#تسکین_قلبها
آفتاب از بالای کوهها به خانههای خشتی کاهگلی تابید. بوی نمِ خاک و دود تنورها، کوچه و خانههای شهر را پر کرده بود.
زن با قدی کوتاه، چهرهای گِرد، سبزه، با چشمهایی درشت، لبهایی قهوهای و دندانهایی نامرتب جارویش را به دیوار تکیه داد. آبپاش پلاستیکی را برداشت و جلوی در را آب پاشی کرد.
نگاهی به درِ خانهی روبهرو انداخت. چند قدمی نزدیک شد.
از لابهلای چوبهای در قهوهای نیمسوختهی قدیمی به داخل خانه سرک کشید.
ناگهان با فریاد مردی قد بلند مواجه شد.
- زن! کِی میخوای دست از این فضولیهات برداری؟
زن، دست به گیسوان حنایی خود کشید و چند قدمی عقبتر برگشت.
_نگرانشم. این چند روز در را به روی هیچکس باز نکرده.
مرد دست بر کمر شد.
ابروهای مجعّدش را در هم کشید.
دندانهای سفیدش را که در صورت سیاهش ذوق میزد به هم سایید و ناگهان دوباره با صدای بلندی نعره زد:
- تو با خانهی این دروغگو چکار داری؟
نزدیک زن رفت.
گیسوانش را گرفت.
او را کشان کشان به داخل خانه برد.
زن دست و پا زد و آرام و بیصدا گفت:
- بار شیشه دارم کمی آرامتر
مرد او را وسط حیاط کنار هیزمها بر خاک نمناک رها کرد.
- بار شیشه داری! همان بهتر تلف شود.
تو زنی نیستی که پسری بزایی !!
قدمهای بلندی برداشت. با هر قدمش خاک بلند میشد.
مادرشوهر پیرش با موهایی ژولیده، تکیه بر عصا دم در اتاقش ایستاد و دست به دیوار زبر کاهگلی گذاشت و گفت:
- ملیحهجان تو که میدونی به این خانه و اهلش حساسه! پس چرا بازم به در خانهی آنها میروی!
زن با چهرهای خاکی و زخمی، به زحمت سر پا شد. خاک را از لباسهایش تکاند. دستی بر روی زخمهای تازهاش کشید.
- من از اهلِ این خانه بدی ندیدم که بخواهم بخاطر دشمنی شوهرم با آنها دشمن شَوم...
راستی مادر، با امروز سی و نُه روز میشود که درِ این خانه باز نشده!!
نگران خانم این خانهام.
پیرزن جلوی در اتاقش بر روی حصیری کهنه نشست.
- اگه من بجای این زن بودم تسلیم دستور قبیله خود میشدم.
حقا که این زن برازندهی پسر عبدالله است.
ملیحه کمی هیزم برداشت و در آتش نیمهجانِ تنور انداخت و از سوراخ پایین تنور شروع کرد به فوت کردن.
حرارت و دود تنور چشمهایش را تَر کرد.
لحظهای بعد، از میان حجم دود تنور آتشی شعلهور شد.
خمیر را به قسمتهای کوچکی تقسیم کرد.
برگشت و به مادرشوهرش گفت:
- میترسم از طالع بدم باز دختر بزایم و زنده بهگورش کند.
پیرزن پوزخند تلخی زد و با آه گفت:
- از خدای مسیح کمک بخواه!!
*
آسمان پر از ستاره بود. ماه وسط آسمان میدرخشید.
ملیحه کنار پنجره ایستاد. به آسمان زل زد و به فکر فرو رفت.
بعد از مکثی برگشت و به شوهرش خیره شد.
- یاسر، آسمان امشب چقدر زیباست! انگار ستارهها میخواهند پایین بیایند.
یاسر با چشمان نیمه باز خمیازهای کشید. پشت به ملیحه کرد و به پهلو شد.
- بخواب اینقدر مثل دیوانهها به آسمان خیره نشو.
طولی نکشید که ملیحه با شتاب کنار یاسر فرود آمد و سراسیمه گفت:
- آخر آمد! آن هم با شکوهی زیبا!
انگار صورتش را با قرص ماه پوشاندن. کوچه را روشن کرده بود.
عرق بر پیشانی مرد نشست. به سرعت سر جایش نشست و به ملیحه گفت:
- بس کن زن! از کی تا حالا ماه نازل شده چرا کفر میگویی؟
ملیحه با چشمانی پر از اشتیاق و لبخندی بر لب گفت:
- محمد را میگویم! او تازه وارد خانهاش شد.
مرد از جایش بلند شد. به طرف پنجره رفت. نگاهی به بیرون انداخت.
نسیم خنکی در حال وزیدن، بود.
زلفهای فِر خوردهاش به این طرف و ان طرف تاب خورد.
نفس عمیقی کشید.
چشمش به کوچه بود و صدایش با ملیحه.
- با اینکه منکر خدایان ماست ولی رفتارش همیشه مانند قدیسانِ.
بوی خوشی فضای کوچه را پر کرد و بینی یاسر را قلقلک داد.
با آن بو مست خواب شد.
شب گذشت.
*
ملیحه صبح زود طبق روال همیشگی جلوی در را آب و جارو کرد.
با صدای کلون درِ خانهی روبرو از کمر برخاست.
با چشمهایش اهل آن خانه را دنبال کرد.
آن مرد سلامی به رهگذران کرد اما جوابش را نشنید. آرام و آراسته در کنار همسرش از کنار ملیحه گذشت.
ملیحه بعد از چهل روز موفق شد تا بانوی با وقار به زهد نشسته را ببیند.
محو تماشایش شد.
او همچنان غرق قامت محمد بود و بیاعتنا به زخم زبانهای عابران.
ملیحه با شوق به داخل خانه رفت. نزد مادرشوهرش گفت:
- مادرجان یاسر را راضی کنید من به دیدار بانوی خانه محمد بروم.
