جشنواره {راز}
هو سلام و عرض ادب به #همه گروه ها و سرگروه ها... نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ
یالطیف
با شروع مسابقه خیلی ذوق و شوق نداشتم.چون آنقدر همه درگیر بودند که میدانستم احتمال زیاد نرسیم کاری از پیش ببریم.آن هم کار گروهی!!
از دوران دبستان از کارگروهی واهمه داشتم.
چند روزی هم بود که درگیر بیماری کرونا شدم.
هرشب احد، شمارش معکوس را میفرستاد و برای دقایقی دلهره به جانم میانداخت. اما بیماری باعث میشد قید همه چیز را بزنم.
چندروزی گذشت.یکی از هم گروهی هایم چندتا روایت فرستاد.نظر اعضای گروه را خواست.من هم چندتا روایت از لحظه تولدو دوران زندگی ایشان پیدا کردم و فرستادم.
به این نتیجه رسیدیم شاید یک موضوع، تکراری بشود.
قرار شد مکان و زمان روایت را به حال ربط بدیم.
ایشان داستانی نوشتند که باهم نقدش کردیم.
این را هم بگویم هربار که قید کار را میزدم،این بانوی عزیز با پیگیری هایشان من را هم به تکاپو میانداختند.
احد جان وارد گود شدند و فرموند مستقیم گویی ممنوع!!!!
وما مات و مبهوت در فکر فرو رفتیم.چون تمام تصورات و ایده هایمان به باد رفت.
من که دیگر کم آوردم ،از طرفی هم زمان مسابقه روبه پایان بود.
سکوتی عمیق گروه را فراگرفت.
تا اینکه احد اعلام کرد ،مهلت مسابقه تمدید شده است.
امیدی در دلاهایمان پیدا شد.
یکی از بچه که قبلا هم داستانی نوشته بود،دوباره داستان دیگری نوشت.ونظرخواهی کرد.
بانقدها و نظرها به این نتیجه رسیدیم که باید یک داستان دیگر بنویسم.
چند روزی به پایان مهلت مسابقه نمانده بود، که ایدهای در ذهنم پیدا شد.
ایدهام را گفتم و چند خطی هم نوشتم.
اما بازهم باتوجه به اختارهای احد جان فهمیدیم داریم بازهم مستقیم گویی میکنیم.
به ناچار روند داستان را با همان ایده عوض کردیم.
بانقد و بحث، قسمت هایی را ویرایش کردیم.
و داستان رانوشتیم.البته هنوز هم امیدی نداشتیم. مخصوصا با رجز خوانی گروههای دیگر.....
سه روز مانده به پایان مسابقه،احد داستان مان را خواند. کلی انرژی مثبت داد.و ازما خواست که دوباره داستان را بازنویسی کنیم.
دقیقا شب آخر داستان را رساندیم.
از داستانمان راضی بودیم. اما فکر نمیکردیم رتبه بیاوریم.
بعداز قرار گرفتن داستانها در کانال جشنواره،
تمام داستان هارا طی چند روز خواندیم. و همه را نقد کردیم.
به داستانمان بیشتر امیدوار شدیم.البته از بین داستانها کلی ایده بدست آوردیم.
دوتا از داستانهاعالی بودند.که الحمدلله یکیشان رتبه اول را آورد.
واز همه هم گروهیهای عزیزم ،مخصوصا یکی از همگروهیهایم که مدام پیگیر بودند، تشکر میکنم.
شاید اگر پیگیریهای ایشان نبود کلا در مسابقه شرکت نمیکردیم.
درآخر از همه زحمتکشان باغ انار،احد عزیز،وآقای واقفی تشکر میکنم.
انشاءالله آنچه خیر هست برای باغ انار رقم بخورد.🌸🌸🌸
یاعلی
🍃ارادتمند گروه اناره🍃
جشنواره {راز}
یالطیف با شروع مسابقه خیلی ذوق و شوق نداشتم.چون آنقدر همه درگیر بودند که میدانستم احتمال زیاد نرسیم
بقیه سرگروه ها چرا روند نوشته شدن داستان هایشان را برایم نمیفرستند؟
بگو بگو بگو بگو؟ تو بگو.
