eitaa logo
جشنواره {راز}
96 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
○ • |عطࢪ ریحــــــــٰان🌸🍃| روی صندلی جلوی ماشین مینشینم کمربند ایمنی را میبندم. زیر لب ایت الکرسی میخوانم. در حالی که ماشین را روشن میکند با خنده میگوید: -نترس باباجونی! دفعه‌ی اولم که نیست..! میخندم، سرم را به نشانه ی تایید تکان میدهم و میگویم: -به سلامت برسیم صلوات...! لبخند میزند. زیر لب بسم اللهی میگوید و حرکت می‌کنیم... چند کیلومتری از شهر دور میشویم. با دیدن بیلبورد تبلیغاتی داخل اتوبان یک دفعه یادم می افتد مهم ترین چیز را خانه جا گذاشته ام. می‌گویم: -ای وای دیدی چیشد؟ کیک تولدتو یادم رفت بیارم...! فاطمه با لبخند میگوید: -نگران کیک نباشید تو صندوق عقب راحت نشسته... جا میموند هم اشکالی نداشت... لبخند شیطنت‌آمیزی میزند و ادامه میدهد: -نهایتا یه تولد دیگه با کیک برام میگرفتید... با خنده می‌گویم: -فرشته‌ی نجاتِ ناقلای بابا..! از اینهمه شباهت فاطمه به ریحانه برای بار هزارم متعجب میشوم او هم مانند مادرش است همانقدر دقیق و منظم. می گوید: -امیدوارم تا قبل از غروب برسیم پیش مامان... شبای جاده‌ی ‌روستا واقعا تاریکه... -راهی نمونده فاطمه جان... انشآلله به تاریکی نمیخوریم... وارد جاده خاکی و پر دست انداز روستا میشویم. چشمانم را میبندم. یاد چنین روزی در ۱۸ سال پیش می‌افتم: کف مینی‌بوس نشسته بودم. سر ریحانه، روی پاهایم بود. با تکان‌های مکرر مینی‌بوس، شانه‌هایم به صندلی می‌خورد. اما مواظب بودم ریحانه به جایی نخورد. تمام صندلی‌ها خالی بود، ولی او حالش خوب نبود. نمی توانست بنشیند.به خاطر همین، کف مینی‌بوس زیر انداز پهن کردم. تا شهر راه زیادی مانده بود. با صدای ناله خفیف ریحانه به خودم آمدم. دستش را روی برآمدگی شکمش فشار داد. درد دوباره سراغش آمده بود. طاقت دیدن این حالش را نداشتم. شروع کردم دلداری دادن. - ریحانم یکم دیگه می‌رسیم. به چند ساعت دیگه فکر کن. به زمانی که دخترقشنگمونو بغلت می‌گیری. در حالی که از درد صورتش جمع شده بود، لبخند مهربانی زد؛ از همان‌هایی که قند در دل آب می‌کرد. بریده بریده گفت: - حالا... از کجا... این‌قدر مطمئنی که دختره؟ پتویش را محکم‌تر دورش پیچیدم و گفتم: -اره خب، نمیشه با اطمینان گفت. ولی دوست دارم دختر باشه یه دختر ناز مثل مامانش. - ولی من دوست دارم بچمون مثل باباش باشه... همین‌قدر خوب و آقا. با خنده گفتم: - حالا نمیشه خوب باشه ولی آقا نباشه؟ از خنده‌ام خنده‌اش گرفت و گفت: - چه فاطمه باشه چه محمد...امیدوارم صالح باشه. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دوباره درد سراغش آمد. ریحانه بی‌تاب شده بود و من از دیدن بی‌تابی او بی‌تاب‌تر. صدای ناله‌های ضعیفش قلبم را می‌لرزاند و میان صدای غرغر‌های مینی‌بوس پیر گم می‌شد. یک‌دفعه ماشین وسط جاده ایستاد. صدای مش رمضان از جلوی ماشین آمد: - ای وای! بنزین تموم کردیم. کلافه دستی به موهایم کشیدم. ساک وسایل نوزاد را زیر سر ریحانه گذاشتم. از مینی‌بوس پیاده شدم و با کمک مش‌رمضان به هر زحمتی بود مینی‌بوس را هل دادیم و به کنار جاده رساندیم. جاده تاریک بود. تلاش نور کم‌سوی چراغ‌های مینی‌بوس برای شکست تاریکی بی فایده بود. هیچ کس در جاده نبود. صدای ناله‌های ضعیف ریحانه، سکوت موهوم حاکم بر فضا را می‌شکست و قلبم را مچاله می‌کرد. حالا باید چه کار می‌کردم؟ دستی آرام بر شانه‌ام نشست. مش رمضان بود. - پسرم من کنار جاده وای‌میستم که اگه ماشینی رد شد ازش بنزین بگیرم. تو برو تو ماشین پیش خانمت، مواظبش باش، بهش روحیه بده و نزار بخوابه. آخه ممکنه خدایی نکرده از هوش بره. اینو منی که بابای ۹ تا بچه هستم از روی تجربه دارم بهت میگم... برو پسرم! دستش را که روی شانه‌ام بود، بوسیدم. در تمام این مدت مانند پدرم بود؛ پدری که هیچ‌وقت ندیده بودمش. ضربان قلبم تند می‌زد. در سرمای استخوان سوز جاده، دستانم عرق کرده بود و اضطراب مبهمی آزارم می‌داد. چشمانم را بستم و گفتم: - خدایا من به خاطر خودت به این روستا اومدم و این سختی‌ها رو تحمل کردم؛ خودت هم کمکم کن. بسم اللهی گفتم و سوار مینی‌بوس شدم. ریحانه با چشمانی نیمه باز نگاهم می‌کرد. دانه های درشت عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود. از درد پتو را در مشتش فشار می‌داد. رفتم کنارش نشستم. سرش را دوباره روی پاهایم گذاشتم. در این شرایط باید درمورد چه چیزی حرف می‌زدم که خوابش نبرد؟ شاید بازگو کردن خاطرات روزهای آشنایی‌مان بهترین راه بود. - ریحانه جان یادته روز اولی که همو دیدیم؟ بی رمق جوابم را داد - آره... یه آقا معلم اتو کشیده ....که تازه از شهر اومده بود... - یه خانم محترم و با سواد و زیبا و مغرور مغرور را با تأکید بیشتری گفتم؛ و ادامه دادم.