پیرزن دست به کاسه آب زد و موهایش را تَر کرد و مشغول بافتن آنها شد.
- نمیدانم یاسر چه شنیده که کینهی محمد را دارد. این همه سال از محمد و خدیجه غیر خوبی ندیدیم.
ملیحه روی حصیر نشست. چشم به زمین دوخت و خود را با بافتهای آن سرگرم کرد.
- گناه خدیجه چیست که باید اینقدر زخمزبان بشنود و از همهی قبیلهاش طرد شود!
پیرزن موهای بافته شدهاش را با کِش قیتون گِره زد و به پشتش انداخت.
- چون محمد را حمایت کرد و همهی داراییاش را به او داد.
از همه بدتر پشت کرد به سران قریش و از اطاعت آنها سرپیچی کرد.
ملیحه بلند شد و به پشت آسیاب رفت.
- حقا که محمد لیاقت همچین زنی را داشت.
پیرزن سیب سرخی را از میان ظرف سفالی برداشت و به سمت ملیحه پرت کرد.
- زبان به دهان بگیر! میخواهی یاسر بشنود دوباره تو را به لگد بگیرد.
صدای باز شدن در چوبی به بحثشان خاتمه داد.
ملیحه سکوت کرد. با تمام نیرویش آسیاب را محکم چرخاند تا کمی تخلیه شود.
یاسر آرام و قرار نداشت. دستهایش را از پشت گِره کرده بود و مدام به این طرف و آن طرف حیاط قدم میزد.
ملیحه متوجه نگرانی یاسر شد.
آسیاب را رها کرد و به حیاط رفت. به او نزدیک شد.
- چی شده یاسر! چرا پریشانی؟
خون جلوی چشمهای یاسر را گرفته بود. با دو دست نیرومندش ملیحه را به عقب هُل داد.
ملیحه با فریادی نقش زمین شد.
پیرزن از جایش پرید و خودش را سراسیمه بالای سر ملیحه رساند.
- این محمد کیست که هرچه بدی کنیم باز با مهربانی جوابمان را میدهد.
ملیحه با ناله جواب داد؛
- چون محمد فرستاده خداست.
یاسر، من به او ایمان کامل دارم.
یاسر با عصبانیت نگاهی به اطرافش انداخت. داسی که در دیوار سوخته جا خوش کرده بود را برداشت و به سمت ملیحه حملهور شد.
پیرزن خود را سپر ملیحه کرد تا پسرش کمی شرم کند.
یاسر ناکام ماند. داس را به گوشهای از حیاط پرتاب کرد. با صدایی بلند و گرفته فریاد زد:
- تو را باید مثل دخترت زنده بگور میکردم نمک نشناس!
گریه امانش نداد. دست به زمین گذاشت و به سختی بلند شد.
تمام توانش را گذاشت و به بیرون از خانه گریخت.
به خانهی محمد پناه برد.
یاسر به دنبالش دوید. انگشت اشارهاش را بالا آورد و برایش خط و نشان کشید.
اگر پایت را به آن خانه بگذاری، زنده بگورت میکنم.
فریادهایش بیاثر ماند.
سوار بر مرکب شد و از کوچه محو شد.
ملیحه نیم روزی در خانهی محمد مهمان بود.
و با دستانی پر از هدیه راهی خانهاش شد.
هدایا را در گوشه خانه گذاشت. نزد مادر شوهرش رفت. دست او را گرفت و بوسید.
چشمهایش همچون الماسی درخشید.
دست به سر او کشید و با لبخندی گفت:
- ملیحه تو را چه شده؟ بالاخره از نزدیک خدیجه را دیدی! انگار از عالم دیگری برگشتی! چه شده؟
ملیحه سرش را بالا آوررد و به چشمهای پیرزن زل زد.
- نمیدانی مادرجان، خانهی خدیجه و محمد به دور از این شهر و مردمش بود.
محقر ولی باصفا.
پر از مهربانی، پر از احترام، پر از عشق.
گویا رؤیا بود.
- آرامتر بگو چه دیدی؟ در این شهر حتی به دیوارش هم نمیشود اعتماد کرد.
ملیحه نگاهی به شکمش انداخت و گفت:
- خدیجه باردارست اما نه مثل من،
بچه در شکمش با اوحرف میزند.
فقط اولیا اینچنین هستن مگر نه!
پیرزن دستهای ملیحه را فشرد.
- عجیب نیست. او فرزند محمد است.
ملیحه از جای خود بلند شد. دمپاییهای کهنهی وصلهدارش را پوشید.
سطل آبی از چاه وسط خانه کشید و وضو گرفت.
پیرزن تکیه بر عصا نزدیکش شد. با کمر خمیده، گیسوان سفید و صورت پر چروک آهی کشید و گفت:
- داری چکار میکنی!
ملیحه بر پای چپ مسحی کشید.
- نصفِ روز رفته اما انگار به اندازهی نصف عمرم در علم غوطهور شدم.
بگذار برایت از کلام وحی بخوانم.
- بسمالله الرحمن الرحیم
تازه شروع کرد که یاسر وارد خانه شد.
شلاق به دست نزدیک ملیحه شد.
ملیحه از جایش برخاست.
آغوشش را برای یاسر باز کرد و با خوشرویی گفت:
- نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود.
یاسر سر جایش میخکوب شد.
با چشمهایی پر از آتش گفت:
- تو را جادو کردند!
یاسر به چشمهای ملیحه خیره شد.
معصومیت نگاهش آتش وجودش را خاموش کرد.
شلاقش را پایین آورد و به زمین چشم دوخت.
- در آن خانه چه دیدی که اینقدر عوض شدی؟
ملیحه نفس عمیقی کشید و با شوق تعریف کرد:
- یاسر عزیزم! من حقیقت عشق را در خانه محمد یافتم.