شاید آخرین #آموزش
بعضی کانالها گزینهای فعال میکنند به نام #امضا.
با فعال بودن این گزینه،
شما میتوانید فرستنده پیام را ببینید.
در گوشه سمت راست، پایین،
نام کاربری فرستنده اثر مشخص میشود.
فرستندهی چند پیام اخیر کانال من نیستم. من یعنی فرستنده این پیام فعلی. رجوع شود به گوشه سمت راست از پایین.
نوشتن موفقیت است.
بنابراین تمامی گروههایی که داستان به مرحله رای گیری رساندند، موفق شدند.
از کلیه گروههای موفق درخواست میشود هرچه سریعتر مراحل موفقیت خود را برای درس گرفتن سایر گروهها، به فرستندهی پیامهای بالا بفرستند.
(ر.ک گوشه سمت راست)
وصیّ.
یاعلی مدد.
جشنواره {راز}
هو سلام و عرض ادب به #همه گروه ها و سرگروه ها... نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ
هو
سلام و عرض ادب به #همه گروه ها و سرگروه ها...
نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ... #آنچه_گذشت
شاید این راهی که شما رفتید برای بعدا برای آدمهای دیگر و جای دیگر تجربه ای شود تا سریعتر به نتیجه برسند.
هدایت شده از 🇮🇷لطافت🇮🇷
#نازِفاز
فازفازفاز
یادم هست اوایلش در گروه گرافیست
بچهها در حال کار کردن روی بنرش بودند.
معنیاش را که فهمیدم، چیزی در دلم
لرزید، حس خوبی بود.
بنر آماده شد، هنوز هیچجا بارگذاری
نشده بود.
از همان گروه گرافیست کپیاش کردم
و برای گروه خودمان فرستادم.
دوباره دیدم، اِ! هنوز نه در کانال باغ
گذاشته شده، نه در گروههای اصلی
مثل ناربانو و باغانار...
پس فهمیدم مثل همیشه تصمیم
هیجانی گرفتم و سریع عمل کردم.
از آنجایی که خیلی حساسم درکار
کسی دخالت نکنم و قانونهای
جمعی را که عضوشان هستم رعایت
کنم، پس بلافاصله بنر را حذف کردم.
ترجیح دادم، صبر کنم تا هر وقت مسئول
باغ صلاح دید اعلام کند.
زمان زیادی طول نکشید و مدیر گروهمان
بنر را درون گروه گذاشت و درخواست
همکاری کرد.
همه اعلام آمادگی کردیم و قرار شد
پیرنگ بنویسیم...
ولی گویا اعضا رفتند پیرنگ بکارند
و پرورش دهند تا توانسته باشند متنی را بنویسند که شرمنده آقا نشوند.
هر چند باید این کار را انجام میدادند
ولی گویا زمینهایشان هم بایر نبود و نیاز
به کوددهی، سمپاشی داشت.
به گروه که سر میزدم، بوی گرد و خاک
لابهلای درزها به مشامم میخورد و
پاهایم به تار عنکبوتها گیر میکرد درها بسته بود و هر کسی سرش را در دفتر تجربیاتش برای پیدا کردن بهترین سوژه فرو برده بود.
درگیریهای خانوادگی و بیماری بچهها
امکان نوشتن را از من گرفته بود.
پس دیگر از طرف خودم نا ٱمید شده بودم.
اما امیدی به دیگر اعضا در وجودم غوغایی از پیروزی را فریاد میزد.
زیرا که میدانستم ضمن توانمندی
چند برابری قلمهایشان، سواد بیشتری
نیز نسبت به حقیر دارند.
روزها گذشت و شمارش فاز به یک رقمی
نزدیک میشد.
و تصویر استیکر فاز و شمارهی آن مانند
کابوسی وحشتناک پشت مژگانم جای
گرفته بود و با هر بار بسته شدن آن
در مقابل دیدگانم ظاهر میشد.