- البته غرورش بیش‌تر جلوی مردا بود. ولی مهربونیش برای همه. می‌خواستم مدرسه‌ی روستا رو تعمیر کنم، اما هیچ‌کدوم از والدین بچه‌ها زیر بار هزینش نمیرفتن. راه مدرسه از روستا خیلی دور بود و بعضی از اهالی بخاطر همین بچه هاشونو مدرسه نمیفرستادن. ولی هیچ‌کس حاضر نبود نه برای تعمیرات این مدرسه و نه برای ساخت مدرسه‌ی جدید هزینه کنه. صبح ها توی مدرسه درس می‌دادم و عصرها توی حیاط امامزاده روستا، برای بچه‌هایی که خانوادشون اجازه نمیدادن مدرسه بیان، تدریس می‌کردم. امام زاده هم که هیچ امکاناتی نداشت. میان صحبتم نگاهی به ریحانه انداختم انگار دردش کمتر شده بود خیره به یک نقطه و در سکوت گوش میکرد. - یه روز عصر که برای تدریس اومده بودم امام‌زاده دیدم توی حیاط یه تخته وایت برد گذاشته‌شده. بچه ها گفتن اینو قبل از اومدن شما خانم قریشی آورده و خانم قریشی همون بانوی مغرور مهربون بود... ریحانه به چشم‌هایم خیره شد. و گفت: - پس از همون اول...حسابی، دل امین آقا رو...برده بودم... ناله خفیفی که کرد مانع شد جوابش را بدهم. با نگرانی پرسیدم: - خوبی؟ لبخندی زد و گفت: - تاوقتی... تو کنارمی...اره لبخندم از دیدن تبسمش جان گرفت و ادامه دادم: بعد از یه مدت درس‌های دانشگاهم شروع شد. صبح‌ها می‌رفتم دانشگاه و عصرها برای تدریس به روستا میومدم. دیگه واقعا نمی‌تونستم دو جا تدریس کنم. دوره افتادم تو روستا با والدین صحبت کردم که یا یه مدرسه جدید بسازن یا بذارن بچه هاشون بیان همونجا. اما مردم به هیچ صراطی مستقیم نبودن... تا این‌که مش رمضان بهم گفت فقط یه نفر توی این روستا هم خیلی ثروتمند بود و هم دستش به خیر می‌رفت که خدا بیامرزدش... ولی دخترش خلف صدق پدرشه حتما کمک میکنه. خلاصه که باز هم گذرمون افتاد به همون خانم مغرور مهربون!... میدونی؟ وقتی گفتی برای ساخت مدرسه زمین‌های پدری تو میفروشی به فرشته بودنت ایمان آوردم. صدای ناله ریحانه مرا از حال و هوای آن روزها به داخل مینی‌بوس پرت کرد. دوباره همان اضطراب مبهم سراغم آمد. سرما تا مغز استخوانم دوید. حتما ریحانه هم مثل من سردش بود. کتم را در آوردم و رویش انداختم. ریحانه مدام پتو را در مشتش فشار می‌داد تا صدای ناله‌اش بلند نشود. لبخند تصنعی زدم و گفتم: -دخترم اینقدر مامانتو اذیت نکن تو هنوز نمیدونی تو بطن چه فرشته ای هستیا. ریحانه در حالی که سعی میکرد رد درد را در صدایش مخفی کند گفت: -اگه نی نی مون... پسر باشه.. همش میگی دختر...بهش برمیخوره ها... -عزیزم سونوگرافی نرفتی که تا چند ساعت قبل زایمان سر دختر یا پسر بودنش چونه بزنیم؟ +سونوگرافی... نرفتم که... طعم شیرین این... انتظار رو، از دست ندیم. سکوت کرد و با سکوت وهم‌انگیز حاکم بر فضا، اضطرابم تشدید شد. کاش می‌توانستم کاری کنم. خدایا خودت کمکمان کن! با صدایش از فکر و خیال بیرونم کشید. -روز افتتاح مدرسه رو یادته؟ ...هیچ وقت لبخند بچه‌ها ... وقتی پشت نیمکت های نو نشسته بودنو ...فراموش نمی‌کنم... -لبخند اونا بخاطر ایثار تو بود. -و... تلاش های تو... عمیق به چشمانش نگاه کردم فکرم ناخودآگاه بر زبانم جاری شد. -هیچ وقت فکرشم نمیکردم ریحانه‌ی من بشی! از درد صورتش مچاله شده بود. با دستمال عرق‌های روی پیشانی‌اش را پاک کردم. -یه سوال بپرسم؟ -جانم..؟ - چیشد که حاضر شدی از بین اون همه خواستگار با موقعیت خوب به یه معلم ساده جواب بله بدی؟ -چون... اون اقا معلم... مثل همه نبود ... منتظر نگاهش کردم. حرفش را کامل کرد. -وقتی دیدم ...بخاطر آموزش به بچه‌های روستا ...اون‌طوری به هر دری می‌زنی...، فهمیدم تو ...با بقیه جوونا که تو این سن فقط به فکر خوش گذرونیشون هستن...، فرق داری... فهمیدم میشه به عنوان یه همسفر ...روت حساب کرد... یه همسفر تا بهشت... چند دقیقه نگذشته بود که دردش شدت گرفت. صدای ناله‌هایش قلبم را می‌سوزاند. چه کار باید می‌کردم؟ به جز دعوت کردن به آرامش، مگر کاری از دستم بر می‌آمد؟ یک‌دفعه صدای ناله‌هایش قطع شد. آرام دستم را روی صورتش گذاشتم و گفتم: -ریحانم تو نباید بخوابی. جوابی نداد. تکانش دادم بدنش گرم بود اما جوابم را نمی‌داد. نبضش آرام می‌زد. اشک به چشمانم هجوم آورد. از هوش رفته بود! با عجله از مینی‌بوس بوس پایین آمدم. به ابتدا و انتهای جاده نگاه کردم، هیچ‌کس نبود! هیچ کسِ هیچ کس... حتی مش رمضان. حالا باید چه‌کار می‌کردم؟