وقتی خدیجه از محمد برایم گفت؛ از محبتش، مهربانیش، صداقتش، وفاداری، شجاعتش... همه و همه خوبی بود و بس. او مجذوب همین ویژگیها شده و تمام قدرت و ثروتش را فدای محمد و رسالتش کرده.
او به محمد ایمان کامل دارد.
من هم میخواهم چون او باشم.
یاسر به فکر فرو رفت.
ملیحه خوب به یاسر نگاه کرد. حلقهای از عشق را در چشمهایش دید.
یاسر لب به سخن گشود.
- از امروز هر وقت که خواستی به خانه آنها برو...
من محمد و اهلش را خوب نشناختم.
صحبتهای قبیلهام در مورد آنها مرا به اشتباه انداخته بود اما من هم در این مدت از این خانه بدی ندیم.
خدا مرا ببخشد.
لبخندی از رضایت بر چهرهی ملیحه نشست.
پیرزن با گوشهی شال سیاهش تَریِ چشمهایش را پاک کرد و خطاب به پسرش گفت:
- شیری که خوردی حلالت باشد.
خدیجه از همان کودکی دختری مطهر و عفیف بود. او شایسته محمد بود.
من شک ندارم فرزندشان همانند آنها خواهد بود.
گروه #سکوی_پرش
سرگروه: خانم صداقتی
○
•
|عطࢪ ریحــــــــٰان🌸🍃|
#عطر_ریحان
روی صندلی جلوی ماشین مینشینم کمربند ایمنی را میبندم. زیر لب ایت الکرسی میخوانم. در حالی که ماشین را روشن میکند با خنده میگوید:
-نترس باباجونی! دفعهی اولم که نیست..!
میخندم، سرم را به نشانه ی تایید تکان میدهم و میگویم:
-به سلامت برسیم صلوات...!
لبخند میزند. زیر لب بسم اللهی میگوید و حرکت میکنیم...
چند کیلومتری از شهر دور میشویم. با دیدن بیلبورد تبلیغاتی داخل اتوبان یک دفعه یادم می افتد مهم ترین چیز را خانه جا گذاشته ام. میگویم:
-ای وای دیدی چیشد؟ کیک تولدتو یادم رفت بیارم...!
فاطمه با لبخند میگوید:
-نگران کیک نباشید تو صندوق عقب راحت نشسته... جا میموند هم اشکالی نداشت...
لبخند شیطنتآمیزی میزند و ادامه میدهد:
-نهایتا یه تولد دیگه با کیک برام میگرفتید...
با خنده میگویم:
-فرشتهی نجاتِ ناقلای بابا..!
از اینهمه شباهت فاطمه به ریحانه برای بار هزارم متعجب میشوم او هم مانند مادرش است همانقدر دقیق و منظم. می گوید:
-امیدوارم تا قبل از غروب برسیم پیش مامان... شبای جادهی روستا واقعا تاریکه...
-راهی نمونده فاطمه جان... انشآلله به تاریکی نمیخوریم...
وارد جاده خاکی و پر دست انداز روستا میشویم. چشمانم را میبندم. یاد چنین روزی در ۱۸ سال پیش میافتم:
کف مینیبوس نشسته بودم. سر ریحانه، روی پاهایم بود. با تکانهای مکرر مینیبوس، شانههایم به صندلی میخورد. اما مواظب بودم ریحانه به جایی نخورد.
تمام صندلیها خالی بود، ولی او حالش خوب نبود. نمی توانست بنشیند.به خاطر همین، کف مینیبوس زیر انداز پهن کردم. تا شهر راه زیادی مانده بود.
با صدای ناله خفیف ریحانه به خودم آمدم. دستش را روی برآمدگی شکمش فشار داد. درد دوباره سراغش آمده بود. طاقت دیدن این حالش را نداشتم. شروع کردم دلداری دادن.
- ریحانم یکم دیگه میرسیم. به چند ساعت دیگه فکر کن. به زمانی که دخترقشنگمونو بغلت میگیری.
در حالی که از درد صورتش جمع شده بود، لبخند مهربانی زد؛ از همانهایی که قند در دل آب میکرد. بریده بریده گفت:
- حالا... از کجا... اینقدر مطمئنی که دختره؟
پتویش را محکمتر دورش پیچیدم و گفتم:
-اره خب، نمیشه با اطمینان گفت. ولی دوست دارم دختر باشه یه دختر ناز مثل مامانش.
- ولی من دوست دارم بچمون مثل باباش باشه... همینقدر خوب و آقا.
با خنده گفتم:
- حالا نمیشه خوب باشه ولی آقا نباشه؟
از خندهام خندهاش گرفت و گفت:
- چه فاطمه باشه چه محمد...امیدوارم صالح باشه.
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که دوباره درد سراغش آمد. ریحانه بیتاب شده بود و من از دیدن بیتابی او بیتابتر. صدای نالههای ضعیفش قلبم را میلرزاند و میان صدای غرغرهای مینیبوس پیر گم میشد. یکدفعه ماشین وسط جاده ایستاد.
صدای مش رمضان از جلوی ماشین آمد:
- ای وای! بنزین تموم کردیم.
کلافه دستی به موهایم کشیدم. ساک وسایل نوزاد را زیر سر ریحانه گذاشتم.
از مینیبوس پیاده شدم و با کمک مشرمضان به هر زحمتی بود مینیبوس را هل دادیم و به کنار جاده رساندیم. جاده تاریک بود. تلاش نور کمسوی چراغهای مینیبوس برای شکست تاریکی بی فایده بود. هیچ کس در جاده نبود. صدای نالههای ضعیف ریحانه، سکوت موهوم حاکم بر فضا را میشکست و قلبم را مچاله میکرد. حالا باید چه کار میکردم؟ دستی آرام بر شانهام نشست. مش رمضان بود.
