت نمی آید. می گفت اینجا خانه ماست. چرا باید خانه هایمان را رها کنیم. می گفت می خواهد همینجا بمیرد. در جنوب. نه اینکه حرف هایش را نمی فهمیدم. می فهمیدم. من هم عاشق جنوب و سكوتش بودم. همانقدر كه عاشق ضاحيه و شلوغي هايش. شاید اگر وضع بهتری بود می نشستم کنارش و با هم گریه می کردیم. اما حالا وقتش نبود. صدای انفجار دیگری بلند شد و دود و گرد و خاک خانه را برداشت داد زدم اینبار - اینجا موندن تو چه کمکی به مقاومت می کنه؟‌ فکر می کردی مقاومت خوشحال میشه جنازه تو از زیر آوار بیرون بیاید؟ خواست حرفی بزند. نگذاشتم. می دانستم که می خواهد راضی ام کند که بماند. داد زدم - جون بقيه رو به خطر ننداز . چادرت رو سرت کن ... باید بریم ... همین حالا اینبار حرفی نزد. با گریه راه افتاد . دلم می خواست بغلش کنم. دلم می خواست با هم بنشینیم و گریه کنیم. برای خانه ای که شاید تا ساعتی بعد دیگر نبود. خانه اي كه دوستش داشتم. برای روستایی که داشت خالی می شد. اما حالا وقت این حرف ها نبود. باید خودمان را به صور می رساندیم. شوهرم آنجا منتظر بود ... ادامه دارد ... راوی : زنی از روستاهای جنوب لبنان https://t.me/jshmhh13399 https://eitaa.com/jashh2 https://eitaa.com/shahidhadadian74
روایت‌هایی زنانه از قلب لبنان و در دل جنگ روایت‌هایی بی‌واسطه، به قلم📝 خانم رقیه کریمی نویسنده و مترجم جبهه مقاومت، برگزیده اولین دوره و داور دومین دوره دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان 🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت دوم با دست پاچگی ماشين را از خانه بيرون آوردم. تمرکز نداشتم. حالا ديگر همه داخل ماشین بودند و فقط منتظر من بودند تا در خانه را ببندم. اصلا نمی دانم چطور خودشان را جا کردند توی ماشین. آن هم چه ماشینی. در حالت عادی هم به زور می رفت و جانم را گاهی به لبم می رساند. بنزین هم درست و حسابی نداشت و می ترسیدم که تا صور ما را نرساند و مجبور بشویم وسط راه ماشین را رها کنیم و پیاده برویم ... از ماشین که پیاده شدم تازه فهمیدم که روستا دیگر آن روستا نیست. خانه همسایه ویران شده بود و حالا دیگر نه بوی مناقیشش کوچه را روی سرش می گذاشت و نه عطر قهوه اش صبح ها تا خانه ما می آمد فقط بوی دود بود و دود. بعضی از آواره های سوری را می دیدم که حالا دوباره آواره شده بودند. ماشین هم نداشتند و نمی دانم چطور می خواستند از روستا بیرون بروند. در را که بستم زیر لب با خانه خداحافظی کردم. باز پشیمان شدم. سرم را تکانی دادم و گفتم: به زودی برمی گردیم. جنوب برای من فقط یک تکه از جغرافیای کشورم نیست. جنوب برای من شبیه یک انسان است. روح دارد. جنوب برای من مثل مادری صبور و آرام بود. ضاحیه هم مثل نوجوانی بازیگوش ... پر از شور زندگی. حالا من زیر لب با جنوب حرف می زدم. با مادری که حالا زخمی شده بود دوباره. با خانه ام که کلیدش را محکم در بین انکشتانم گرفته بودم. خواهرم بوق زد. یعنی معطل نکن. نمی توانستم. می گویند وقتی که می خواهی بروی باید عزیزترین چیزهایت را با خودت ببری. من مگر می توانستم تمام جنوب را در ساک کوچکم جا کنم و با خودم ببرم؟ بی اراده اشک هایم جاری شده بود. حالا که رو به روی خانه ام ایستاده بودم و شاید برای آخرین بار می خواستم در آن را قفل کنم. می دانستم که دوباره بر می گردیم ... شک نداشتم. اینجا خانه ما بود. اصلا اگر می دانستم باقی ماندن ما سودی برای مقاومت دارد از خانه بیرون نمی رفتیم. اگر می دانستم که حتی مرگ ما کمکی به مقاومت می کند همانجا می ماندیم. همانجا می مردیم. برای یک لحظه همه چیز را دوباره مرور کردم. از روزی که به عنوان عروس این خانه بسم الله گفتم و پایم را به این خانه گذاشتم تا حالا که برای خداحافظی رو به رویش ایستاده ام لبخندی زدم و زیر لب گفتم‌ - حتی اگه خونه های ما رو ویران کنید. تا جنگ غزه را تمام نکنید نمی گذاریم به شمال فلسطین برگردید. این ماییم که تصمیم می گیریم نه شما. حسرت شمال فلسطین رو به دلتون می گذاریم. خواهرم سرش را از ماشین بیرون آورد - یه در بستن اینقدر مگه طول می کشه؟ زود باش. کلیدش رو اشتباه آوردی شاید اشتباه نياورده بودم. كليد را به در انداختم و قفلش كردم. دوباره با خانه حرف مي زدم - اگر برگشتم و نبودي اشکالی ندارد. فدای سر مقاومت ... اگر هم تو بودی و ما برنگشتیم ... باز هم فدای مقاومت خواهرم دوباره صدایم کرد . - زود باش الان ماشین رو می زنند. داري چکار می کنی؟ جنگنده ها بالای سرمان بودند و صدای انفجار یک لحظه قطع نمیشد اشکهایم را پاک کردم و به سمت ماشین رفتم . ماشینی کوچک با ۹ زن و بچه کوچک که روی هم نشسته بودند. ماشینی که نمی دانستم تا صور خواهد رسید یا با تمام زن ها و بچه ها شکار جنگنده ها می شود. چند زن و بچه های قد و نیم قد. هفت ماهه ... دو ساله . ۵ ساله . بعد هم حتما اعلام می کردند که ماشین یکی از فرماندهان را زده اند. نگران بودم. نگران بچه ها ... نگران ماشین . نگران شوهرم که منتظرمان بود و شاید قبل از رسیدن ما شهید میشد. شاید هم ما قبل از رسیدن به او شهید می شدیم. نمی دانم. هیچ چیز دیگر قابل پیش بینی نبود . فقط باید توکل می کردی سوار ماشین که شدم برای آخرین بار نگاه خانه ام کردم. کلید در را محکم بین دست هایم فشار دادم. می دانستم که سرنوشت کلیدهای ما به سرنوشت کلید خانه فلسطینی ها دچار نمی شود. زنگ نمی زند. ما حتما بر می گشتیم. با پیروزی . هر چند واقعا نمی دانستم این جنگ وحشی کی ممکن است به آخر برسد . اما از شیشه ماشین برای آخرین بار نگاه خانه کردم و زیر لب گفتم‌ - دوباره برمی گردیم ادامه دارد ... راوي : زنی از یکی از روستاهای جنوب لبنان https://t.me/jshmhh13399 https://eitaa.com/jashh2 https://eitaa.com/shahidhadadian74
روایت‌هایی زنانه از قلب لبنان و در دل جنگ روایت‌هایی بی‌واسطه، با مصاحبه و قلم 📝 خانم رقیه کریمی نویسنده و مترجم جبهه مقاومت ، برگزیده اولین دوره و داور دومین دوره دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان 🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت سوم باورم نمیشد که با آن شلوغي و دود و ماشین های سوخته ای که بین راه جا خوش کرده بودند تا صور رسیده باشیم. به ورودی شهر که رسیدیم ناخود آگاه زیر لب صلوات فرستادم. انگار که بار بزرگی از دوشم برداشته باشند. باري كه داشت روي شانه هايم سنگینی می کرد. جان هشت زن و بچه کوچک که بی صدا در هم فشرده نشسته بودند و زیر لب دعا می خواندند. همه ساکت بودند و هر کدام از خواهرهایم یکی از بچه ها را محکم در آغوشش گرفته بود. انگار بچه ها هم فهمیده بودند که اوضاع مثل همیشه نیست. ساکت بودند. آن مسیر کوتاه برایم مثل یک سال گذشت. عبور از بین ماشین های سوخته ای که بین راه مانده بودند. خانه های ویران ... شوهرم همانجایی که گفته بود منتظر بود. کنار پل ورودی شهر . یعنی بدترین جای ممکن. اما من فقط همان جا را خوب بلد بودم. حالا دیگر همه چیز را به خودش می سپردم. از ماشین که پیاده شدم لبخند زد. مثل همیشه که می خواست دلشوره هایم را آرام کند. اینبار لباس روحانیت نپوشیده بود. اجازه نداد حرفی بزنم. سریع سویچ ماشینش را به سمتم گرفت و گفت: - با این ماشین برید. بزرگتره. بنزین هم زدم. خیالت راحت تا جبیل خونه مادرت می رسید . خانه مادرم؟ جبیل؟ چرا خودم یاد آنجا نیفتاده بودم؟ از خانه که بیرون زدیم فقط می خواستیم که از روستا بیرون برویم و اصلا به اینکه کجا قرار است برویم فکري نكرده بوديم. باید به جبیل می رفتیم. خانه مادرم. اما چرا می گوید بروید؟ مگر خودش نمی آید با ما؟ با نگرانی پرسیدم - خودت با ما نمیای؟‌ سرش را تکان داد و گفت می دانی که نمی توانم. می دانستم از اینجا که برود نه لباس روحانیت می پوشد و نه لباس عادی. لباس جنگ می پوشد. نزديك بود بغضم بشكند. اما خودم را به زحمت كنترل كردم. همه داشتند با مردهایشان از شهر بیرون می زدند و حالا قرار بود من این زن و بچه ها را تنهايي و بدون هيچ مردی تا جبیل ببرم. خواستم بگویم نمی توانم. خواستم بگویم تنهایم نگذار. خواستم بگویم این زن و بچه ها را به چه کسی می سپاری و می روی؟ خواستم بگویم با ما بیا. لا اقل تا جبیل بیا. من نمی توانم ... اما نگفتم. فقط در سکوت نگاهش می کردم. یاد زن هایی افتادم که در کوفه با گریه جلوی شوهرهایشان را گرفتند. زن هایی نگذاشتند شوهرشان به حسین ملحق بشود. دل شوهر هایشان را لرزاندند . پاهایشان را. نه من نمی خواستم شبیه آنها باشم. یاد روز عاشورا افتادم. یاد مادر وهب مسیحی. یاد همسر جوانش. یاد روزی افتادم که برای اولین بار همسرم را دیدم. من همسر شهید بودم. همسرم در سوریه شهید شده بود. در القصیر و من مانده بودم ودختری شش ماه ماهه با نیازهای ویژه. زنی بیست و دو ساله و دختری مریض و ضاحیه. بعد از شهید دیگر نمی خواستم ازدواج کنم. اما همسرم را که دیدم دقیقا شبیه او بود. حرف هایش. رفتارش. فاطمه دختر مریضم را مثل دختر خودش می دانست. حالا یعنی باید برای دومین بار منتظر خبر شهادت همسرم می شدم؟ چرا تعجب کرده بودم؟ من که خوب می دانستم زنی که تصمیم می گیرد با یک رزمنده ازدواج کند خوب می داند باید هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشد. باید قوی باشد. کم نیاورد. زن ها و بچه ها از ماشین بیرون آمدند. ریحانه دختر ۵ ساله ام بی خیال جنگ محکم پاهای پدرش را بغل کرد و زینب از بغل خواهرم می خواست خودش را بیندازد بغل شوهرم. هنوز نگاه همسرم می کردم. هنوز مانده بودم سرگردان بین شهر صور و کوفه و کربلا ... من به همسرم احتیاج داشتم. در شرایط عادی تا جبیل چند ساعت راه بود. من تا حالا این همه رانندگی نکرده بودم. اصلا من از رانندگی خوشم نمیامد. همسرم مجبورم کرد که رانندگی یاد بگیرم . همیشه می گفتم خودت هستی. احتیاجی ندارم. می خندید و می گفت شاید روزی نباشم. باید بلد باشی. یعنی شوهرم این روزها را می دید؟ نمی دانم. دست هایم را محکم گرفت بین دست هایش انگار که می دانست نگرانی عالم به جانم ریخته و حرفی نمی زنم : - نگران نباش. سرم را تکانی دادم و با دستانی که می لرزید سویچ ماشین را از دستش گرفتم . جنگنده ها بالای سرمان بودند. شهر بوی دود می داد. صدای انفجار قطع نمی شد. هر کس به سمتی می رفت. باید به سمت جبیل می رفتم. بدون همسرم. از شیشه ماشین نگاهش کردم. انگار که برای آخرین بار بخواهم نگاهش کنم. لبخند می زد و دست تکان می داد. دخترها از ماشين صدايش مي زدند. خواستم لبخند بزنم. گریه امانم نمی داد ديگر. ادامه دارد ... راوی : زنی از جنوب لبنان https://t.me/jshmhh13399 https://eitaa.com/jashh2 https://eitaa.com/shahidhadadian74
روایت‌هایی زنانه از قلب لبنان و در دل جنگ روایت‌هایی بی‌واسطه، با مصاحبه و قلم 📝 خانم رقیه کریمی نویسنده و مترجم جبهه مقاومت ، برگزیده اولین دوره و داور دومین دوره دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان 🍃 جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت چهارم می دانستم که شاید این دیدار آخرین دیدار بین ما باشد. ماشین که به راه افتاد اشک هایم را پاک کردم. وقت گریه نبود. باید گریه را می گذاشتم برای وقتی دیگر. من باید این زن ها و بچه ها را سالم به جبیل می رساندم. هنوز گیج بودم و اصلا نمی دانستم باید به کدام طرف بروم. جوان هایی کنار جاده خودجوش مردم را راهنمایی می کردند. قبل از اینکه به بزرگراه برسیم ماشین را به جاده فرعی انداختم. خیال می کردم اینطور سرعتمان بیشتر می شود و کمتر در ترافیک می مانیم. هنوز هم باورم نمی شود این من بودم که از آن سربالایی تند بالا کشیدم. بوی لاستیک و لنت سوخته پر شده بود توی ماشین. سرم گیج می رفت. خواهرم نزدیک بود بالا بیاورد. خودم هم تهوع شدید داشتم. بچه ها گریه می کردند. چاره ای نبود. آنروز فهمیدم در درون تمام آدم ها انگار آدم دیگری هم پنهان شده است. آدمی که فقط در شرایط سخت خودش را نشان می دهد. وقت ناچاری. باورم نمی شود این من بودم که با چند زن و بچه مثل راننده های حرفه ای مسابقات اینطور از دره و تپه بالا می کشیدم. بچه ها روی هم می افتادند و فکر کنم سر خواهرم جند باری به شیشه خورد. اما بچه ها را محکم بغل کرده بودند. بعد هم صدای جنگنده ها. باور می کنی؟ انگار گرمای عبور موشک از بالای سرمان را حس کردم. دقیقا نمی دانم کجا خورد اما دود و ترکش بود که به سمت ما می آمد. دقیقا مثل کشاورزی که به زمین شخم زده اش گندم می پاشد. جیغ دود گریه. وقت ایستادن نبود. وقت ترسیدن نبود. من باید از دل دود و آتش عبور می کردم و به بزرگراه می رسیدم. حالا در بزرگراه بودیم و من هنوز باورم نمی شد که این من بودم که از آن انفجار و دود و آتش و سربالایی تند ماشین را به جاده اصلی رساندم. چطور از هوش نرفتم؟ چطور همان جا ترمز نکردم و دست هایم را روی سرم نگذاشتم و جیغ نزدم؟ اصلا ماشین چطور چپ نکرد؟ نمی دانم ... بزرگراه جنوب - بیروت گاهی ترافیک سنگینی دارد. اما این بار شبیه هیچ ترافیکی نبود. از آن ترافیک هایی که شاید تا آخر عمرت شبیه آن را نبینی. اما نه ... در جنگ 33 روزه هم مردم همین طور از جنوب خارج شدند و دوباره پس از پیروزی با همین ترافیک سنگین به جنوب برگشتند. پیر مردی کنار جاده ایستاده بود و دست نوشته ای را با لبخند بالا گرفته بود. "با پیروزی و سربلند بر می گردید" این جمله را که دیدم بغضم شکست و آرام گریه کردم. چقدر به این جمله احتیاج داشتم. چقدر به این جمله احتیاج داشتیم. نه فقط من .. نه فقط خواهرهای من ... همه ما به این جمله احتیاج داشتیم تا روحیه هایمان بالا برود. من داشتم نگاه آن مردی می کردم که با ظاهر ساده و لباس های کهنه اش به تنهایی نقش بزرگترین روان شناسان عالم را برای ما اجرا می کرد. دل هایمان را محکم می کرد. ما می دانستیم که پیروز می شویم. ما می دانستیم که دوباره بر می گردیم. اما همه ما به این جمله احتیاج داشتیم. احتیاج داشتیم یکی به ما یادآوری کند. به اینکه با پیروزی بر می گردید. آن پیر مرد کنار جاده که بود؟ نمی دانم. اما آن لحظه برای تمام ما شبیه یک فرشته بود. فرشته ای که آمده بود تا دل های خسته ما را محکم کند. ادامه دارد ... راوي : زني از جنوب لبنان https://t.me/jshmhh13399 https://eitaa.com/jashh2 https://eitaa.com/shahidhadadian74