اشک‌هایم بی وقفه می‌بارید. تازه‌ داشتم معنای واقعی اضطرار را لمس میکردم. از شدت سرما و اضطراب می‌لرزیدم. یعنی خدا داشت این حالم را می‌دید و کاری نمی‌کرد؟ زیر لب استغفار کردم. حتما خدا حواسش به ما بود. خودش در قرآن وعده یاری داده بود.«ان تنصروالله ینصرکم.» اگر بخاطر درس دادن به بچه‌های محروم نبود، من الان در این برهوت چه می‌کردم؟ اگر ریحانه با من ازدواج نمی‌کرد، زنان حسود روستا حتما در این شب سخت همراهش بودند، اما... دستم را روی قلبم گذاشتم و به قلبم گفتم: -آرام باش..! وقتی خدا وعده یاری داده حتما کمک می‌کنه. چند دقیقه نگذشته بود که صدای قدم‌های نامنظمی را از دور شنیدم.تاریکی مانع می‌شد چیزی ببینم. صدای قدم ها نزدیک‌تر شد. مش رمضان بود. در حالی‌که به سمتمان می‌دوید فریاد زد: -بنزین.. بین نفس نفس زدن هایش گفت: -رفتم از سر جاده بنزین گیر آوردم. با عجله باک را باز کردم. بنزین را داخل باک ریختیم. سوار ماشین شدیم. هوا سرد بود، اما چاره‌ای نبود. مشتی آب به صورت ریحانه پاشیدم. کمی تکان خورد. تا شهر راه زیادی نمانده بود. نفهمیدم مسیر چه‌طور گذشت. به بیمارستان بزرگی که در وسط شهر بود رسیدیم. ریحانه هنوز بیهوش بود. چند پرستار با برانکارد، او را به داخل بیمارستان بردند. دکتر به محض معاینه گفت اتاق عمل را آماده کنید. با چشمان خیس و صدایی بغض آلود پرسیدم: -وضعیتشون خیلی بده؟ خانم دکترِ مسن، عینکش را صاف کرد و گفت: -بیمار بیهوشه و این خطر عمل رو بالا میبره ممکنه بره تو کما براشون دعا کن...سلامتیشونو از کسی بخواه که مرگ و زندگی همه‌مون دستشه..! احساس کسی را داشتم که در لبه پرتگاه ایستاده. ریحانه را به اتاق عمل بردند. دل توی دلم نبود. حتی تصور دنیای بدون او برایم سخت بود. اصلا قبل از ریحانه من چگونه زندگی می‌کردم؟ دیگر بارش چشمانم به اختیار خودم نبود.به هق هق افتادم. شانه هایم می‌لرزید. قلبم با شدت خود را به سینه می‌کوبید. زیر لب خدا را صدا می‌زدم. تمام شب طول و عرض سالن بیمارستان را با چشمان خیس و تسبیح به دست طی کردم. انگار زمان قصد گذر نداشت. سالنی که منتهی میشد به اتاق عمل برایم حکم قفس را پیدا کرده بود، انگار دیوار ها مدام نزدیک تر میشدند و سقف پایین تر می‌آمد! تپش های پر شتاب و نامنظم قلب امانم را بریده بود. با مشت روی قلبم کوبیدم. صدای آشنایش مرا به خود آورد؛ - دل آدم فقط با یه چیز اروم میشه... مش رمضان بود. قرآن کوچکش را به سمتم گرفت. در چشمان آرام و مهربانش خیره شدم. قرآن را از دستش گرفتم. و در دل گفتم -خدایا خودت کمکم کن..! قران را باز کردم. نگاهم روی اولین آیه ثابت ماند؛ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ قرآن را مانند عزیزی که تازه پیدایش کرده‌ام به سینه فشردم. قلبم آرام گرفت. آرامِ آرام. مش رمضان گفت: -باباجان من دیگه باید برم حراست راهم نمیداد بهشون قول دادم پنج دقیقه بیشتر نمونم... جواب محبتش را با لبخندی گرم دادم و گفتم: -ممنونم ازتون... بخاطر همه چیز ممنونم... مش رمضان با ارامشی که همیشه در صدایش موج میزد جواب داد: -من فقط وسیلم بابا... از خودش تشکر کن! مش رمضان رفت. با نگاهم تا انتهای سالن بدرقه‌اش کردم. به سمت نمازخانه بیمارستان قدم برداشتم. نمازخانه اتاق کوچکی در انتهای طبقه اول بود با فرش سبز رنگ لامپش خاموش بود و نور کمسویی از پنجره به داخل تابیده میشد. بدون اینکه چراغ را روشن کنم ایستادم به نماز. بعد از نماز ارامِ آرام شده بودم. به سالن بیمارستان برگشتم.