- پسرم من کنار جاده وایمیستم که اگه ماشینی رد شد ازش بنزین بگیرم. تو برو تو ماشین پیش خانمت، مواظبش باش، بهش روحیه بده و نزار بخوابه. آخه ممکنه خدایی نکرده از هوش بره. اینو منی که بابای ۹ تا بچه هستم از روی تجربه دارم بهت میگم... برو پسرم!
دستش را که روی شانهام بود، بوسیدم. در تمام این مدت مانند پدرم بود؛ پدری که هیچوقت ندیده بودمش.
ضربان قلبم تند میزد. در سرمای استخوان سوز جاده، دستانم عرق کرده
بود و اضطراب مبهمی آزارم میداد. چشمانم را بستم و گفتم:
- خدایا من به خاطر خودت به این روستا اومدم و این سختیها رو تحمل کردم؛ خودت هم کمکم کن. بسم اللهی گفتم و سوار مینیبوس شدم. ریحانه با چشمانی نیمه باز نگاهم میکرد. دانه های درشت عرق روی پیشانیاش نشسته بود. از درد پتو را در مشتش فشار میداد. رفتم کنارش نشستم. سرش را دوباره روی پاهایم گذاشتم. در این شرایط باید درمورد چه چیزی حرف میزدم که خوابش نبرد؟
شاید بازگو کردن خاطرات روزهای آشناییمان بهترین راه بود.
- ریحانه جان یادته روز اولی که همو دیدیم؟
بی رمق جوابم را داد
- آره... یه آقا معلم اتو کشیده ....که تازه از شهر اومده بود...
- یه خانم محترم و با سواد و زیبا و مغرور
مغرور را با تأکید بیشتری گفتم؛ و ادامه دادم.
- البته غرورش بیشتر جلوی مردا بود. ولی مهربونیش برای همه. میخواستم مدرسهی روستا رو تعمیر کنم، اما هیچکدوم از والدین بچهها زیر بار هزینش نمیرفتن. راه مدرسه از روستا خیلی دور بود و بعضی از اهالی بخاطر همین بچه هاشونو مدرسه نمیفرستادن. ولی هیچکس حاضر نبود نه برای تعمیرات این مدرسه و نه برای ساخت مدرسهی جدید هزینه کنه. صبح ها توی مدرسه درس میدادم و عصرها توی حیاط امامزاده روستا، برای بچههایی که خانوادشون اجازه نمیدادن مدرسه بیان، تدریس میکردم. امام زاده هم که هیچ امکاناتی نداشت.
میان صحبتم نگاهی به ریحانه انداختم انگار دردش کمتر شده بود خیره به یک نقطه و در سکوت گوش میکرد.
- یه روز عصر که برای تدریس اومده بودم امامزاده دیدم توی حیاط یه تخته وایت برد گذاشتهشده. بچه ها گفتن اینو قبل از اومدن شما خانم قریشی آورده و خانم قریشی همون بانوی مغرور مهربون بود...
ریحانه به چشمهایم خیره شد. و گفت:
- پس از همون اول...حسابی، دل امین آقا رو...برده بودم...
ناله خفیفی که کرد مانع شد جوابش را بدهم. با نگرانی پرسیدم:
- خوبی؟
لبخندی زد و گفت:
- تاوقتی... تو کنارمی...اره
لبخندم از دیدن تبسمش جان گرفت و ادامه دادم:
بعد از یه مدت درسهای دانشگاهم شروع شد. صبحها میرفتم دانشگاه و عصرها برای تدریس به روستا میومدم. دیگه واقعا نمیتونستم دو جا تدریس کنم. دوره افتادم تو روستا با والدین صحبت کردم که یا یه مدرسه جدید بسازن یا بذارن بچه هاشون بیان همونجا. اما مردم به هیچ صراطی مستقیم نبودن... تا اینکه مش رمضان بهم گفت فقط یه نفر توی این روستا هم خیلی ثروتمند بود و هم دستش به خیر میرفت که خدا بیامرزدش... ولی دخترش خلف صدق پدرشه حتما کمک میکنه. خلاصه که باز هم گذرمون افتاد به همون خانم مغرور مهربون!... میدونی؟ وقتی گفتی برای ساخت مدرسه زمینهای پدری تو میفروشی به فرشته بودنت ایمان آوردم.
صدای ناله ریحانه مرا از حال و هوای آن روزها به داخل مینیبوس پرت کرد. دوباره همان اضطراب مبهم سراغم آمد. سرما تا مغز استخوانم دوید. حتما ریحانه هم مثل من سردش بود. کتم را در آوردم و رویش انداختم. ریحانه مدام پتو را در مشتش فشار میداد تا صدای نالهاش بلند نشود. لبخند تصنعی زدم و گفتم:
-دخترم اینقدر مامانتو اذیت نکن تو هنوز نمیدونی تو بطن چه فرشته ای هستیا.
ریحانه در حالی که سعی میکرد رد درد را در صدایش مخفی کند گفت:
-اگه نی نی مون... پسر باشه.. همش میگی دختر...بهش برمیخوره ها...
-عزیزم سونوگرافی نرفتی که تا چند ساعت قبل زایمان سر دختر یا پسر بودنش چونه بزنیم؟
+سونوگرافی... نرفتم که... طعم شیرین این... انتظار رو، از دست ندیم.
سکوت کرد و با سکوت وهمانگیز حاکم بر فضا، اضطرابم تشدید شد. کاش میتوانستم کاری کنم. خدایا خودت کمکمان کن!
با صدایش از فکر و خیال بیرونم کشید.
-روز افتتاح مدرسه رو یادته؟ ...هیچ وقت لبخند بچهها ... وقتی پشت نیمکت های نو نشسته بودنو ...فراموش نمیکنم...
-لبخند اونا بخاطر ایثار تو بود.
-و... تلاش های تو...
عمیق به چشمانش نگاه کردم فکرم ناخودآگاه بر زبانم جاری شد.
-هیچ وقت فکرشم نمیکردم ریحانهی من بشی!
از درد صورتش مچاله شده بود. با دستمال عرقهای روی پیشانیاش را پاک کردم.
-یه سوال بپرسم؟
-جانم..؟
- چیشد که حاضر شدی از بین اون همه خواستگار با موقعیت خوب به یه معلم ساده جواب بله بدی؟
-چون... اون اقا معلم... مثل همه نبود ...
منتظر نگاهش کردم. حرفش را کامل کرد.
-وقتی دیدم ...بخاطر آموزش به بچههای روستا ...اونطوری به هر دری میزنی...، فهمیدم تو ...با بقیه جوونا که تو این سن فقط به فکر خوش گذرونیشون هستن...، فرق داری... فهمیدم میشه به عنوان یه همسفر ...روت حساب کرد... یه همسفر تا بهشت...
چند دقیقه نگذشته بود که دردش شدت گرفت. صدای نالههایش قلبم را میسوزاند. چه کار باید میکردم؟ به جز دعوت کردن به آرامش، مگر کاری از دستم بر میآمد؟ یکدفعه صدای نالههایش قطع شد. آرام دستم را روی صورتش گذاشتم و گفتم:
-ریحانم تو نباید بخوابی.
جوابی نداد.
تکانش دادم بدنش گرم بود اما جوابم را نمیداد. نبضش آرام میزد.
اشک به چشمانم هجوم آورد. از هوش رفته بود!
با عجله از مینیبوس بوس پایین آمدم. به ابتدا و انتهای جاده نگاه کردم، هیچکس نبود! هیچ کسِ هیچ کس... حتی مش رمضان. حالا باید چهکار میکردم؟
اشکهایم بی وقفه میبارید. تازه داشتم معنای واقعی اضطرار را لمس میکردم. از شدت سرما و اضطراب میلرزیدم.
یعنی خدا داشت این حالم را میدید و کاری نمیکرد؟ زیر لب استغفار کردم. حتما خدا حواسش به ما بود. خودش در قرآن وعده یاری داده بود.«ان تنصروالله ینصرکم.»
اگر بخاطر درس دادن به بچههای محروم نبود، من الان در این برهوت چه میکردم؟ اگر ریحانه با من ازدواج نمیکرد، زنان حسود روستا حتما در این شب سخت همراهش بودند، اما...
دستم را روی قلبم گذاشتم و به قلبم گفتم:
-آرام باش..! وقتی خدا وعده یاری داده حتما کمک میکنه.
چند دقیقه نگذشته بود که صدای قدمهای نامنظمی را از دور شنیدم.تاریکی مانع میشد چیزی ببینم. صدای قدم ها نزدیکتر شد. مش رمضان بود. در حالیکه به سمتمان میدوید فریاد زد:
-بنزین..
بین نفس نفس زدن هایش گفت:
-رفتم از سر جاده بنزین گیر آوردم.
با عجله باک را باز کردم. بنزین را داخل باک ریختیم. سوار ماشین شدیم.
هوا سرد بود، اما چارهای نبود. مشتی آب به صورت ریحانه پاشیدم. کمی تکان خورد. تا شهر راه زیادی نمانده بود. نفهمیدم مسیر چهطور گذشت.
به بیمارستان بزرگی که در وسط شهر بود رسیدیم. ریحانه هنوز بیهوش بود. چند پرستار با برانکارد، او را به داخل بیمارستان بردند. دکتر به محض معاینه گفت اتاق عمل را آماده کنید.
با چشمان خیس و صدایی بغض آلود پرسیدم:
-وضعیتشون خیلی بده؟
خانم دکترِ مسن، عینکش را صاف کرد و گفت:
-بیمار بیهوشه و این خطر عمل رو بالا میبره ممکنه بره تو کما براشون دعا کن...سلامتیشونو از کسی بخواه که مرگ و زندگی همهمون دستشه..!
احساس کسی را داشتم که در لبه پرتگاه ایستاده. ریحانه را به اتاق عمل بردند.
دل توی دلم نبود. حتی تصور دنیای بدون او برایم سخت بود. اصلا قبل از ریحانه من چگونه زندگی میکردم؟
دیگر بارش چشمانم به اختیار خودم نبود.به هق هق افتادم. شانه هایم میلرزید. قلبم با شدت خود را به سینه میکوبید.
زیر لب خدا را صدا میزدم. تمام شب طول و عرض سالن بیمارستان را با چشمان خیس و تسبیح به دست طی کردم. انگار زمان قصد گذر نداشت.
سالنی که منتهی میشد به اتاق عمل برایم حکم قفس را پیدا کرده بود، انگار دیوار ها مدام نزدیک تر میشدند و سقف پایین تر میآمد!
تپش های پر شتاب و نامنظم قلب امانم را بریده بود. با مشت روی قلبم کوبیدم.
صدای آشنایش مرا به خود آورد؛
- دل آدم فقط با یه چیز اروم میشه...
مش رمضان بود. قرآن کوچکش را به سمتم گرفت. در چشمان آرام و مهربانش خیره شدم. قرآن را از دستش گرفتم. و در دل گفتم
-خدایا خودت کمکم کن..!
قران را باز کردم. نگاهم روی اولین آیه ثابت ماند؛
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ
قرآن را مانند عزیزی که تازه پیدایش کردهام به سینه فشردم. قلبم آرام گرفت. آرامِ آرام.
مش رمضان گفت:
-باباجان من دیگه باید برم حراست راهم نمیداد بهشون قول دادم پنج دقیقه بیشتر نمونم...
جواب محبتش را با لبخندی گرم دادم و گفتم:
-ممنونم ازتون... بخاطر همه چیز ممنونم...
مش رمضان با ارامشی که همیشه در صدایش موج میزد جواب داد:
-من فقط وسیلم بابا... از خودش تشکر کن!