مرگی جز شهادت برای او برازنده نبود. به مناسبت شهادت شهید سید هاشم صفی‌الدین سه سال پیش جایزه ام را از سید هاشم صفی الدین گرفتم. می دانستم که فارسی بلد است ۲۰ سال قبل وقتی دانشجوی ترم اول بودم سید هاشم صفی الدین را دیده بودم . ۲۰ سال قبل در ضاحیه بیروت برای ما دانشجوهای ایرانی به فارسی صحبت کرد. بعضی خسته بودند و خوابشان برده بود. و من یک دختر نوجوان ۱۹ ساله که تمام وجودم پر بود از عشق مقاومت سراپا گوش بودم و حرف های سید را گوش می کردم. می دانستم که سید هاشم قشنگ فارسی حرف می زند ... سالها بعد هم برای عزاداری شب های محرم به مجمع سیدالشهداء رفتم. باز هم سراپا گوش بودم و سید هاشم سخنرانی می کرد. اینبار عربی می فهمیدم حالا مجمع سید الشهداء هم ویران شده است دیگر جایزه ام را که داد به عربی تشکر نکردم . فارسی حرف زدم. من در نگاه سید هاشم صفی الدین تمام برق خوشحالی از منتخب شدن یک ایرانی را دیدم. هیچ وقت برق نگاهش را فراموش نمی کنم جای خالی تو هم سخت پر می شود سید هاشم ... https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
روایت‌هایی زنانه و بی‌واسطه از لبنان 🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت پنجم به بيروت كه رسيديم شب شده بود ديگر. بیروت را دوست داشتم. شهری که سالها در ضاحیه آن زندگی کرده بودم. از کنار بیروت گذشتیم. قرار نبود به ضاحیه برگردم. باید به سمت شمال بیروت یعنی "جبیل" می رفتم ... به خانه پدری. جبیل همان "بنت جبیل" نیست. جبیل شهری ساحلی و مسیحی نشین در غرب لبنان است و بنت جبیل شهری شیعه نشین در جنوب لبنان. هنوز هم نمی دانم که چطور ما سر از جبیل درآورده بودیم؟ شهری که اکثریت آن با مسیحیان است و اقلیت آن شیعه. در روستای مادری من اکثریت مسیحی هستند. شاید هم روزی همه شیعه بوده اند. نمی دانم. اینقدر که تاریخِ جغرافیای من پر است از حکایت های تلخ. سالهای سال زیر تازیانه و قتل و کشتار حتی به دین و مذهب ما هم رحم نکردند. ما شیعیان جز خدا کسی را نداشتیم. مسیحیان صلیبی ما را به جرم مسلمان بودن می کشتند و عثمانی ها به جرم شیعه بودن. نمی دانم ... شاید جبیل هم روزی شهری شیعه نشین بوده و حالا شیعیان در اقلیت اند. مثل شهر "جزین" که حالا اکثریت شهر مسیحی اند و روزی محل تولد "شهید اول" بوده است. باور می کنی؟ پدر بزرگم یک بار برایم گفت. گفت در زمان یکی از همین حاکمان عثمانی وقتی مردم از قحطی شکایت می کنند پاشا مي پرسد آیا تا به حال مادری فرزندش را از گرسنگی خورده؟ وقتی که گفتند نه گفت پس هنوز دچار قحطی نشده اید. سرم را تکان میدهم. نمی خواهم تاریخ را ورق بزنم. دلم نمی خواهد تاریخ قبل از مقاومت را بدانم. تاریخی که پر از درد و رنج شیعیان است. برای من همه چیز با مقاومت شروع می شود. عزت ما ... عزت شیعیان. شاید حالا بهتر بدانی چرا جانمان و جان فرزندانمان را فدای مقاومت می کنیم. برای ما همه چیز با مقاومت شروع می شود. جبیل از جاهای دیگر امن تر بود. یاد جنگ 33 روزه افتادم. جنگ 33 روزه من بچه بودم. از پنجره خانه کوچکمان می دیدم که آواره ها از جنوب به روستای ما آمده بودند و روز رفتن آنها را هم خوب یادم مانده است. با شادی می رفتند. هلهله می کردند. مادرم می گفت پیروز شده ایم. حالا باورم نمی شود که خود من هم جزء همان ها هستم. ریحانه تشنه بود. این بار چندمي بود که آب می خواست و من تازه یادم افتاده بود آب با خودمان نیاورده ایم. از خانه که بیرون زدیم فقط جانمان را برداشتیم و حالا یکی یکی به یاد چیزهایی می افتادم که باید بر می داشتیم. شیر خشک. پوشک بچه. از همه مهمتر آب. برای نماز کنار مسجد اهل سنت نگه داشتیم. یکی از خواهرهایم هنوز روزه بود. و لب هایش خشک شده بود. مردم با اينكه همه در يك شرايط بودند اما به هم كمك مي كردند. نمي دانم چه کسی آب به ما داد. اما خیالم راحت شد که تا جبیل مشکل آب برای بچه ها نداریم. چند لقمه ای که برداشته بودم فقط سهم بچه ها شد. خودمان گرسنه ماندیم. به ساعتم نگاه کردم. باید ساعت ها قبل به جبیل می رسیدیم و حالا به وسط راه هم نرسیده بودیم ادامه دارد .... راوي: زني از جنوب لبنان به قلم رقیه کریمی https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
روایت‌هایی زنانه و بی‌واسطه از لبنان 🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت ششم ماشین بزرگتر از ماشین قبلی بود اما باز هم برای ۹ نفر کوچک بود. به زحمت جا شده بودیم و ساعت ها داخل ماشین بودیم. لبنان کشور کوچکی است و ما عادت به این همه در ماشین نشستن نداشتیم. اما هر طور که بود می رفتیم. یعنی چاره ای نداشتیم. بین راه بود که دختر خواهرم زنگ زد و گفت منتظرش باشیم می خواهد بیرون بیروت به ما ملحق بشود. نامزدش می رفت جبهه و او را به ما می سپرد. از ماشین پیاده نشدم. دلم نمی خواست خداحافظی آنها را ببینم. اینجا هر خداحافظی می توانست خداحافظی آخر باشد و جنگ برایش هیچ اهمیتی ندارد که تو فقط دو ماه از نامزدی ات می گذرد. تازه بیشتر همان دو ماه را هم شوهرت در جنگ بوده. این روزها مدام خبر شهادتشان را می شنویم. یکی یک هفته بعد از عقد. یکی دو ماه، یکی یک ماه، یکی هفته بعد قرار بوده جشن ازدواجش باشد. یکی یک هفته بعد از ازدواج. یکی همسرش باردار است. بعضی از بچه های شهداء بعد از شهادت پدرشان به دنیا آمدند. یکی یکی دارند شهید می شوند و شاید نامزد زینب دختر 18 ساله خواهر من هم یکی از آنها باشد. بیشتر از نیم ساعت نتوانست داخل ماشین بنشیند. یعنی اصلا جا نبود. گفت می خواهد برود عقب ترین قسمت ماشین جایی که فقط دو لاستیک گذاشته بودیم و بعدش هم شیشه بود. اول توجهی به حرفش نکردم. گفتم آنجا جای نشستن نیست. بعد احساس کردم که می خواهد تنها باشد انگار. انگار خودش هم می دانست شاید این خداحافظی خداحافظی آخر بوده. ماشین را نگه داشتم. می دانستم بقیه راه را بی صدا گریه خواهد کرد. دوباره ترافیک از آن ترافیک های سنگینی که باید ساعت ها پشت آن بمانی. صفحه فیسبوکم را باز کردم. تمام صفحات پر بود از خبر شهادت. شهادت دوستانم. همکلاسی دانشگاه. شهادت دختر کوچک همسایه همان که هر روز می آمد و با دخترهای من بازی می کرد. شهادت پسر برادر شوهرم. چهارمین شهید خانواده. این روزها بعضی خانواده ها چند شهیده شده اند. سه شهید ... چهار شهید. اشک هایم بند نمی آمد. دوستانم یکی یکی از هم خداحافظی می کردند و از هم حلالیت می گرفتند و من داشتم به این فکر می کردم در این شرایط که باشی وقتی که مرگ مثل گرگ وحشی دهانش را باز کرده باشد تازه می فهمی خیلی چیزهایی که روزی برایش از کسی ناراحت شده ای ارزش ناراحتی نداشته. می بخشی. می خواهی که تو را ببخشند. یکی در صفحه اش گذاشته بود "همه بدانند اگر