زمان قصد گذر کرده بود. نزدیک‌های صبح، پرستاری از اتاق بیرون آمد و گفت: -دخترتون مبارک باشه... ____________•○♡ صدای فاطمه مرا به خود می‌آورد. -باباجون...رسیدیم از ماشین پیاده میشویم. نزدیک غروب است. آسمان هم مانند من دلش گرفته‌است. سنگریزه های جاده خاکی روستا زیر پایم صدا میدهد. هنوز هم مثل روز های اول آشناییمان هر قدم که به ریحانه نزدیک تر میشوم ضربان قلبم شدت میگیرد. وارد امام‌زاده میشویم. به سمت مقبره کوچکی که انتهای امام زاده است قدم برمیداریم. باد سردی میوزد. دست هایم را در جیب شلوارم فرو میبرم. وارد مقبره میشویم. رایحه ریحانه در هوا پیچیده، عطر محمدی فضا را پر کرده‌است. بغضی قدیمی گلویم را میفشارد به چشمانم التماس میکنم که نبارند حداقل جلوی فاطمه نه..! اما آنها مثل همیشه کار خودشان را میکنند. فاطمه شاخه‌ای گل سرخ روی سنگ قبر میگذارد. دقیقا روی همان جایی که هجده سال پیش، با دستان خودم قلبم را در ان دفن کردم. گروه سرگروه: خانم نبی حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*بسم الله الرحمن الرحیم* صدای ممتد زنگ خانه به گوش رسید. کسی دستش روی زنگ گذاشته بود و برنمی‌داشت. محمدعلی را صدا زدم: 《پسرم در را باز کن. ببین کیه؟》 محمدعلی از روی گلدان پرید و در را باز کرد. - مامان، ملیحه خانم با شما کار دارن. - الان میام پسرم. دلم لرزید. حتما باز از بچه‌ها شاکی است. محمدعلی با خنده ی شیطنت آمیزی سمت سلما رفت. عروسکش را گرفت و به هوا پرت کرد. صدای جیغ سلما بلند شد. - مامان، محمدعلی را ببین. _ بچه ها آروم‌تر. سمت در رفتم. ملیحه خانم را دیدم که دستمال سبز گل‌داری را محکم به سرش بسته بود. سلام کردم. بدون اینکه جواب سلامم رابدهد با دلخوری گفت: 《خانم این چه وضعشه؟ ما تو این ساختمان آسایش نداریم.》 - ببخشید. بچه ان دیگه.‌.. - این لشکری که درست کردید رو آروم کن. من تازه از شیفت برگشتم. خیلی خسته ام. چشمانش را نازک کرد و سریع پشتش را به من کرد و رفت. در را بستم و باز هم صدای ترک خوردن قلبم را شنیدم. کاش ابراهیم بود و خودش جوابشان را می‌داد. اگر ابراهیم بود کسی به خودش اجازه نمی‌داد این‌طوری با من حرف بزند. با صدای حلما به خودم آمدم، دستم را می‌کشید:"مامان من ناهار میخوام. مدرسه دیر میشه‌ها." به صورت مهربانش لبخند زدم. رو به بچه ها کردم و گفتم: 《بچه‌ها قرارمون که یادتونه؟ قراره با هم کارهای خونه را انجام بدیم.》 بچه ها با سر تایید کردند. ادامه دادم: 《سه تا نارنگی جایزه ی هرکس کاراشو خوب انجام بده》 بچه ها هورا کشیدند. نارنگی برایشان بهترین جایزه بود! - خب حلما ظرفای صبحانه رو بشوره. سلما میز های پذیرایی رو گردگیری کنه. هدی لباسای روی بند رو جمع کنه و سرجاش بذاره. محمدعلی انگشت اشاره‌ش رو بالا برد: 《پس من چی؟ مثلا در نبود بابا من مرد خونه‌م! 》 - مرد خونه شما به گلدونا آب بده. - نه، این کار نه مامانی. دخترها یکصدا فریاد کشیدند: 《آره!》 از سر و صدای بچه ها امیر حسین از خواب پرید و شروع به گریه کرد. بچه ها ساکت شدند تا امیرحسین آرام بگیرد. به سمت اتاق رفتم و گفتم: 《تا من به امیرحسین شیر بدم و غذا را آماده کنم، ببینیم کی زودتر کارش رو تموم می‌کنه.》 امیرحسین را از گهواره بیرون آوردم. پسر دوست داشتنی من چشم‌های میشی‌اش را به من دوخت و با لبخندی آرام گرفت. چشمان همسرم، ابراهیم، را در صورت مهربانش می‌دیدم. چقدر شبیه او بود. پسرک گرسنه ام شیر می‌خواست. اورا در آغوشم گرفتم. شیشه شیر را جلوی صورتش تکان دادم. با ذوق دستانش را در هوا تکان می‌داد تا شیشه را بگیرد. شیشه شیر را در دهانش گذاشتم. و محو تماشای ابراهیم در آیینه ی صورت پسرم شدم. وقتی امیرحسین از سر رضایت و سیر شدن، شروع به خندیدن کرد؛ بوسیدمش. او را ارام در گهواره اش گذاشتم. هدی را صدا زدم: 《هدی جان مامان، بیا دخترم از داداشت مراقبت کن تا من نهار آماده کنم.》 هدی چشمی گفت و داخل اتاق آمد. دختر سیزده ساله‌مان دیگر بزرگ شده و کمک دست خوبی برای کارهای خانه و نگهداری از بچه‌هاست. نهار عدس پلو داریم با کشمش. غذایی که ابراهیم دوست دارد. برعکس بچه‌ها همیشه موقع خوردنش غر می زنند. اما وقتی پای ماست وسط بیاید غرزدن‌هایشان کم می‌شود! حلما باز مرا به خود آورد: 《مامانی ظرفا رو شستم. لطفا یه املا بهم بگو. خانم‌مون گفته بدون املا کلاس نیاین.》 دمی برنج را گذاشتم و گفتم: 《باشه دخترم، دفتر و کتابت رو بیار.》 حلما کوچولوی ریزه میزه کتاب فارسی سوم دبستان را دستم داد. سلما هم دنبالش آمد. غرغر کنان گفت: 《پس کی با من درسامو کار می‌کنی؟》 - سلما جان!دختر گلم, امروز چه حرفی رو یاد گرفتی؟ - حرف ب - ب مثل 《بابا》 - آره مامانی! ب مثل بابا، بابا،.. مامان بابا کی میاد؟ نگاهش کردم. بغضم را فرو دادم. سرم را برگرداندم تا سلما قطره اشکی که از گوشه چشمم سر می‌خورد را نبیند. نگاهم را به طرف او برگرداندم و گفتم: 《دختر گلم بابا زودی میاد امروز بهش زنگ می زنیم، باشه؟》 بعد ازخوردن نهار شماره‌‌‌ی ابراهیم را گرفتم. - مامان مامان! گوشی رو بذار روی اسپیکر تا ما هم صدای بابا را بشنویم. - چشم، بفرمایید. صدای سلام ابراهیم که از پشت تلفن آمد، سرو صدای بچه ها به هوا رفت. - برداشت، برداشت. همگی با هم سلام دادند. - سلام بابا، محمد علی ام. - سلام عزیزم. سلام گلای من. هدی گفت: - سلام باباجان. خوب هستی؟ - سلام دختر گلم ممنون مدرسه جدید چه خبر عزیزمن؟ هدی مقنعه‌اش را مرتب کرد و گفت: 《خیلی خوبه دوستای جدیدی هم پیدا کردم. راستی بابا اسمم برای مسابقات قرآن فرستادن اداره.》 - آفرین به دخترحافظ خودم! وقتی بیام خودم قرآن باهات تمرین می‌کنم.حلما خانم کجاست؟ حلما که دورتر نشسته بود با لب و لوچه‌ی آویزان گفت: 《بابا، بابا من باهات قهرم》 - آخه چرا دختر بابا؟ - آخه خیلی وقته نیومدی پیشمون. یعنی دوستمون نداری؟ - نه عزیزم. من خیلی دوستتون دارم. چندروز دیگه میام‌ پیشتون.از دست من
دلخور نباشید. باشه بابا؟ - باشه به شرطی که ببریمون شهر بازی و زودی بیای پیشمون. - شهر بازی هم میریم. حالا دیگه گوشی رو بدید به مامانتون. میخوام با مامانتون صحبت کنم. به دخترها گفتم سرویس‌تون اومده برید خدا به همراه‌تون. از تو که خداحافظی کردند راه افتادند. محمدعلی هم با ماشین پلیسش سرگرم شد و من ماندم و خودت و یک دنیا حرف. - خب خانم خودم چطوره؟ ببخشید این مدت نتونستم تماس بگیرم. صدای همسرم را که شنیدم، آبی بود بر آتش قلبم. مهربانی صدایش خستگی را از وجودم برد. - خودت چطوری همه کسم؟ - خوبم خانمی. سه روز دیگه برمی‌گردم. فکر کنم روز اربعینه. - خداروشکر. بچه‌ها دیگه تحمل‌شون تموم شده بود. حسابی بهونه‌ات رو می‌‌گیرن. - مامان بچه‌ها چی؟ - مامانشون که دیگه دلی نمونده واسش از دلتنگی - خدانکنه. من قربون دلت بشم. ببخش که همه ی بار زندگی رو دوش تو افتاده. حلالم کن. - این حرفا چیه ابراهیم جان. - راستی من خیلی دوست دارما! می‌دونی که؟! - من بیش تر! - مواظب خودت باش همه‌ی زندگیم. - شما بیشتر! - اگه کاری نداری من برم. دارن پیجم می‌کنن. - خدا به همراهت. تلفن را قطع کردم. نگاهی به خانه انداختم. به اسباب بازی های پخش و پلا شده روی زمین. به مداد ها و کتاب قصه‌های‌ کف‌ اتاق‌. بچه ها خیلی تلاش می‌کردند تا کمکم کنند؛ اما آخرش بازیگوشی‌هایشان نمی‌گذاشت خانه مرتب بماند. همین طور که اسباب بازی ها را توی سبد می‌ریختم با خودم فکر کردم: 《باید خانه را برق بیندازم. پاییز بود اما ابراهیم بهار زندگیم بود. پس باید قبل آمدنش یک خانه تکانی‌ مفصل می‌کردم. ابراهیم که بیاید اینجا هم استراحت ندارد. در همه ی کار های خانه به من کمک می‌کند. ظرف می‌شوید‌. شیشه های پنجره ها را پاک می‌کند. موهای دختر هارا می‌بافد و با محمد علی کشتی می‌گیرد. اما خودم دلم می‌خواهد همه چیز آماده باشد تا وقتی ابراهیم آمد بنشینم کنارش . سیر نگاهش کنم و اتفاقات این روزها را برایش تعریف کنم. بگویم ملیحه خانم آمده در خانه. بگویم دندان امیرحسین تازه نیش زده . بگویم...》 