تا اینکه یکی از اعضای فعال و باحال
گروه، کلی داستان و صوت فرستاد و
مدام در شخصی پیگیری کرد.
مطمئن شدم دیگر پیش فاز دست خالی
نیستیم و انشاءالله حرفی برای گفتن
خواهیم داشت.
چندی نگذشت، دو اعضای دیگر گروه هم
پیرنگهایی نوشتند.
امید به گروه برگشته بود. کمی گروه را
آب و جارو کردم، دستمال نمداری
برداشتم و با سرکه ناب به ضد عفونی مشغول شدیم تا اثرات ناٱمیدی را از گروه ریشه کن کنیم. مشغول گردگیری شدیم، گروه
صفا پیدا کرده بود و میدرخشید تا جای که نورش به مسئول فاز هم رسید و هرزگاهی به گروهمان سرک میکشید. روزی که حسابی ذوق کرده بودیم و در حال بارگذاری مطلبهایمان بودیم،
ناگهان احد از راه رسید، و با سبدی پر از
فلفل و ابروان گره خورده داد زد:
_چرا اینقدر منو حرص میدییییین، این همه
گفتم غیر مستقیم ، بابا غیر مستقییییم،
استغفرالله ...
باز شما اومدید مستقیم مطلب رو
کوبوندین تو صفحه.؟؟
ما که هنوز ذوق نور گروهمون را داشتیم حسابی توی ذوقمون زده شد اما بوی سرکه نگذاشت از حرکت بایستیم و تسلیم نشدیم.
خلاصه چشمتان روز بد نبیند با همان
چشمان به خون نشسته میکروفن
را دستش گرفت و یک ساعتی ما را
گوشه گروه لنگه پا و دست بالا نگه
داشت، و غیر مستقیمگویی را توضیح
داد، تا کاملا درون مخ سرکه خوردهمان فرو نکرد،
نگذاشت قلم به دست شویم.
در آن بین من هم یواشکی دامنم را از
حرفهای احد پر کردم تا نبیند همهشان
روی زمین ریخته و در مخم فرو نرفته است.
دوباره اعضای گروه با مغزهای هنگ
کردهشان رفتند تا کمی استراحت کنند
بلکه بتوانند دوباره پیرنگ بنویسند از آنجایی که همه اعضای گروه را میدیدم که خونشان به جوش آمده به جای استراحت مدام مینوشتند و وقتی میدیدند خراب شده آن را بیرون پرت میکردند و دوباره با انرژی مضاعف از قبل مینوشتند.
همان عضو فعال که گفته بودم، مدام
شخصی میآمد و ایدههایش را میگفت،
من هم که مخم خالی بود، چرا که همه
را درون دامنم جمع کرده بودم و نمیدانستم
چطور راهنماییاش کنم.
القصه دقیقاً روز آخر دوستان داستانهایشان
را آماده کردند و قرار شد نظر
بدهیم، و در صورت لزوم اضافات
و حذفیاتی داشته باشیم. اما...
یکباره همچون موجودی درحال جان دادن
بر خود پیچیدم، چرا که جان مایه گوشیام همان نت که حکم خون در رگ را دارد، به خِر خِر افتاد و قطع شد.
با تلاشهای فروان و رشادتهای همسرجان
که همیشه فرشته نجاتم بود و هست، مبنی
دست بر جیب شدنش دوباره این
مایه حیات جاری شد. صد حیف که دیر شده
بود. یکی از اعضا دقایق پایانی داستانش
کامل نوشت و تحویل داد.
یکی دیگر از اعضا هم که به مخ خالی من
امید بسته بود، داستانش را فرستاد و در
لحظههای آخر از ویسهای خودش که
قبلا برایم فرستاده بود، توصیفاتی را
اضافه کردم .
مدیر خواست داستان را سنجاق کند که،
ای بابا گروهمان سوپر گروه نبود!!!
ای وای! اصلا حواسمان نبود، مدیر هر چه
تلاش کرد نتوانست گروه را درست کند
پس دوباره در یک تصمیم آنی یک