من شهید شدم تقصیر مقاومت نیست. خودم و فرزندانم فدای مقاومت." این جمله را خیلی از ما نوشته ایم. من هم نوشته ام. آخرین لحظه ای که می خواستیم از خانه بیرون بیاییم. با خط درشت روی یک برگه از دفتر مشق دخترم نوشتم و داخل کیفم گذاشتم. "اگر ما به شهادت رسیدیم حزب الله تقصیری ندارد. جان من و چهار فرزند کوچکم فدای مقاومت" این را در جواب کسانی می گفتیم که این روزها به زخم های ما می خندیدند. زخم زبان می زدند. می دانی زخم زبان گاهی از زخم شمشیر دردناکتر است. این روزها یک عده از اسرائیلی ها اسرائیلی تر شده اند. ته مانده ها و تفاله های داعش و جبهه النصره که مثل میکروبی نیمه جان بعد از شكست به لانه هايشان برگشته اند، به تشنگی ما می خندیدند. به آوارگی ما. این روزها حقیقت کاملا آشکار شده است دیگر. هر اتفاق بدی که برای ما می افتد اجاره نشین های ادلب سوریه یعنی همان تروریستهای تکفیری جبهه النصره جشن می گیرند. دقیقا مثل اسرائیل. بعضی از انقلابی های سوریه که شاید عده ای اوایل جنگ سوریه خیال می کردند به دنبال مطالبات بر حق هستند حالا با پرچم اسرائیل عکس می گیرند. حالا همه چیز مثل روز روشن است. روشن است که اینها از ابتدا هم فرزند نامشروع مولود نامشروع دیگری به نام اسرائیل بودند. دختر هفت ماهه ام گریه می کرد. شیر می خواست و من نمی دانستم در این اوضاع و احوال چطور باید در حال رانندگی و از زیر چادر شیرش بدهم. هنوز صدای جنگنده ها را می شنیدیم و از دور و نزدیک صدای انفجار می آمد بچه را به زحمت از خواهرم گرفتم گریه اش بند نمی آمد. گرسنه بود. به مکافات شیرش می دادم. آرام که گرفت سرش را روی دستم گذاشتم و رانندگی می کردم بچه روی دستم آرام و بی خیال جنگ، مثل یک فرشته کوچک خوابش برده بود ادامه دارد ... راوی : زنی از جنوب لبنان رقیه کریمی https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
روایت‌هایی زنانه و بی‌واسطه از لبنان 🍃 جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت هفتم چشمم افتاد به تابلوی بزرگ سبزی که با فلش جهت جبیل را نشان میداد. این یعنی به جبيل نزديك شده بوديم. ساعتم را نگاه کردم. ساعت از ۳ نیمه شب هم گذشته بود. بچه ها هر کدامشان بغل یکی از خواهرهایم خوابشان برده بود. یادم افتاد داروی فاطمه دختر بزرگم را نداده ام. بچه روی دستم خوابیده بود. با یک دست توی کیفم دنبال قرص های فاطمه می گشتم. صدای ناله ام بلند شد. داروهای فاطمه هم در جنوب جا مانده بود. زینب دختر خواهرم هم، آن پشت سرش را روی یکی از لاستیک ها گذاشته بود و شاید از گریه خوابش برده بود. این اولین باری بود که کسی از رفتن به خانه پدری خوشحال نبود. باورم نمی شد این وقت شب پشت فرمان باشم. تمام نمیشد این ترافیک لعنتی. چشم انداختم به دو طرف جاده. بعضی زده بودند کنار جاده و داخل ماشین خوابیده بودند. یعنی جایی برای رفتن نداشتند. جنگ فرصت خوبی برای شناخت عیار آدمیت آدم هاست. وقتی جنگ فقط در روستاهای مرزی بود و مردم آواره شدند عده ای درهای خانه هایشان را باز کردند. بدون اجاره. بعضی هم شدند کاسبان جنگ و از مردمی که دیگر چیزی برایشان نمانده بود اجاره های سنگین می خواستند. خرمگس های داخلی هم شده بودند استخوان لای زخم. مثل مگس هایی که فقط دور سر شیر وز وز می کنند. همان روزها زنی از دشمنان مقاومت ویدئویی منتشر کرد و از مردم شهرهای دیگر خواست مردمی را که از روستاهای مرزی آمده بودند را به خانه هایشان راه ندهند یا چند برابر اجاره بگیرند. گفت اینها پشت مقاومت بودند و حالا باید بهای کارشان را بپردازند. این حرف ها را که زد مردم شهر بعلبک درهای خانه هایشان را به روی آواره ها باز کردند. بدون هیچ هزینه ای. به کوری چشم دشمنان مقاومت آواره ها را روی چشم هایشان گذاشتند. مردم بعلبک به کرم معروفند. جانشان را هم فدای مهمان می کنند. اما حالا بعلبک هم زیر آتش بود. دقیقا مثل جنوب. دقیقا مثل ضاحیه. پاهایم خشک شده بود دیگر. بوی بنزین‌ بوی دود اگزوزها اذیتم می کرد. بچه روی دستم خوابش برده بود.‌ نگاه ماشین بغل دستی کردم. مادری موهای دختر کوچکش را نوازش می کرد و زیر لب سرودی که برای سید حسن نصرالله می خواندیم را می خواند. مثل لالایی "خدا با توست. ما با تو هستیم. در هر تلخ و شیریني ما در کنار تو هستیم ..." از عمق جانش مي خواند. اینقدر که من هم زیر لب بی اختیار تکرار می کردم. قرار نبود که فقط در روزهای خوش در کنار مقاومت باشیم. قرار نبود فقط وقتي همه چیز خوب است در كنارش باشيم. امروز هم باید در کنار مقاومت می ماندیم. حتی بیشتر از همیشه. دوباره همه چیز را مرور کردم. اصلا چرا ما امشب اینجاییم؟ ما هم می توانستیم غزه را رها کنیم. می توانستیم چشمهایمان را ببیندیم و حالا به جای آوارگی در خانه هایمان خوابیده باشیم. اما نمی خواستیم. ما نمی توانستیم غزه را رها کنیم. رها کردن غزه ننگ بود و ما از حسین یاد گرفته بودیم زیر بار ننگ و ذلت نرویم. زیر لب آرام زمزمه می کردم. "هیهات منا الذلة". می دانستیم اگر امروز همسایه ات را جلوی چشمانت سلاخی کنند و تو ساکت باشی فردا به سراغ تو خواهند آمد. اما این ما بودیم که حسرت بازگشت به شمال فلسطین را به دلشان می گذاشتیم. حتی اگر همه ما فدای این راه بشویم ماشین دیگری ضبطش را روشن کرد. دعای سوزناکی بود - الهی عظم البلاء ... انگار بغضی هزار ساله در من شکسته باشد. دلم می خواست خودم را در آغوش خدا بیندازم. بگویم که چقدر به او احتیاج دارم. می دانستم که می داند. می دانستم که می بیند. صدای زنگ تلفنم بلند شد و با یک دست کیفم را زیر و رو کردم. شوهرم بود. نمی دانم در چه شرایطی بود که می توانست به ما زنگ بزند. نپرسیدم. می دانستم که نباید چیزی بپرسم. تا صدایش را شنیدم بی اختیار به گریه افتادم گفتم: کاش نمی اومدیم. کاش توی خونه خودمون توی جنوب می موندیم و می مردیم. من و این زن و بچه ها آواره این راه شدیم این را گفتم و گریه نگذاشت که بیشتر بگویم. شوهرم مثل معلمی که شاگرد دست پاچه اش همه چیز از یادش رفته باشد با مهربانی دوباره همه چیز را به یاد من می آورد. - عزیزم. یاد حضرت زینب بیفت. پس اون چکار می کرد با یک کاروان زن و بچه های کوچیک؟ صبور باش. اگر تو گریه کنی دل بقیه خالی میشه. تموم میشه این روزها. می دانم که نباید گریه می کردم. می دانم که وقت گریه نبود. اما دست خودم نبود. خسته شده بودم. اشک هایم را پاک کردم. چشمم افتاد به عکس کوچک سید حسن نصرالله که از آینه ماشین به من لبخند می زد. ناخود آگاه لبخند زدم. می دانستم این روزها تمام می شود. نباید کسی می فهمید که خودم را باخته ام. با صدای بلند گفتم: - دیگه کم مونده برسیم ... ادامه دارد راوی : زنی از جنوب لبنان رقیه کریمی https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
