eitaa logo
جشنواره {راز}
96 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
مشت به سینه بکوبم؟🙄
شاید آخرین بعضی کانال‌ها گزینه‌ای فعال می‌کنند به نام . با فعال بودن این گزینه، شما می‌توانید فرستنده پیام را ببینید. در گوشه سمت راست، پایین، نام کاربری فرستنده اثر مشخص می‌شود. فرستنده‌ی چند پیام اخیر کانال من نیستم. من یعنی فرستنده این پیام فعلی. رجوع شود به گوشه سمت راست از پایین. نوشتن موفقیت است. بنابراین تمامی گروه‌هایی که داستان به مرحله رای گیری رساندند، موفق شدند. از کلیه گروه‌های موفق درخواست می‌شود هرچه سریعتر مراحل موفقیت خود را برای درس گرفتن سایر گروه‌ها، به فرستنده‌ی پیام‌های بالا بفرستند. (ر.ک گوشه سمت راست) وصیّ. یاعلی مدد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جشنواره {راز}
هو سلام و عرض ادب به #همه گروه ها و سرگروه ها... نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ
هو سلام و عرض ادب به گروه ها و سرگروه ها... نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ... شاید این راهی که شما رفتید برای بعدا برای آدمهای دیگر و جای دیگر تجربه ای شود تا سریعتر به نتیجه برسند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام گروه : نام سر گروه :
هدایت شده از 🇮🇷لطافت🇮🇷
فاز‌فاز‌فاز یادم هست اوایلش در گروه گرافیست بچه‌ها در حال کار ‌کردن روی بنرش بودند. معنی‌اش را که فهمیدم، چیزی در دلم لرزید، حس خوبی بود. بنر آماده شد، هنوز هیچ‌جا بار‌گذاری نشده بود. از همان گروه گرافیست کپی‌اش کردم و برای گروه خودمان فرستادم. دوباره دیدم، اِ! هنوز نه در کانال باغ گذاشته شده، نه در گروه‌های اصلی مثل ناربانو و باغ‌انار... پس فهمیدم مثل همیشه تصمیم هیجانی گرفتم و سریع عمل کردم. از آنجایی که خیلی حساسم درکار کسی دخالت نکنم و قانون‌های جمعی را که عضوشان هستم رعایت کنم، پس بلافاصله بنر را حذف کردم. ترجیح دادم، صبر کنم تا هر وقت مسئول باغ صلاح دید اعلام کند. زمان زیادی طول نکشید و مدیر گروه‌مان بنر را درون گروه گذاشت و در‌خواست همکاری کرد. همه اعلام آمادگی کردیم و قرار شد پیرنگ بنویسیم... ولی گویا اعضا رفتند پیرنگ بکارند و پرورش دهند تا توانسته باشند متنی را بنویسند که شرمنده آقا نشوند. هر چند باید این کار را انجام می‌دادند ولی گویا زمین‌هایشان هم بایر نبود و نیاز به کود‌دهی، سم‌پاشی داشت. به گروه که سر می‌زدم، بوی گرد‌ و خاک لابه‌لای درزها به مشامم می‌خورد و پاهایم به تار عنکبوت‌ها گیر می‌کرد درها بسته بود و هر کسی سرش را در دفتر تجربیاتش برای پیدا کردن بهترین سوژه فرو برده بود. درگیری‌های خانوادگی و بیماری بچه‌ها امکان نوشتن را از من گرفته بود. پس دیگر از طرف خودم نا ٱمید شده بودم. اما امیدی به دیگر اعضا در وجودم غوغایی از پیروزی را فریاد می‌زد. زیرا که می‌دانستم ضمن توانمندی چند برابری قلم‌هایشان، سواد بیشتری نیز نسبت به حقیر دارند. روزها گذشت و شمارش فاز به یک رقمی نزدیک می‌شد. و تصویر استیکر فاز و شماره‌ی آن‌ مانند کابوسی وحشتناک پشت مژگانم جای گرفته بود و با هر بار بسته شدن آن در مقابل دیدگانم‌ ظاهر می‌شد. تا اینکه یکی از اعضای فعال و باحال گروه، کلی داستان و صوت فرستاد و مدام‌ در شخصی پیگیری کرد. مطمئن ‌شدم دیگر پیش فاز دست‌ خالی نیستیم و ان‌شا‌ءالله حرفی‌ برای گفتن خواهیم داشت. چندی نگذشت، دو اعضای دیگر گروه هم پیرنگ‌هایی نوشتند. امید به گروه برگشته بود. کمی گروه را آب و جارو کردم، دستمال نمداری برداشتم و با سرکه ناب به ضد عفونی مشغول شدیم تا اثرات ناٱمیدی را از گروه ریشه کن کنیم. مشغول گردگیری شدیم، گروه صفا پیدا کرده بود و می‌درخشید تا جای که نورش به مسئول فاز هم رسید و هرزگاهی به گروه‌مان سرک می‌کشید. روزی که حسابی ذوق کرده بودیم و در حال بارگذاری مطلب‌هایمان بودیم، ناگهان احد از راه رسید، و با سبدی پر از فلفل و ابروان گره خورده داد زد: _چرا اینقدر منو حرص میدییییین، این همه گفتم غیر مستقیم ، بابا غیر مستقییییم، استغفرالله ... باز شما اومدید مستقیم مطلب رو کوبوندین تو صفحه.؟؟ ما که هنوز ذوق نور گروه‌مون را داشتیم حسابی توی ذوقمون زده شد اما بوی سرکه نگذاشت از حرکت بایستیم و تسلیم نشدیم. خلاصه چشمتان روز بد نبیند با همان چشمان به خون نشسته میکروفن را دستش گرفت و یک ساعتی ما را گوشه گروه لنگه پا و دست بالا نگه داشت، و غیر مستقیم‌گویی را توضیح داد، تا کاملا درون‌ مخ سرکه خورده‌مان فرو نکرد، نگذاشت قلم به دست شویم. در آن بین من هم یواشکی دامنم را از حرف‌های احد پر کردم تا نبیند همه‌شان روی زمین ریخته و در مخم فرو نرفته ‌است. دوباره اعضای گروه با مغزهای هنگ‌ کرده‌شان رفتند تا کمی استراحت کنند بلکه بتوانند دوباره پیرنگ بنویسند از آنجایی که همه اعضای گروه را می‌دیدم که خون‌شان به جوش آمده به جای استراحت مدام می‌نوشتند و وقتی می‌دیدند خراب شده آن را بیرون پرت می‌کردند و دوباره با انرژی مضاعف از قبل می‌نوشتند. همان عضو فعال که گفته بودم، مدام شخصی ‌می‌آمد و ایده‌هایش را می‌گفت، من هم که مخم خالی بود، چرا که همه را درون دامنم‌ جمع کرده بودم و نمی‌‌دانستم چطور راهنمایی‌اش کنم. القصه دقیقاً روز آخر دوستان داستان‌هایشان را آماده کردند و قرار شد نظر بدهیم، و در صورت لزوم اضافات و حذفیاتی داشته باشیم. اما... یکباره هم‌چون موجودی درحال جان دادن بر‌ خود پیچیدم، چرا که جان مایه گوشی‌ام همان نت که حکم خون در رگ را دارد، به خِر خِر افتاد و قطع شد. با تلاش‌های فروان و رشادت‌های همسرجان که همیشه فرشته نجاتم بود و هست، مبنی‌ دست بر جیب شدنش دوباره این مایه حیات جاری شد. صد حیف که دیر شده بود. یکی از اعضا دقایق پایانی داستانش کامل نوشت و تحویل داد. یکی دیگر از اعضا هم که به مخ خالی من امید بسته بود، داستانش را فرستاد و در لحظه‌های آخر از ویس‌های خودش که قبلا برایم فرستاده بود، توصیفاتی را اضافه کردم . مدیر خواست داستان را سنجاق کند که، ای بابا گروهمان سوپر گروه نبود!!! ای وای! اصلا حواسمان نبود، مدیر ‌هر چه تلاش کرد نتوانست گروه را درست کند پس دوباره در یک‌ تصمیم آنی یک
هدایت شده از 🇮🇷لطافت🇮🇷
گروه جدید تشکیل دادیم به اجبار اسباب‌کشی به گروه جدید. و هر چه مخاطب خاک گرفته داشتم عضو کردم و به عزیزان هم گروهی لینک فرستادم و همه را مدیر‌ شدیم. اَحد نیز بزرگی کرده و این کوتاهی ما را نادیده گرفت و نیز خاطر نشان کرد که طبق قوانین فاز فقط یک داستان باید سنجاق شود و داستان دوم در آخر گذاشته خواهد شد که طبعأ احتمال دیده شدن آن خیلی کم است. دوباره استرس به جان اعضا افتاد هر دو داستان از نظر اعضا زیبا بود. لحظات سختی بود وبغض‌آلود. لحظات تصمیم گیری، انتخاب بین خوب و خوب‌تر. بالاخره با کمی بالا و پایین کردن، در نهایت تردید یکی از داستان ها را که بهتر بود انتخاب شد. و اَحد آن را به فاز منتقل کرد. ولی...ولی چشم‌تون روز بد نببنه گویا، هنوز ماجرا تمام نشده بود زیرا که درب گروه با صدای مهیبی کوفته شد، و هم‌زمان که قلب‌هایمان را از کف پایمان بالا می‌کشیدیم، احد با صورتی برافروخته و ترکه به دست وارد شد، و آن‌چنان ترکه را در هوا چرخاند که از ضرباتش صدای ناله‌های باد شنیده شد. چون بیدی بر خود می‌لرزیدیم. او که ترس را از چشم‌هایمان خوانده بود، لبخند کجی زد و گفت: « _این فرصت آخر است، زود، تند، سریع بشمار سه برای داستانتان اسم بگذارید و گرنه فاز بی فاز... رمق از پاهایمان رفته بود، یکی از دوستان به سختی پاهای لرزانش را جمع کرد یا حسن گویان برخواست و نام داستان را از آرشیو ذهنش تحویل احد داد. و این چنین شد، ما که هیچ امیدی به ورود در فاز نداشتیم همانا دو داستان آماده داشتیم و داستان‌هایمان به فاز راه یافت هرچند در واپسین ثانیه‌ها انتقال دادیم و خوشحال بودیم که زحمات اعضای فعال گروه را باد با خود نبرد. تجربه خوبی بود. هر چند اولین همکاری را داشتیم. رتبه ششم گرچه رتبه خوبی نیست اما گروه‌مان خوشحال بود و می‌خندیدیم مثل همیشه و این موفقیت و گرفتن رتبه ششم را فقط در لطف و کرم مولا دیدیم. خدا را صد هزار بار شکر، که رفت و ما حداقل ذره‌ای پیش فاز (فرزند ارشد زهرا) سربلند شدیم ... ای کریم اهل بیت می‌دانم که مهربانی‌ات آن‌قدر زیاد هست که از ما پذیرفتی..... پس نگاه مهربانت را از ما دریغ نکن .... یا امام حسن مجتبی(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام گروه:به نام حاء سین نون وضعیت گروه:ابر گروه سرگروه:ملیکه اعضا:سرباز فاطمی شباهنگ sky لینک گروه: https://eitaa.com/joinchat/886898799C17🤓8145
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا