eitaa logo
جشنواره {راز}
96 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
اشک‌هایم بی وقفه می‌بارید. تازه‌ داشتم معنای واقعی اضطرار را لمس میکردم. از شدت سرما و اضطراب می‌لرزیدم. یعنی خدا داشت این حالم را می‌دید و کاری نمی‌کرد؟ زیر لب استغفار کردم. حتما خدا حواسش به ما بود. خودش در قرآن وعده یاری داده بود.«ان تنصروالله ینصرکم.» اگر بخاطر درس دادن به بچه‌های محروم نبود، من الان در این برهوت چه می‌کردم؟ اگر ریحانه با من ازدواج نمی‌کرد، زنان حسود روستا حتما در این شب سخت همراهش بودند، اما... دستم را روی قلبم گذاشتم و به قلبم گفتم: -آرام باش..! وقتی خدا وعده یاری داده حتما کمک می‌کنه. چند دقیقه نگذشته بود که صدای قدم‌های نامنظمی را از دور شنیدم.تاریکی مانع می‌شد چیزی ببینم. صدای قدم ها نزدیک‌تر شد. مش رمضان بود. در حالی‌که به سمتمان می‌دوید فریاد زد: -بنزین.. بین نفس نفس زدن هایش گفت: -رفتم از سر جاده بنزین گیر آوردم. با عجله باک را باز کردم. بنزین را داخل باک ریختیم. سوار ماشین شدیم. هوا سرد بود، اما چاره‌ای نبود. مشتی آب به صورت ریحانه پاشیدم. کمی تکان خورد. تا شهر راه زیادی نمانده بود. نفهمیدم مسیر چه‌طور گذشت. به بیمارستان بزرگی که در وسط شهر بود رسیدیم. ریحانه هنوز بیهوش بود. چند پرستار با برانکارد، او را به داخل بیمارستان بردند. دکتر به محض معاینه گفت اتاق عمل را آماده کنید. با چشمان خیس و صدایی بغض آلود پرسیدم: -وضعیتشون خیلی بده؟ خانم دکترِ مسن، عینکش را صاف کرد و گفت: -بیمار بیهوشه و این خطر عمل رو بالا میبره ممکنه بره تو کما براشون دعا کن...سلامتیشونو از کسی بخواه که مرگ و زندگی همه‌مون دستشه..! احساس کسی را داشتم که در لبه پرتگاه ایستاده. ریحانه را به اتاق عمل بردند. دل توی دلم نبود. حتی تصور دنیای بدون او برایم سخت بود. اصلا قبل از ریحانه من چگونه زندگی می‌کردم؟ دیگر بارش چشمانم به اختیار خودم نبود.به هق هق افتادم. شانه هایم می‌لرزید. قلبم با شدت خود را به سینه می‌کوبید. زیر لب خدا را صدا می‌زدم. تمام شب طول و عرض سالن بیمارستان را با چشمان خیس و تسبیح به دست طی کردم. انگار زمان قصد گذر نداشت. سالنی که منتهی میشد به اتاق عمل برایم حکم قفس را پیدا کرده بود، انگار دیوار ها مدام نزدیک تر میشدند و سقف پایین تر می‌آمد! تپش های پر شتاب و نامنظم قلب امانم را بریده بود. با مشت روی قلبم کوبیدم. صدای آشنایش مرا به خود آورد؛ - دل آدم فقط با یه چیز اروم میشه... مش رمضان بود. قرآن کوچکش را به سمتم گرفت. در چشمان آرام و مهربانش خیره شدم. قرآن را از دستش گرفتم. و در دل گفتم -خدایا خودت کمکم کن..! قران را باز کردم. نگاهم روی اولین آیه ثابت ماند؛ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ قرآن را مانند عزیزی که تازه پیدایش کرده‌ام به سینه فشردم. قلبم آرام گرفت. آرامِ آرام. مش رمضان گفت: -باباجان من دیگه باید برم حراست راهم نمیداد بهشون قول دادم پنج دقیقه بیشتر نمونم... جواب محبتش را با لبخندی گرم دادم و گفتم: -ممنونم ازتون... بخاطر همه چیز ممنونم... مش رمضان با ارامشی که همیشه در صدایش موج میزد جواب داد: -من فقط وسیلم بابا... از خودش تشکر کن! مش رمضان رفت. با نگاهم تا انتهای سالن بدرقه‌اش کردم. به سمت نمازخانه بیمارستان قدم برداشتم. نمازخانه اتاق کوچکی در انتهای طبقه اول بود با فرش سبز رنگ لامپش خاموش بود و نور کمسویی از پنجره به داخل تابیده میشد. بدون اینکه چراغ را روشن کنم ایستادم به نماز. بعد از نماز ارامِ آرام شده بودم. به سالن بیمارستان برگشتم.زمان قصد گذر کرده بود. نزدیک‌های صبح، پرستاری از اتاق بیرون آمد و گفت: -دخترتون مبارک باشه... ____________•○♡ صدای فاطمه مرا به خود می‌آورد. -باباجون...رسیدیم از ماشین پیاده میشویم. نزدیک غروب است. آسمان هم مانند من دلش گرفته‌است. سنگریزه های جاده خاکی روستا زیر پایم صدا میدهد. هنوز هم مثل روز های اول آشناییمان هر قدم که به ریحانه نزدیک تر میشوم ضربان قلبم شدت میگیرد. وارد امام‌زاده میشویم. به سمت مقبره کوچکی که انتهای امام زاده است قدم برمیداریم. باد سردی میوزد. دست هایم را در جیب شلوارم فرو میبرم. وارد مقبره میشویم. رایحه ریحانه در هوا پیچیده، عطر محمدی فضا را پر کرده‌است. بغضی قدیمی گلویم را میفشارد به چشمانم التماس میکنم که نبارند حداقل جلوی فاطمه نه..! اما آنها مثل همیشه کار خودشان را میکنند. فاطمه شاخه‌ای گل سرخ روی سنگ قبر میگذارد. دقیقا روی همان جایی که هجده سال پیش، با دستان خودم قلبم را در ان دفن کردم. گروه سرگروه: خانم نبی حسینی