روایت‌هایی زنانه و بی‌واسطه از لبنان 🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت هشتم - دیگه کم مونده برسیم ... جوابی نیامد. پشت سرم را نگاه کردم. هیچ کس بیدار نبود. همه خوابیده بودند. بالاخره از جاده اصلی بیرون زدیم و افتادیم به جاده روستا. از عذاب الیم ترافیک رها شدیم و افتادیم به چنگ تاریکی و جاده باریک و دره های عمیق و شیب تند. همه خواب بودند و ماشین هم گرم بود. چشم هایم سنگین می شد. کم مانده بود دیگر. باید به روستا می رسیدم. راه چهار ساعته را چهارده ساعت آمده بودیم. چشم هایم باز نمی شد. می دانستم اگر بخوابم ممکن است به دره بیفتیم. تا اینجا سالم رسیده بودیم. از جنگنده ها و بمب ها و راه طولانی و ترافیک خلاص شده بودیم. حالا وقت خوابیدن نبود. اما دست خودم نبود. خواستم آب بزنم به صورتم. بطري آب خالی بود. به خانه پدری بر می‌گشتیم. پدری که در هشت سالگی من مرده بود و فقط عکسي بزرگ روی دیوار از او باقی مانده بود. حالا من در مقابل چشمانم دختر بچه ای را می دیدم که با موهای قهوه ای مجعدش با زغال روی دیوار خانه نقاشی می‌کرد. خودم بودم. بین خواب و بیداری.‌ همسایه ما مسیحی بود. هر صبح به خانه ما می‌آمد. با مادرم قهوه می‌خورد. همیشه می گفت دعاهای شبکه المنار را دوست دارد. به دعا می گفت "تراتیل" و من با برادر کوچکم پنهانی می خندیدم. ما همسایه ها را دوست داشتیم. همسایه ها ما را دوست داشتند. کاری به دین و مذهب هم نداشتیم. پلک هایم سنگین شده بود دیگر. شاید همه چیز را در خواب می دیدم. عید مسیحیان که می شد همسایه ها برای ما بچه ها هم هدیه می آوردند. ما مسیح را دوست داشتیم. مسیح پیامبر خدا بود. زیر لب زمزمه کردم. بین خواب و بیداری "مسیح پسر انسان" خواب بودم انگار. خواب کودکی هایم را می دیدم. یک روز برفی وقت برگشتن از مدرسه ماشین روستا خراب شد و ارتش ما را تا نزدیکی روستا رساند. همسایه مسیحی ما می خواست کیف من را بیاورد. من ترسیدم و تا زانو بین برفها تا خانه دویدم. همسایه کاری با من نداشت. ما کاری به هم نداشتیم. زندگی می کردیم. یک لحظه از خواب پریدم. دقیقا وقتی که نزدیک بود لاستیک ماشین به سمت دره برود. دره های سر سبز و عمیق. نه. من نباید می خوابیدم. حالا وقت خوابیدن نبود. همانقدر که وقت گریه کردن نبود. این زن ها و بچه ها دست من امانت بودند. کم مانده بود دیگر. تا نیم ساعت دیگر به روستا می رسیدیم. به خانه قدیمی مادرم که فقط برای خودش مناسب بود و حالا خیلی ها از جنوب و ضاحیه به آنجا آمده بودند. چند باری با سیلی محکم به صورتم زدم. خواب رهایم نمی کرد. خواستم ضبط ماشین را روشن کنم و یکی از سرودهای مقاومت را گوش کنم. دلم طاقت نمی‌آورد. یاد جنگ می افتادم. یاد جوان هایی که حالا در جنوب درگیر جنگ بودند و شهید می‌شدند. کم مانده بود دیگر. شاید یک ربع فقط. می دانستم که حالا شبیه قبل نیست. شاید مردم روستا دیگر مثل قبل نباشند. اینقدر که در این سالها بعضی از جریانات مسیحی ضد مقاومت مثل القوات اللبنانیة و دارودسته سمير جَعجَع در گوش آنها خوانده اند که ما دشمن آنهاییم. اینقدر که بذر نفرت کاشته بودند. حالا شايد آن همسايه مسيحي ديگر به خانه ما نمی‌آید. با مادرم قهوه نمی‌خورد. نمی‌دانم. اینقدر که تخم کینه پاشیده‌اند دشمنان مقاومت. ما دشمن آنها نبودیم. جوان های ما به خاطر اینکه اسرائیل به خانه‌های آنها نرسد دسته دسته شهید می شدند. قبل از مقاومت هم اوضاع همین بود. جنگ مذهبی. اما قربانی این جنگها هميشه ما بودیم. این شیعیان بودند که خون هایشان همیشه ارزان بود. تاریخ ما همیشه این بوده است. تاریخ قبل از مقاومت. عثمانی‌ها که به جنگ صلیبی‌ها می رفتند ما شیعیان جبل‌عامل را به میدان می‌فرستادند. همه می‌دانستند محاصره شهر "ویَن" یعنی سفری بدون بازگشت. سلاطین عثمانی می‌خواستند ما دیگر برنگردیم. پیروزی سهم آنها بود و کشته شدن سهم ما. می‌دانی چقدر ترسناک است وقتی حکومت مرکزی دشمن مذهبت باشد؟ خون ما تا قبل از مقاومت بی ارزش بود. دشمنان مقاومت برای همین از ما کینه دارند. بعد از ۱۴ ساعت بالاخره به خانه قدیمی مادرم رسیدیم. ماشین را نگه داشتم. با بی رمقی به پشت سر نگاه کردم و گفتم: بالاخره رسیدیم. همه با چشم های خواب آلود پیاده شدند. بچه را از روی دستم دادم به خواهر بزرگم می خواستم پیاده بشوم. نتوانستم. سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و همانجا خوابم برد ادامه دارد راوی : زنی از جنوب لبنان 📝 رقیه کریمی https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
روایت‌هایی زنانه و بی‌واسطه از لبنان 🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥 قسمت نهم با وحشت چشم هایم را باز کردم. نور خورشید افتاده بود توی صورتم. خواب مانده بودم. باید بچه ها را آماده می کردم برای مدرسه. دیر شده بود. اطرافم را که نگاه کردم. یادم افتاد اينجا جنوب نيست. من هم در اتاقم نيستم. اينجا جبیل است روستای پدری ام. اطرافم را نگاه کردم هر کس یک طرف افتاده بود و خوابش برده بود. فقط مادرم بیدار بود و مثل کودکی هایم بوی قهوه اش تمام روستا را برداشته بود. اصلا یادم نمی آمد دیشب چطور به داخل خانه آمده ام. چه خانه ای؟ عمر این خانه از صد سال هم بیشتر است. پدربزرگم این خانه را ساخته. بعد از آن هم تعمیر نشده است. یعنی مادرم رضایت نميداد. می گفت این خانه برای یک نفر کافی است. حالا یک نفر نبودیم. ۲۶ نفر در این خانه خوابیده بودند. يعني قرار بود چند روز اینجا بمانیم؟ دلم برای خانه ام در جنوب تنگ شده بود. خانه ای که نمی دانستم چیزی از آن باقی مانده است یا نه. دلم برای مادرم می سوخت. پیرزن ۷۵ ساله ای که به سکوت زندگی اش عادت کرده بود و حالا ۲۶ زن و دختر کوچک و بزرگ مهمان خانه اش بودند. یعنی اگر فقط هر کس یک کلمه حرف می زد خانه میشد مثل بازار دست فروش ها. باید عادت می کردیم. به اتاق های نمور کوچک که در نداشت و به هم باز میشد. به پنجره ای که از شیشه های شکسته اش سرما هجوم می آورد و تو حتی پتوی کافی نداشتی که خودت را بپوشاتی. اصلا حتی نمی توانستی دخترهای کوچکت را بپوشانی. مادرم این همه پتو نداشت. باید عادت می کردی که شبها از سرما بلرزی. به آشپزی در آشپزخانه کوچکی که طول و عرضش بیشتر از دو متر هم نبود. بدون پنجره. با گازی قدیمی و شکسته که امواتت را می آورد جلوی چشمانت و تو به آنها سلام می کردی تا می توانستی یک غذای ساده بپزی. گاهی برق می رود. نه. بهتر است که بگویم گاهی برق می آید. در لبنان ما حتی در شرایط غیر جنگی برق دولتی نداریم. باید اشتراک بخریم. گاهی فقط ۲۰۰ دلار در ماه پول اشتراک برق می شود. حالا اينجا فقط تاریکی بود و شب های درازی که با نگرانی می گذشت. تاریکی بود و آشپزی با شمع در آشپزخانه ای که در آن حتی نفس نمی توانستی بکشی. فرصت خوبی بود برای گریه . گریه برای کسانی که آنها را می شناختی و یکی یکی خبر شهادتشان را می شنیدی. پسر همسایه. علی، دوست نزدیک شوهرم که در زیارت اربعین نگذاشت من یک بار هم چمدانم را بردارم. یکی یکی شهید می شدند و تو فقط در سکوت گریه می کردی. آرام. نباید کسی می فهمید که گریه می کنی. باید روحیه همه را بالا می بردی. وقتی کسی به آشپزخانه می آمد می خندیدم و می گفتم باید این گاز مامان رو ببریم موزه مادرم هم اخم هایش می رفت توی هم و چیزی نمی گفت. باید غذا درست می کردم. غذایی که کافی نبود و شاید فقط بچه ها را سیر می کرد. سیر نمی شدیم. سیر نمی شویم. از روزی که آواره شده ایم شاید یک بار هم درست و حسابی غذا نخورده ايم. صف دستشویی. صف حمام. آبگرمکن خراب بود. مجبور بودم که خودم درستش کنم. مردها همه در جنگ بودند و گاهی تو مجبور می شوی خودت مرد خانه باشی. آبگرمکن که راه افتاد تمام صورتم سیاه شده بود. دختر خواهرم عکسم را گرفت و گفت برای شوهرت می فرستم. شوهرم موبایل نداشت. وسط میدان جنگ بود. شاید خودش هم صورتش را سیاه کرده بود.