مش رمضان رفت. با نگاهم تا انتهای سالن بدرقهاش کردم. به سمت نمازخانه بیمارستان قدم برداشتم. نمازخانه اتاق کوچکی در انتهای طبقه اول بود با فرش سبز رنگ لامپش خاموش بود و نور کمسویی از پنجره به داخل تابیده میشد. بدون اینکه چراغ را روشن کنم ایستادم به نماز. بعد از نماز ارامِ آرام شده بودم.
به سالن بیمارستان برگشتم.زمان قصد گذر کرده بود. نزدیکهای صبح، پرستاری از اتاق بیرون آمد و گفت:
-دخترتون مبارک باشه...
____________•○♡
صدای فاطمه مرا به خود میآورد.
-باباجون...رسیدیم
از ماشین پیاده میشویم. نزدیک غروب است. آسمان هم مانند من دلش گرفتهاست.
سنگریزه های جاده خاکی روستا زیر پایم صدا میدهد. هنوز هم مثل روز های اول آشناییمان هر قدم که به ریحانه نزدیک تر میشوم ضربان قلبم شدت میگیرد.
وارد امامزاده میشویم. به سمت مقبره کوچکی که انتهای امام زاده است قدم برمیداریم. باد سردی میوزد. دست هایم را در جیب شلوارم فرو میبرم.
وارد مقبره میشویم. رایحه ریحانه در هوا پیچیده، عطر محمدی فضا را پر کردهاست. بغضی قدیمی گلویم را میفشارد به چشمانم التماس میکنم که نبارند حداقل جلوی فاطمه نه..! اما آنها مثل همیشه کار خودشان را میکنند. فاطمه شاخهای گل سرخ روی سنگ قبر میگذارد. دقیقا روی همان جایی که هجده سال پیش، با دستان خودم قلبم را در ان دفن کردم.
گروه #نارمیلا
سرگروه: خانم نبی حسینی
*بسم الله الرحمن الرحیم*
#پرتقال_خونی
صدای ممتد زنگ خانه به گوش رسید. کسی دستش روی زنگ گذاشته بود و برنمیداشت.
محمدعلی را صدا زدم: 《پسرم در را باز کن. ببین کیه؟》
محمدعلی از روی گلدان پرید و در را باز کرد.
- مامان، ملیحه خانم با شما کار دارن.
- الان میام پسرم.
دلم لرزید. حتما باز از بچهها شاکی است.
محمدعلی با خنده ی شیطنت آمیزی سمت سلما رفت. عروسکش را گرفت و به هوا پرت کرد.
صدای جیغ سلما بلند شد.
- مامان، محمدعلی را ببین.
_ بچه ها آرومتر.
سمت در رفتم.
ملیحه خانم را دیدم که دستمال سبز گلداری را محکم به سرش بسته بود.
سلام کردم. بدون اینکه جواب سلامم رابدهد با دلخوری گفت: 《خانم این چه وضعشه؟ ما تو این ساختمان آسایش نداریم.》
- ببخشید. بچه ان دیگه...
- این لشکری که درست کردید رو آروم کن. من تازه از شیفت برگشتم. خیلی خسته ام.
چشمانش را نازک کرد و سریع پشتش را به من کرد و رفت.
در را بستم و باز هم صدای ترک خوردن قلبم را شنیدم.
کاش ابراهیم بود و خودش جوابشان را میداد. اگر ابراهیم بود کسی به خودش اجازه نمیداد اینطوری با من حرف بزند.
با صدای حلما به خودم آمدم، دستم را میکشید:"مامان من ناهار میخوام. مدرسه دیر میشهها."
به صورت مهربانش لبخند زدم. رو به بچه ها کردم و گفتم: 《بچهها قرارمون که یادتونه؟ قراره با هم کارهای خونه را انجام بدیم.》
بچه ها با سر تایید کردند.
ادامه دادم: 《سه تا نارنگی جایزه ی هرکس کاراشو خوب انجام بده》
بچه ها هورا کشیدند. نارنگی برایشان بهترین جایزه بود!
- خب حلما ظرفای صبحانه رو بشوره.
سلما میز های پذیرایی رو گردگیری کنه.
هدی لباسای روی بند رو جمع کنه و سرجاش بذاره.
محمدعلی انگشت اشارهش رو بالا برد: 《پس من چی؟ مثلا در نبود بابا من مرد خونهم! 》
- مرد خونه شما به گلدونا آب بده.
- نه، این کار نه مامانی.
دخترها یکصدا فریاد کشیدند: 《آره!》
از سر و صدای بچه ها امیر حسین از خواب پرید و شروع به گریه کرد. بچه ها ساکت شدند تا امیرحسین آرام بگیرد.
به سمت اتاق رفتم و گفتم: 《تا من به امیرحسین شیر بدم و غذا را آماده کنم، ببینیم کی زودتر کارش رو تموم میکنه.》
امیرحسین را از گهواره بیرون آوردم.
پسر دوست داشتنی من چشمهای میشیاش را به من دوخت و با لبخندی آرام گرفت. چشمان همسرم، ابراهیم، را در صورت مهربانش میدیدم. چقدر شبیه او بود.
پسرک گرسنه ام شیر میخواست. اورا در آغوشم گرفتم. شیشه شیر را جلوی صورتش تکان دادم. با ذوق دستانش را در هوا تکان میداد تا شیشه را بگیرد. شیشه شیر را در دهانش گذاشتم. و محو تماشای ابراهیم در آیینه ی صورت پسرم شدم.
وقتی امیرحسین از سر رضایت و سیر شدن، شروع به خندیدن کرد؛ بوسیدمش. او را ارام در گهواره اش گذاشتم.
هدی را صدا زدم: 《هدی جان مامان، بیا دخترم از داداشت مراقبت کن تا من نهار آماده کنم.》
هدی چشمی گفت و داخل اتاق آمد.