دفترچه یادداشتم را برداشتم و لیست کارها و خرید ها را نوشتم. موهایم را با کش محکم بستم و شروع کردم. چهارپایه را گذاشتم و پرده‌ها را از میل‌پرده بیرون آوردم. آنها را توی لباسشویی انداختم و روشنش کردم. مبل ها را جلو کشیدم و پشتشان را جارو زدم. محمد علی با تفنگ اسباب بازیش دورم می‌چرخید و گاهی پشت مبل ها کمین میگرفت. و با دهانش صدای شلیک کردن در می‌آورد‌. مبل ها را سر جایشان گذاشتم و روی کاناپه نشستم. با دستما کاغذی عرق سر و گردنم را خشک کردم. محمدعلی از آشپزخانه به سمتم دوید. لیوان کوچک بنفشش را که نصفه آب کرده بود به طرفم گرفت:" بفرمایید مامان. خسته نباشی." لیوان آب را از دستهای کوچکش گرفتم: 《ممنون عزیزدلم.》 صدای زنگ در آمد. به ساعت نگاه کردم. پنج ونیم بود.انقدر مشغول کار بودم که حساب زمان از دستم دررفته بود. محمدعلی با سرعت در را باز کرد و با دیدن خواهرهایش گفت: 《بابا سه روز دیگه میاد.》 هر سه هورا کنان به هوا پریدند. با جیغ و خوشحالی سلام دادند. به هدی گفتم: 《دخترم زود لباساتو عوض کن. میخوام برم خرید. حواست به بچه‌ها باشه.》 تا هدی آبی به سر وصورتش بزند چادرم را سر کردم و راه افتادم. هوا رو به سرخی می‌رفت. کیسه های خرید را دستم گرفته بودم و تند تند به سمت خانه می‌رفتم. حتما امیرحسین تا الان بیدار شده بود و هدی را کلافه کرده بود. با صدای قهقهه‌ی مردانه‌ای جا خوردم. سرم را بالا آوردم. چند پسر با موهای ماشین‌کرده، شلوار لی زیپ دار و تی‌شرت مشکی کنار پیاده رو حلقه زده بودند. چادرم را جمع تر کردم و خواستم سریع رد شوم که چشمم به دختری نوجوان خورد که وسط پسرها ایستاده بود. دختر سر و وضع ناجوری داشت. موهای بلوندش از شال توری اش بیرون ریخته بود. تونیک چسبان و کوتاهی پوشیده بود. خواستم بی‌توجه به راهم ادامه دهم. لابد خودش خواسته بود که آنجا باشد. اما صدای آشنایی مرا میخکوب کرد: 《منیر خانم کمکم کن.》 برگشتم.، مونا بود. دختر ملیحه خانم. یکی از پسرها چاقوی ضامن دارش را به صورت مونا نزدیک کرد و گفت: 《ساکت باش!》 خشکم زد. چشمم فقط به تیغه ی چاقویی بود که در دست پسر بازی می‌کرد. یاد هدای خودم افتادم. مونا فقط دوسال از هدی بزرگتر بود. حس کردم هدی وسط این جماعت از خدا بی‌خبر گیر افتاده. دل به دریا زدم و به طرفشان رفتم. پسرهارا کنار زدم دست مونا را گرفتم و به طرف خودم کشیدم: 《بیا بریم دخترم.》 پسر قدبلندی به طرفم آمد. - هوی چیکار میکنی؟ ولش کن. این عروسک امشب مال ماس. دستم را بین او و مونا حائل کردم. دوباره با صدای بلند تکرار کردم: 《مونا بریم خونه، بابات منتظره.》 خواستیم راه بیفتیم که همان پسر بلند قد دست مونا را گرفت و به طرف خودش کشید. یک لحظه بدنم یخ کرد. هم شرمم شد ازین همه بی‌حیایی شان، هم ترس وجودم را گرفت. خیابان خلوت بود
. عابرها بی‌توجه رد می‌شدند. انگار کسی نمی‌خواست به داد مان برسد.صدایم را بالا بردم و سرشان فریاد زدم: 《خجالت بکشید خودتون ناموس ندارین؟》 - ههه خیلی ترسیدیم. همگی زدند زیر خنده و دوباره به طرف مونا حمله کردند. پسرها در حال طبیعی نبودند. پسری که چاقو در دست داشت گفت: 《میری یا با چاقو کارت رو تموم کنم! حوصلمونو سر بردی.》 تمام تنم می‌لرزید. فکری به ذهنم رسید. دست مونا را گرفتم و در گوشش گفتم: 《هر وقت گفتم فقط بدو. پشت سرت رو هم نگاه نکن باشه؟》 مونا که مثل بید می‌لرزید و فقط گریه می‌کردبا سر اشاره کرد که باشد. صدای اذان گوشیم بلند شد. چادرم را محکم گرفتم. مونا را در یک حرکت از وسط پسر ها بیرون کشیدم و گفتم: 《یا زهرا !