‌ استتار کرده بود. نمی دانم. دخترهای نوجوان گاهی با هم بحثشان می شد. باید درکشان می کردیم. اما وسط جنگ بودیم. فرصت درک کردن هم را نداشتیم دیگر. حالا باید فقط زنده می ماندیم. به انتظار پایان جنگ. وقت خواب خانه کمی آرام میشد. بچه ها را به زحمت می پوشاندم. بعد خیالم تا میدان جنگ می رفت. خجالت می کشیدم از اینکه برای روی زمین خوابیدن اعتراض کنم. بهترین جوان های ما یعنی الان چکار می کنند؟ غذا خورده اند؟ کجا خوابیده اند؟ گاهی دختر کوچکم بیدارم می کرد و آب می خواست. یا می خواست برود دستشویی باید زیر لب صلوات می دادی و نذر و نیاز می کردی تا دست و پای کسی را لگد نکنی و باز هم صدای ناله یکی می رفت بالا. خواب که به چشم هایت می رفت صدای خش خش موشی که به جان وسایل کهنه مادرم در کمد قدیمی افتاده بود بیدارت می کرد. اگر جنوب بودم جیغ می زدم و می رفتم روی صندلی و تا شوهرم دم موش را نمی گرفت و بیرونش نمی کرد آرام نمی شدم. اما اینجا. عادت کرده بودم دیگر. حالا وقت ترسیدن از موش نبود. باید می خوابیدم. اینبار صدای خرخر خواهرم نمی گذاشت. بعد هم پای دختر کوچک خواهرم می آمد روی صورتم. بوی جوراب مریم. باید می خوابیدم. حالا یک روز سخت دیگر هم گذشته بود. یک روز به پیروزی نزدیکتر شده بودیم. راوی : زنی از جنوب لبنان 📝رقیه‌کریمی https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
روایت‌هایی زنانه و بی‌واسطه از لبنان 🔥 جنگ‌ به روستای ما آمد 🔥 قسمت دهم در قدیمی و زنگ زده خانه را باز کردم و از خانه بیرون زدم. بچه ها را با خودم نبردم. باید برای خانه خرید می کردم. این روزها هر چقدر هم که خرید می کردی کفاف غذای این همه آدم را نمی داد. باید برای بچه ها لباس گرم می خریدم. لبنانی که باشی خوب می فهمی جماعت زمستان و تابستان یعنی چه. اینکه یک عده طرفدار تابستان اند و یک عده طرفدار زمستان. گاهی برای هم کری می خوانند. شاید این رقابت در هیچ کجای دنیا مرسوم نباشد اما این رقابت هم قصه دارد. لبنان سوخت و انرژی زیادی ندارد. با اینکه مقاومت تمام تلاشش را می کند تا به مردم سوخت برساند اما گاهی زمستان ها دندان هایت به هم می خورد از سرما و نمی توانی خودت را درست و حسابی گرم کنی. تابستان هم برق نداری و خبری از کولر نیست. اینجا زمستان ها گاهی مجبوری در خانه هم لباس گرم بپوشی. مادرم که حتی بخاری هم ندارد. شیشه ها هم شکسته. باید برای بچه ها لباس گرمتر می خریدم. هر روز که می گذشت بیشتر می فهمیدم چه چیزهایی ضروری بوده و من در جنوب جا گذاشته بودم. از کنار یکی از حسینه های روستا گذشتم. حسینیه شیعیان. اینجا شیعیان دو حسینیه دارند که حالا طبقه بالا و پایین آن پر شده است از آواره. خانه مادر من شاید قدیمی بود اما باز خانه مادری بود. لباسشویی مادر من اگر چه قدیمی و شکسته بود و آب تا وسط اتاق می آمد اما باز لباس هایمان را راحت تر می شستیم. در حمام را باید به زور می بستی اما باز هم می توانستی دوش بگیری. دلم برای آواره ها می سوخت. هر چند وضعیت خودمان هم تعریفی نبود. جنگ که شدید شد یک عده رفتند سوریه یک عده هم عراق. شنیدم نخست وزیر عراق دستور داد به جای کلمه "آواره" از "مهمانان عراق" استفاده کنند. مردم را هم با احترام در نجف و کربلاء اسکان دادند. بعضی هم خودشان را به شهرهای سنی نشین مثل طرابلس رسانده بودند که امنیتش بیشتر بود. از کنار حسینیه قدیمی می گذشتم. دلم می خواست وارد حسینه بشوم و زندگی مردم را ببینم اما فرصت این کار را نداشتم باید سریع به خانه برمی گشتم. پیرمردها بیرون حسینیه روی صندلی نشسته بودند و قلیان می کشیدند. بی خیال جنگ. بی خیال آوارگی. اوایل اوضاع به هم ریخته بود. خیلی زود مقاومت اوضاع را کنترل کرد و وضعیت آواره ها بهتر شد. پتو، بالش، غذا، لباس گرم، آب، خواهرهای من داوطلب شدند و برای کمک به آواره ها رفتند. چند باری هم برای ما کمک های غذایی آوردند. از كنار پیرمردها که می گذشتم گوشم به حرف هایشان بود. شنیدم که می گفتند تک پسر ام جواد یکی از پیرزن های حسینیه شهید شده اما خودش هنوز نمی داند و هیچ کس دلش نمی آید خبرش کند. اینجا همه دل هایشان در جنوب است. هر کس عزیزی را جا گذاشته. دقیقا مثل من. دقیقا مثل ما که تمام مردهایمان در جبهه بودند. اینجا هر لحظه صدای شیون از حسینیه بلند میشد. یکی شوهرش شهید شده. یکی برادرش. یکی پدرش. یکی نامزدش. باید از دور می شنیدند فقط. نمی توانستند به دیدن شهیدشان بروند. جنگ بود. نمی توانستند با او خداحافظی کنند. تشییعش کنند. شهیدشان تنها و غریبانه زیر آتش سنگین دشمن دفن میشد. میدانی چقدر سخت است که پاره تنت بدون خداحافظی برود؟ خواهرم یک بار می گفت. می گفت وقتی که آنجا بود خبر شهادت جوانی را آوردند و حسینیه شد غرق گریه. می گفت مادر شهید سرش را بالا گرفت و گفت پسرم فدای مقاومت. هنوز دو پسر دیگر دارم آنها هم فدای مقاومت. باور می کنی؟ این مردم آواره شده اند. خانه هایشان رفته. عزیزانشان زیر آتش اند. اما یک نفر را هم نمی بینی که به مقاومت معترض باشد. فقط منتظر پیروزی اند. به تنها مغازه لباس فروشی روستا رفتم. پول زیادی برایم نمانده بود. اما باید بچه ها را می پوشاندم. لباس ها را نپسندیدم. قدیمی و از مد افتاده و شل و ول اما چاره ای نبود. باید برای بچه ها لباس گرم می خریدم و فرصت انتخاب زیادی نداشتم. وقت برگشتن دوباره از کنار حسینیه گذشتم. از کنار مردهایی که روی صندلی پلاستیکی نشسته بودند و قلیان می کشیدند و از رادیوهای کوچک اخبار جنگ را دنبال می کردند و مثل کارشناسان خبره شبکه های خبری جنگ را تحلیل می کردند. اینکه حتما پیروز می شویم. بر می گردیم. از حسینیه صدای شیون بلند شد. درد در تمام جانم پیچید. می دانستم که مادری خبر شهادت پسرش را شنیده است. ادامه دارد ... راوی: زنی از جنوب لبنان 📝رقیه‌کریمی https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