دختر سیزده سالهمان دیگر بزرگ شده و کمک دست خوبی برای کارهای خانه و نگهداری از بچههاست.
نهار عدس پلو داریم با کشمش. غذایی که ابراهیم دوست دارد. برعکس بچهها همیشه موقع خوردنش غر می زنند.
اما وقتی پای ماست وسط بیاید غرزدنهایشان کم میشود!
حلما باز مرا به خود آورد: 《مامانی ظرفا رو شستم. لطفا یه املا بهم بگو. خانممون گفته بدون املا کلاس نیاین.》
دمی برنج را گذاشتم و گفتم: 《باشه دخترم، دفتر و کتابت رو بیار.》
حلما کوچولوی ریزه میزه کتاب فارسی سوم دبستان را دستم داد. سلما هم دنبالش آمد. غرغر کنان گفت: 《پس کی با من درسامو کار میکنی؟》
- سلما جان!دختر گلم, امروز چه حرفی رو یاد گرفتی؟
- حرف ب
- ب مثل 《بابا》
- آره مامانی! ب مثل بابا، بابا،.. مامان بابا کی میاد؟
نگاهش کردم. بغضم را فرو دادم. سرم را برگرداندم تا سلما قطره اشکی که از گوشه چشمم سر میخورد را نبیند. نگاهم را به طرف او برگرداندم و گفتم: 《دختر گلم بابا زودی میاد امروز بهش زنگ می زنیم، باشه؟》
بعد ازخوردن نهار شمارهی ابراهیم را گرفتم.
- مامان مامان! گوشی رو بذار روی اسپیکر تا ما هم صدای بابا را بشنویم.
- چشم، بفرمایید.
صدای سلام ابراهیم که از پشت تلفن آمد،
سرو صدای بچه ها به هوا رفت.
- برداشت، برداشت.
همگی با هم سلام دادند.
- سلام بابا، محمد علی ام.
- سلام عزیزم. سلام گلای من.
هدی گفت:
- سلام باباجان. خوب هستی؟
- سلام دختر گلم ممنون مدرسه جدید چه خبر عزیزمن؟
هدی مقنعهاش را مرتب کرد و گفت: 《خیلی خوبه دوستای جدیدی هم پیدا کردم. راستی بابا اسمم برای مسابقات قرآن فرستادن اداره.》
- آفرین به دخترحافظ خودم! وقتی بیام خودم قرآن باهات تمرین میکنم.حلما خانم کجاست؟
حلما که دورتر نشسته بود با لب و لوچهی آویزان گفت: 《بابا، بابا من باهات قهرم》
- آخه چرا دختر بابا؟
- آخه خیلی وقته نیومدی پیشمون. یعنی دوستمون نداری؟
- نه عزیزم. من خیلی دوستتون دارم. چندروز دیگه میام پیشتون.از دست من
دلخور نباشید. باشه بابا؟
- باشه به شرطی که ببریمون شهر بازی و زودی بیای پیشمون.
- شهر بازی هم میریم. حالا دیگه گوشی رو بدید به مامانتون. میخوام با مامانتون صحبت کنم.
به دخترها گفتم سرویستون اومده برید خدا به همراهتون.
از تو که خداحافظی کردند راه افتادند.
محمدعلی هم با ماشین پلیسش سرگرم شد و من ماندم و خودت و یک دنیا حرف.
- خب خانم خودم چطوره؟ ببخشید این مدت نتونستم تماس بگیرم.
صدای همسرم را که شنیدم، آبی بود بر آتش قلبم. مهربانی صدایش خستگی را از وجودم برد.
- خودت چطوری همه کسم؟
- خوبم خانمی. سه روز دیگه برمیگردم. فکر کنم روز اربعینه.
- خداروشکر. بچهها دیگه تحملشون تموم شده بود. حسابی بهونهات رو میگیرن.
- مامان بچهها چی؟
- مامانشون که دیگه دلی نمونده واسش از دلتنگی
- خدانکنه. من قربون دلت بشم. ببخش که همه ی بار زندگی رو دوش تو افتاده. حلالم کن.
- این حرفا چیه ابراهیم جان.
- راستی من خیلی دوست دارما! میدونی که؟!
- من بیش تر!
- مواظب خودت باش همهی زندگیم.
- شما بیشتر!
- اگه کاری نداری من برم. دارن پیجم میکنن.
- خدا به همراهت.
تلفن را قطع کردم. نگاهی به خانه انداختم. به اسباب بازی های پخش و پلا شده روی زمین. به مداد ها و کتاب قصههای کف اتاق. بچه ها خیلی تلاش میکردند تا کمکم کنند؛ اما آخرش بازیگوشیهایشان نمیگذاشت خانه مرتب بماند.
همین طور که اسباب بازی ها را توی سبد میریختم با خودم فکر کردم: 《باید خانه را برق بیندازم. پاییز بود اما ابراهیم بهار زندگیم بود. پس باید قبل آمدنش یک خانه تکانی مفصل میکردم. ابراهیم که بیاید اینجا هم استراحت ندارد. در همه ی کار های خانه به من کمک میکند. ظرف میشوید. شیشه های پنجره ها را پاک میکند. موهای دختر هارا میبافد و با محمد علی کشتی میگیرد.
اما خودم دلم میخواهد همه چیز آماده باشد تا وقتی ابراهیم آمد بنشینم کنارش . سیر نگاهش کنم و اتفاقات این روزها را برایش تعریف کنم. بگویم ملیحه خانم آمده در خانه. بگویم دندان امیرحسین تازه نیش زده . بگویم...》
دفترچه یادداشتم را برداشتم و لیست کارها و خرید ها را نوشتم.
موهایم را با کش محکم بستم و شروع کردم.
چهارپایه را گذاشتم و پردهها را از میلپرده بیرون آوردم. آنها را توی لباسشویی انداختم و روشنش کردم.
مبل ها را جلو کشیدم و پشتشان را جارو زدم. محمد علی با تفنگ اسباب بازیش دورم میچرخید و گاهی پشت مبل ها کمین میگرفت. و با دهانش صدای شلیک کردن در میآورد.
مبل ها را سر جایشان گذاشتم و روی کاناپه نشستم. با دستما کاغذی عرق سر و گردنم را خشک کردم.
محمدعلی از آشپزخانه به سمتم دوید. لیوان کوچک بنفشش را که نصفه آب کرده بود به طرفم گرفت:" بفرمایید مامان. خسته نباشی."
لیوان آب را از دستهای کوچکش گرفتم: 《ممنون عزیزدلم.》
صدای زنگ در آمد. به ساعت نگاه کردم. پنج ونیم بود.انقدر مشغول کار بودم که حساب زمان از دستم دررفته بود.
محمدعلی با سرعت در را باز کرد و با دیدن خواهرهایش گفت:
《بابا سه روز دیگه میاد.》
هر سه هورا کنان به هوا پریدند. با جیغ و خوشحالی سلام دادند.
به هدی گفتم:
《دخترم زود لباساتو عوض کن. میخوام برم خرید. حواست به بچهها باشه.》
تا هدی آبی به سر وصورتش بزند چادرم را سر کردم و راه افتادم.
هوا رو به سرخی میرفت. کیسه های خرید را دستم گرفته بودم و تند تند به سمت خانه میرفتم. حتما امیرحسین تا الان بیدار شده بود و هدی را کلافه کرده بود.
با صدای قهقههی مردانهای جا خوردم. سرم را بالا آوردم. چند پسر با موهای ماشینکرده، شلوار لی زیپ دار و تیشرت مشکی کنار پیاده رو حلقه زده بودند.
چادرم را جمع تر کردم و خواستم سریع رد شوم که چشمم به دختری نوجوان خورد که وسط پسرها ایستاده بود.
دختر سر و وضع ناجوری داشت. موهای بلوندش از شال توری اش بیرون ریخته بود. تونیک چسبان و کوتاهی پوشیده بود.
خواستم بیتوجه به راهم ادامه دهم. لابد خودش خواسته بود که آنجا باشد.
اما صدای آشنایی مرا میخکوب کرد:
《منیر خانم کمکم کن.》
برگشتم.، مونا بود. دختر ملیحه خانم.
یکی از پسرها چاقوی ضامن دارش را به صورت مونا نزدیک کرد و گفت:
《ساکت باش!》
خشکم زد. چشمم فقط به تیغه ی چاقویی بود که در دست پسر بازی میکرد.
یاد هدای خودم افتادم. مونا فقط دوسال از هدی بزرگتر بود.
حس کردم هدی وسط این جماعت از خدا بیخبر گیر افتاده.
دل به دریا زدم و به طرفشان رفتم. پسرهارا کنار زدم دست مونا را گرفتم و به طرف خودم کشیدم: 《بیا بریم دخترم.》
پسر قدبلندی به طرفم آمد.
- هوی چیکار میکنی؟ ولش کن. این عروسک امشب مال ماس.
دستم را بین او و مونا حائل کردم. دوباره با صدای بلند تکرار کردم: 《مونا بریم خونه، بابات منتظره.》
خواستیم راه بیفتیم که همان پسر بلند قد دست مونا را گرفت و به طرف خودش کشید.
یک لحظه بدنم یخ کرد. هم شرمم شد ازین همه بیحیایی شان، هم ترس وجودم را گرفت. خیابان خلوت بود
. عابرها بیتوجه رد میشدند. انگار کسی نمیخواست به داد مان برسد.صدایم را بالا بردم و سرشان فریاد زدم: 《خجالت بکشید خودتون ناموس ندارین؟》
- ههه خیلی ترسیدیم.
همگی زدند زیر خنده و دوباره به طرف مونا حمله کردند.
پسرها در حال طبیعی نبودند.
پسری که چاقو در دست داشت گفت:
《میری یا با چاقو کارت رو تموم کنم! حوصلمونو سر بردی.》
تمام تنم میلرزید. فکری به ذهنم رسید.
دست مونا را گرفتم و در گوشش گفتم: 《هر وقت گفتم فقط بدو. پشت سرت رو هم نگاه نکن باشه؟》
مونا که مثل بید میلرزید و فقط گریه میکردبا سر اشاره کرد که باشد.
صدای اذان گوشیم بلند شد.
چادرم را محکم گرفتم. مونا را در یک حرکت از وسط پسر ها بیرون کشیدم و گفتم: 《یا زهرا !مونا بدو، بدو.》
مونا که از وسط پسرها بیرون رفته بود بدون لحظه ای درنگ فقط دوید و پشت سرش را هم نگاه نمیکرد. خیلی ترسیده بود. من هم داشتم میدویدم که احساس کردم چادرم به جایی گیر کرد. به عقب نگاه کردم. دیدم چادرم در دست های پسر قدبلند مشت شده است. چادرم را کشیدم تا خودم را از دستش نجات بدهم. ناگهان سوزشی عمیق در سینهام نفسم را بند آورد.
هر لحظه درد بیشتر میشد. کیسههای خرید از دستم رها شد. پرتقالهای خونی روی زمین پخش شدند. صداها توی سرم میپیچیدند..
پسر چاقو به دست بالای سرم ایستاده بود و چاقوی خونی از دستش افتاد.
- چیکار کردی احمق تو که کشتیش!
- بچهها فرار کنید بدبخت شدیم.
نفسم به شماره افتاد. چشمانم تار میدید.
نگاهم به مونا بود که مثل نقطهای کوچک در انتهای خیابان میدوید.
حلما داشت امیرحسین را آرام میکرد.
محمدعلی بغل هدی خوابیده بود. سلما گریه میکرد و مرا صدا میزد...
گروه #تیتینار
سرگروه: خانم حاجیزاده