روایت‌هایی زنانه و بی‌واسطه از لبنان 🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت یازدهم از لحظة اي كه برق مي آمد تلويزيون قديمي مادر من صداي خش دارش مي رفت تا آسمان تا وقتي كه دوباره برق می رفت و گوینده اخبار را به زور ساکت می کرد. گاهی دلم می خواست برق همیشه قطع باشد اینقدر که صدای تلویزیون کهنه مادرم روی اعصابم بود‌. وسط آن شلوغی فقط صدای تلویزیون را کم داشتیم‌. مادرم نمی توانست مثل ما اخبار جنگ را با موبایل دنبال کند. آشپزخانه بودم که خبر بمباران ساختمانی که سید در آن بوده را شنيدم. دستم سست شد. ظرف داغ غذا ریخت وسط آشپزخانه. مادرم هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده. داد و بی داد می کرد که حالا تکلیف غذای این جماعت چه می شود؟ صدای شیون که بلند شد تازه فهمید چه اتفاقی افتاده است. ظهر فردا خبر شهادت سید اعلام شد. من دقیقا کنار همان دیوار ایستاده بودم. دیواری که در ۶ سالگی در کنار آن خبر رفتن پدرم را شنیده بودم. دوباره همان دختر بچه را می دیدم. دختر بچه ای ۶ ساله. با موهای مجعد قهوه ای. با گریه نگاه کسانی می کردم که گریه می کردند. من حالا دوباره یتیم شده بودم. دقیقا مثل همان سالها. خانه روی هوا بود. فکرش را بکن این همه آدم با صدای بلند گریه کنند. بچه ها هاج و واج نگاهمان می کردند. دقیقا مثل کودکی های من. من به دیوار تکیه داده بودم. گریه نمی کردم. خشکم زده بود. یاد اولین باری افتادم که سید را دیدم. جشن تکلیف. از مدرسه امداد در المعیصره رفتیم بیروت. مدرسه امام خميني. لباس نماز پوشیده بودیم. مثل فرشته ها. سید به من هدیه داد و من نگاهش کردم. هنوز سایه اش را روی سرم احساس می کردم. لبخندش را. یاد روزهایی افتادم که شوهر سابقم تازه شهید شده بود. من مانده بودم و دختری مریض که تا دو ماه هر روز باید به بیمارستان آمریکایی بیروت می رفت و من پولش را نداشتم. هنوز هم نمی دانم از کجا فهمیده بود فاطمه مریض است. کمک کرد تا دخترم را ببریم همان بیمارستان. آن روز دوباره احساس کردم پدرم برگشته است. من دوباره یتیم شده بودم. من هنوز گریه نمی کردم. نمی دانم چرا اما آن لحظه یاد حرف های دوست ایرانی ام افتادم. هر وقت اتفاقی در ایران می افتاد و من نگران می شدم دوست ایرانی ام می خندید و می گفت ما روزهای سخت تر از این هم داشته ایم. می گفت انقلاب که شد همه مسؤولانشان را ترور كردند حتى رئيس جمهور و نخست وزير را. بعد هم جنگ شد. می گفت همه بر علیه آنها بودند. می گفت دشمن ما قوی بود. شهید می دادیم. بعد هم امام رفت. همه فکر کردند همه چیز تمام شده. اما نشد. می گفت نترس خدا هست. سرم را تکان دادم و بریده بریده زیر لب گفتم‌ - خدا هست. نفسم بالا نمی آمد. گریه نمی کردم. دوباره خودم را می دیدم. همان دختر ۶ ساله. با موهای مجعد و چشم های وحشت زده. پدرم رفت اما خدا هنوز بود. می دانستم که سید بیش از اینکه یک شخص باشد یک راه است. امام موسی صدر که رفت چه کسی باور می کرد سیدی بیاید و جایش را پر کند؟ اصلا رسول خدا که رفت مگر اسلام هم رفت؟ این ها را داشتم به خودم می گفتم. من نباید از پا می افتادم. می لرزیدم. سردم بود. دلم نمی خواست صدای گریه های ما به گوش جماعت القوات اللبنانیة برسد. می رسید. مي دانستم كه از گریه های ما خوشحالند. مگر ما چه گناهی داشتیم جز اینکه نمی خواستیم دشمن تا وسط بیروت بیاید؟ ما که بهای آزادی این آب و خاک را به جای همه پرداخته بودیم. پس چرا به گریه ما می خندیدند؟ میدانی چقدر سخت است که کسی از گریه تو خوشحال باشد؟ میدانی چقدر سخت است صدای گریه تو را بشنود؟ اما مگر میشد کسی را آرام کرد. دوباره یتیم شده بودیم. سید فقط برای ما مرد میدان نبود. حتی برای ازدواج ما پیام تبریک می فرستاد. گاهی اسم بچه هایمان را سید انتخاب می کرد. باور می کنی؟ سید پدرمان بود. همسایه ها وحشت زده ریختند خانه ما. فکر می کردند برای مادرم اتفاقی افتاده. نمی دانستند پدرمان رفته است. نگران بودم. نگران جنگ. نگران رزمنده هایی که در میدان بودند. یعنی حالشان چطور است؟ نمیدانم چند دقیقه مثل صاعقه زده ها نگاه می کردم. هیچ کس حواسش به من نبود. به دختری که دوباره ایستاده بود کنار دیواری که روزی با موهای مجعدش در ۶ سالگی همان جا ایستاده بود. پدرش دوباره رفته بود. نفسم بالا نمی آمد. چشم هایم درست نمی دید. همه را درهم می دیدم زیر لب گفتم‌ - خدا هست.. جمله ام تمام نشده بود که پاهایم سست شد. چشم هایم سیاهی رفت. چیزی نمی دیدم دیگر جز دختر بچه ای ۶ ساله با عروسکی کهنه و موهای مجعد. با صورت که به زمین افتادم فقط یک جمله را زیر لب می گفتم - سید رفت. خدای سید نرفته است ادامه دارد ... راوی: زنی از جنوب لبنان 📝رقیه‌کریمی https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد🔥 قسمت دوازدهم لاي در را باز كرد و مادرم را صدا زد - ام علي خونه ايد؟ مادرم اخم هايش رفت توي هم و گفت - باز این پیداش شد! این را که گفت خنده ام گرفت گفتم‌ - هیس. می شنوه. می دانستم چرا آمده. ام ربیع دوست قدیمی مادرم بود. اما مدام بحثشان می شد. می دانستم دوباره یکی از جماعت القوات اللبنانیة به مغازه شير فروشي اش رفته و زخم زبان زده. حتما خنديده و گفته دیدی ایران چطور ولتون كرد؟ دردناکتر از زخم های عمیق ما نمک پاشیدن این جماعت بود. مردم بعد از سید روحیه هایشان پایین آمده بود. حال خوشی نداشتند. يك چشممان خون بود و یک چشممان اشک. ترسیده بودیم. نگران بودیم. نگران عزیزانمان در جبهه که شاید بعد از سید روحیه هایشان پایین آمده بود. دلتنگ بودیم. دلتنگ سید و خنده هایش. دلتنگ صدایش. ضاحیه ویران شده بود همه آواره شده بودند و این خرمگس های داخلی هم شده بودند زخم روی زخم. اگر مادرم جای ام ربیع بود اخم هایش می رفت توی هم و می گفت ایران چشمتون رو کور کرده. بعد هم راهش را می کشید و می رفت. اصلا جماعت القوات اللبنانیة با مادرم بحث نمي كردند. مي دانستند جواب تندي مي شنوند. اما ام ربيع شبيه مادرم نبود. بعد از هر حرف و حديثي مغازه را رها مي كرد و مي آمد سراغ ما. مي گفت اگر اینطور گفتند چه جوابی بدهم. اگر آنطور گفتند چه جوابی بدهم. مادرم هم فقط می گفت سگ محلشان کن. ام ربیع شبیه مادرم نبود. من و خواهرهایم یکی یکی جواب سوال هایش را می دادیم.‌ می دانستیم كه ایران ما را رها نمی کند. اصلا ما خودمان را یکی می دانستیم. مگر میشود کسی خودش را رها کند؟‌ فکر اینکه ایران ما را رها کند ترسناک بود. ما آواره شده بودیم. خانه هایمان ویران شده بود. سید رفته بود. لبخندی زدم و گفتم نمی خواد باهاشون بحث کنی ام ربیع. ایران خودش جوابشون رو میده. بهشون بگو ایران حتما جواب میده. ایران. از بچگی ایران در خیال من جایی شبیه بهشت بود. فکر می کردم مردمش شبیه فرشته ها هستند. اولین باری که می خواستیم برویم زیارت امام رضا هنوز پدرم زنده بود. تا صبح خواب ایران را می دیدم. خواب سرزمینی که مردمش فرشته اند. به زیارت که رفتیم دوست داشتم به همه آدم ها نگاه کنم‌. سلام کنم. مادرم دستم را می کشید. نمی دانم چه قصه ای دارد این عشق. ما حاضریم خار به قلب ما برود اما به پای ایران نرود. باور می کنی؟ شاید ریشه اش به غربتی ۱۴۰۰ ساله برمی گشت. ما باقی مانده قتل عام های تاریخی شیعیان جبل عامل. از ایوبی ها و ممالیک بگیر تا عثمانی ها و صلیبیان و بعد هم انگلیسی ها و حالا هم اسرائیل. ما با امام خمینی زنده شده بودیم. می دانستم که ایران ما را تنها نمی گذارد. اصلا اگر سید پدر ما بود رهبر انقلاب پدربزرگ ما بود. مگر می شود پدربزرگ نوه های یتیمش را رها کند؟ من مطمئن بودم. آنهایی که زخم زبان می زدند هم می دانستند. اما گاهی کینه چنان قلب آدم را سیاه می کند که از زخم زبان لذت می برد. آنها از گریه ما لذت می بردند. خرمگس های داخلی که از اسرائیلی ها اسرائیلی تر شده بودند. یکی شبیه مریم مجدولین که به خاطر پست دروغش که گفته بود مقاومت از آمبولانس استفاده می کند باعث شهادت ۱۳ امدادگر شد. شبکه mtv. اينها شده بودند. توييت مي كردند كه فلان جا انبار سلاح است و به خاطر دروغ كثيفشان دسته دسته زن و بچه شهید میشد. این خرمگس های کثیف بازوهای رسانه ای اسرائیل بودند. روحیه ها پایین آمده بود. شرایط عادی نبود بعضی از مردم ضاحیه شبی که سید رفت تا صبح در خیابان خوابیدند. جایی برای رفتن نداشتند. شنیدم بعضی از شهرها آواره ها را راه نمی دادند می گفتند اگر اینجا بیایید ما را هم می زنند. بمانید همانجا. بمیرید. می توانی بفهمی چه غربت عجیبی بود برای ما این دو شبی که گذشت؟ شب های بعد از سید. دشمن داخلی نمک به زخم ما می پاشید. ام ربیع با تردید نگاهم کرد و گفت - اگه جواب نداد؟‌ دست هایش را محکم بین دست هایم گرفتم. خودم احتیاج داشتم یکی به من دلداری بدهد اما باید او را دلداری می دادم‌ - جواب میده. مطمئن باش مادرم دوباره اخم هایش رفت توی هم و گفت - اصلا چرا جوابشون رو میدی؟ مادرم که اینها را می گفت ناخودآگاه می خندیدم. ام ربیع شبیه مادرم نبود و هنوز نمی دانستم این همه سال چطور دوست هم بوده اند. ام ربیع جوابش را گرفته بود و داشت از خانه بیرون می رفت و من از بالکن کوچک خانه نگاهش می کردم. به زنی که شاید سواد نداشت اما بصیرت داشت. قرص و محکم پشت مقاومت ایستاده بود. جواب القوات اللبنانیه را می داد. هوا داشت تاریک میشد. هنوز در خانه را نبسته بود که صدای فریاد خواهرم بلند شد پشت سرش صدای شادی بقیه - ایران زد ... به خدا ایران داره می زنه ادامه دارد راوی: زنی از جنوب لبنان 📝رقیه‌کریمی https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥 قسمت سیزدهم منتظر فاطمة بودم. داشت جوراب هايش را مي پوشید. باید می رساندمش مدرسه. از بین تمام بچه ها فقط فاطمه مدرسه می رفت. از وقتی به جبيل آمده بودیم بچه ها مدرسه نرفته بودند. فاطمه شرایطش فرق می کرد. فاطمه مدرسه استثنایی می رفت و مدرسه استثنایی وابسته به "علامه محمد حسین فضل الله" در منطقه "المعیصره" هنوز باز بود. فاطمه آماده نشده بود. بايد كارهاي شخصي اش را خودش مي كرد. كمكش نمي كردم. مادرم در خلوت نشسته بود و قهوه می خورد. باز پای تلویزیون کهنه بود. اینبار خبرنگار موطلایی الجزیره با آب و تاب از شدت درگیری ها می گفت. لبخند تلخی زدم. "الجزیره". برای مادرم فرقی نمی کرد کدام شبکه باشد. فقط اخبار جنگ را دنبال می کرد. به خاطر برادر کوچکم که تمام دار و ندار مادرم بود و حالا تمام دار و ندار مادرم در جبهه بود. گفتم: ول کن الجزیره رو گفت: المیادین اخبارش تموم شده برق كه می آمد مادرم تمام خبرها را دنبال مي كرد و حالا نوبت الجزيره بود. "الجزيره". نگاهی به حیاط خانه انداختم. خواهرها و بچه هایشان افتاده بودند به جان درخت های زیتون. یاد درخت های زیتون جنوب افتادم. حالا وقت چیدن زیتون بود. زیتون. نماد صلحی که در وسط جنگ جا مانده بود و انگار به پوچی تمام این نمادها می خندید. فاطمه هنوز آماده نبود. نگاه خبرنگار الجزیره کردم. از آغاز جنگ برای الجزیره شهداي فلسطين "شهید" بودند و شهدای لبنان "کشته"! باز جاي شكرش باقي بود الجزیره در کنار غزه و فلسطین بود. مثل mtv و العربية نبود. هر چند من هنوز نمی فهمیدم چطور می شود در کنار فلسطین بود و در کنار مقاومت لبنان نه! برای ما شهید فلسطینی همان قدر شهید بود که شهید لبنانی. از ابتدای جنگ بعضي از رسانه ها از تمام عملیات های مقاومت فقط زدن دکل هاي جاسوسي را نشان می دادند. نه بیشتر. اینقدر عامدانه اين صحنه ها را منتشر مي كردند که بعضی مي خندیدند و می گفتند "حرب الاعمده". یعنی جنگ ستون ها. این جنگ برای ما جنگ ستون ها نبود. ما می جنگیدیم. ما هر روز شهید می دادیم. اما این رسانه ها فقط چیزی را که می خواستند نشان می دادند. قسمتي كوچک از حقیقت! صدای اخبار اذیتم می کرد. مادرم عصبانی میشد و الا حتما می رفتم سراغ تلویزیون و مجری مو بلندش که مجددا به شهدای ما کشته و زخمی می گفت را ساکت می کردم. دوباره فاطمه را صدا زدم - زود باش تا خواهرت بیدار نشده ریحانه اگر بیدار میشد دوباره قیامت بود. اینکه من هم باید بروم مدرسه. ریحانه سال سوم کودکستان بود و سال دیگر ۶ ساله میشد و باید به کلاس اول می رفت. حالا مدرسه ها تعطیل بود. یعنی نه همه مدرسه ها. سال تحصیلی به روال همیشه شروع شده بود. بی خیال جنگ. بی خیال آواره ها.‌ بدون هیچ برنامه ای برای آواره هایی که بچه هایشان مدرسه نمی رفتند دیگر. حتی بعضی از مدارسی که آواره ها در آن ساکن شده بودند را هم باز کردند. آواره ها دوباره آواره شدند. دلم برای بچه هایمان می سوزد. بچه هایی که حتی مدرسه نمی توانند بروند. هر چند پسر بچه ها عین خیالشان هم نمی آید. حتی مدرسه شیعیان منطقه المعیصره هم تعطیل بود. تمام مدارس "مهدی" که وابسته به مقاومت بودند. ممکن بود اسرائیل مدرسه را بزند. یک بار وقتی ریحانه بچه های مسیحی را دید که کوله پشتی به پشت به مدرسه می روند تا خانه گریه می کرد. می خواست برود مدرسه و من چطور می توانستم برای دختر بچه ای ۵ ساله توضیح بدهم که ما درجنگیم. آواره شده ایم. شاید به زودی فکری برای کلاس های مجازی بکنند. شاید هم نه. نمی دانم. مادرم داد زد سر فاطمه - بجنب دختر مادرت سرپاست . دوباره از پنجره اتاق نگاه باغچه بزرگ حیاط کردم. لا به لای درخت ها پر بود از بچه هایی که زیتون می چیدند. یاد مادرم افتادم. وقتی بعد از پدرم روی زمین های مردم کار می کرد. زیتون می چید. کارگری می کرد. مناقیش می پخت. عطر مناقیشش هنوز در خاطرم مانده. من بی حوصلگی مادرم را می فهمیدم. مادرم ما را به دندان کشیده بود و بزرگ کرده بود و حالا خسته بود دیگر. خسته از دنیا. خسته از جنگ. خسته از انتظار عزیزانش. مخصوصا علی. بچه آخرش. می ترسم. می ترسم که خدا در این جنگ مادرم را با تنها پسرش امتحان کند. با علي. فاطمه عینک صورتی اش را زد و از خانه آرام بیرون رفتیم. خبرنگار الجزیره تعداد کشته های حمله به بعلبک را می شمرد. "کشته ها" ! خوشحال بودم که خانه ساکت بود و ریحانه بیدار نشده. این یک ماهی که گذشت بچه های ما بدون درس و مدرسه به اندازه هزاران سال درس گرفته بودند. درس فلسفه مقاومت. از لای درخت های زیتون گذشتیم و به دروازه قدیمی آهنی رسیدیم. ریحانه خانم قبل از ما شال و کلاه کرده بود و منتظر بود. می خواست دوباره به کودکستان برود. ادامه دارد ... راوي: زني از جنوب لبنان 📝رقیه‌کریمی https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2