مونا بدو، بدو.》 مونا که از وسط پسرها بیرون رفته بود بدون لحظه ای درنگ فقط دوید و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد. خیلی ترسیده بود. من هم داشتم می‌دویدم که احساس کردم چادرم به جایی گیر کرد. به عقب نگاه کردم. دیدم چادرم در دست های پسر قدبلند مشت شده است. چادرم را کشیدم تا خودم را از دستش نجات بدهم. ناگهان سوزشی عمیق در سینه‌ام نفسم را بند آورد. هر لحظه درد بیشتر می‌شد. کیسه‌های خرید از دستم رها شد. پرتقال‌های خونی روی زمین پخش شدند. صداها توی سرم می‌پیچیدند‌.. پسر چاقو به دست بالای سرم ایستاده بود و چاقوی خونی از دستش افتاد. - چیکار کردی احمق تو که کشتیش! - بچه‌ها فرار کنید بدبخت شدیم. نفسم به شماره افتاد. چشمانم تار می‌دید. نگاهم به مونا بود که مثل نقطه‌ای کوچک در انتهای خیابان می‌دوید. حلما داشت امیرحسین را آرام می‌کرد. محمدعلی بغل هدی خوابیده بود. سلما گریه می‌کرد و مرا صدا می‌زد... گروه سرگروه: خانم حاجی‌زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹️ راننده‌ می‌گوید: - خانم به مقصد رسیدیم‌ ها! از آینه نگاهی به او می‌اندازم. نگاهش را می‌دزدد. می‌گویم: - تاکسی متر روشن کنید! ادامه بدید! - کجا برم؟ - فقط برید. نگاه متعجبش را روی خودم حس می‌کنم. نکند فکر اشتباهی کند؟ آدرس خانه‌ی عزیز را می‌دهم. این‌طوری یک ساعت دیگر برای فکر آشفته‌ام وقت می‌خرم. دلم می‌خواست بگویم مرا به بیابانی ببرد. آنجا پیاده‌ام کند. بدوم تا جایی که دیگر دیده نشوم؛ و تا می‌توانم فریاد بزنم؛ آنقدر که دیگر نه در دلم چیزی بماند و نه در سرم؛ آنقدر که خالیِ خالی شوم. حس می‌کنم کسی با پنجه‌های قوی‌اش بر معده‌ام چنگ می‌اندازد. یک قرار یک ساعته چطور به اندازه‌ی یک دنیا مرا به هم ریخت؟ کاش کنجکاوی نمی‌کردم! کاش دنبالش نمی‌گشتم! در ترافیک گیر می‌افتیم. راننده مشتش را آرام روی فرمان می‌کوبد؛ و زیر لب می‌گوید: "اَه! قُفله! تکون نمی‌خورن از جاشون! باید از اون‌ور میومدیم!" اما ترافیک برای من بهتر است. می‌خواهم یک ساعت... دو ساعت... اصلا ده ساعت همین‌جا، وسط خیابان بمانم و به هیچ‌جا نرسم. چشم‌های سبز و آرام خانم خالدی از فکرم بیرون نمی‌رود. دارد مغزم را شخم می‌زند! هیچ چیز سر جایش نیست! کاش لااقل اینقدر آرام نبود! مثلا قطره اشکی روی گونه‌اش می‌ریخت! حتی آرام. چشم‌هایم را می‌بندم و سرم را بر شیشه‌ی سرد ماشین تکیه می‌دهم؛ بلکه بتواند آتشی که وجودم را گرفته سرد کند. سه روز دنبال خانم خالدی گشته بودم. نه خواب برایم معنا داشت و نه خوراک. من یک سال برای طرحم زحمت کشیده بودم. نمی‌توانستم به این راحتی از آرزوهایم دست بکشم. بالاخره توانسته بودم با اصرار، شماره‌ی خانه‌اش را از منشی‌اش بگیرم. البته بهتر است بگویم از منشی سابقش. خودم را روی صندلی ماشین جابجا می‌کنم. کمرم درد می‌کند. انگار تمام فشار این گفتگوی یک ساعته، در کمرم جمع شده. به ساعت دیجیتالی ماشین نگاه می‌کنم. حالا دقیقا یک ساعت و چهل و پنج دقیقه از آن لحظه می‌گذرد. لحظه ای که زنگ آپارتمان خانم خالدی را فشردم. فکر نمی‌کردم او در آپارتمانی معمولی در آن نقطه از شهر زندگی کند. نمی‌دانم تا رسیدن به در واحدش، چند بار پشت سر هم پلک زدم و چند بار لب‌های خشکم را تر کردم. ولی باید هر حرکتی را که بوی اضطراب داشت از خودم دور می‌کردم. باید مثل خودش رفتار می‌کردم. آرام، مقتدر، با اعتماد به نفس. این زن مگر که بود که هر بار با اقتدار و آرامشش مواجه می‌شدم، خودم را می‌باختم و مجذوبش می‌شدم؟ با لبخند همیشگی‌اش به استقبالم آمد و در سلام کردن پیش‌دستی کرد. لبم از فشار دندان‌هایم گز گز می‌کرد. با لبخند کم‌رنگی سلامش را جواب دادم. به چرخ ماشین‌ها چشم می‌دوزم. ماشین بغلی، با رنگ سفید روی لاستیکش طرح ستاره زده. چرخ می‌چرخد و ستاره‌ لحظه‌ای بالاست، و دوباره سرجای اولش برمی‌گردد. بالا، پایین، بالا، پایین! خیلی دلم می‌خواست بدانم برای چه خانم خالدی بعد از این‌که طرحم را پسندیده بود، حالا برای همکاری اظهار تاسف می‌کرد. ده روز پیش بود که طرحم را برای ساخت ریه‌ی مصنوعی با قیمت مقرون به صرفه، برایش فرستاده بودم. بعد از آن‌ همه به‌ به و چه‌ چه، دیگر خبری از او نشد. نه در شرکت بود و نه گوشی‌اش را جواب می‌داد. نه می‌توانستم باور کنم که خانم خالدی بخواهد طرحم را بدزدد؛ و نه باور می‌کردم که بعد از آن‌همه تشویق و تمجید، از پذیرفتن طرحم منصرف شده باشد؛ و نه حتی می‌توانستم بپذیرم که به هر دلیلی، مرا این طور سرگردان بگذارد؛ و بعد از یک هفته، به دادن این پیام اکتفا کند که: «متاسفانه دیگه شرایط همکاری با شما رو ندارم. منتظر نمونید و طرحتون رو به همکاران دیگه معرفی کنید.» خانم خالدی در همان مدت کم آشنایی‌مان، بُت من شده بود. انگار او تصویری از خود من بود؛ خود من، درحالی که به تمام آرزوهایم رسیده‌ام. هیچ توجیهی برای این رفتارش پیدا نمی‌کردم؛ باید مستقیم با خودش صحبت می‌کردم. شاید چون طرحم را کامل برایش توضیح نداده بودم، نقصی در آن پیدا کرده بود؛ و دیگر نمی‌خواست روی آن سرمایه گذاری کند. این طرح حاصل یک سال تلاش و تحقیقم بود.
مرا به داخل خانه راهنمایی کرد. هال با دو فرش نه متری پوشیده شده بود؛ یک مبل دو نفره و یک مبل تک نفره در یکی از ضلع‌های هال قرار داشت؛ و همه جا پر از جعبه ی اسباب و وسایل بود. به سمت مبل هدایتم کرد و خودش به آشپزخانه رفت. با دیدن چهره‌ی آرام خانم خالدی، ناخودآگاه همه‌ی چیزهایی که برای گفتن آماده کرده‌بودم از ذهنم پرید. سعی کردم در مقابلش محکم باشم؛ و نگذارم که با نگاه و کلام نافذش، ضربه فنی‌ام کند و اعتماد به نفسم را بگیرد. همان طور که نیم نگاهی به جعبه‌ها می‌انداختم گفتم: - انگار بد موقع مزاحم شدم. تازه اسباب کشی کردین؟ در حالی که سینی قهوه را روی میز می گذاشت گفت: - تازه که اسباب کشی کردم؛ ولی شما مراحمید. و با لبخندی که صورتش را زیباتر می کرد، نشان داد که منتظر است تا حرفم را بشنود. من آمده بودم تا از طرحم دفاع کنم. شاید می‌توانستم نظرش را عوض کنم. درحالی که لپتاپ را از کیفم در می آوردم گفتم: - فکر کردم شاید لازم باشه طرح کاملم رو برای ساخت ریه‌ی مصنوعیِ مقرون به صرفه توضیح بدم. می‌دونید که به خاطر بعضی مسائل نمی‌تونستم کاملش رو بفرستم. بالاخره باید احتیاط کرد. با صدای راننده، به خودم می‌آیم. - خانم! خانم! خیس می‌شید‌ ها. پنجره رو ببندید! سرم را از شیشه جدا می‌کنم. پیشانیم تمام گرمایش را به شیشه بخشیده و یخ بسته است. دستی به مقنعه‌ام می‌کشم و شیشه‌ی نیمه‌باز ماشین را بالا می‌کشم. باران شیشه‌ی ماشین را شسته؛ و بدون آنکه متوجه شوم، روی سرم را خیس کرده. به قطره‌های درشت باران چشم می‌دوزم. دلم می‌خواهد زیر باران بروم! کاش باران می توانست تمام آشفتگی‌ام را بشوید و ببرد! تا قبل از این دیدار یک‌ساعته، فکر می‌کردم بزرگترین هدف دنیا را دارم. برای برآوردنش روز و شب نداشتم. باید پول‌دار می‌شدم. خیلی پول‌دار. باید مادرم و خواهرم نگار را از آن خانه خرابه نجات می‌دادم. باید بزرگ‌ترین و زیباترین خانه‌ی شهر را برای‌شان می‌ساختم. باید ماشینی مدل بالاتر از ماشین نادر بی معرفت می‌خریدم؛ بی‌لیاقتی که مرا به خاطر حرف‌های مادر و خواهرهایش رها کرد و رفت. «شَان» خانواده‌هایمان را یکی ندانستند! شاید حق با آنها بود! دختری که با مادر و خواهر کوچکش تنها زندگی می‌کند، لباس‌های معمولی می‌پوشد، روی فرش معمولی راه می رود، و سر یک سفره‌ی معمولی می‌نشیند، چرا باید فکر کند که می‌تواند با کسی مثل نادر ازدواج کند؟ من شش سال درس خوانده بودم؛ جزء استعدادهای درخشان بودم؛ چند طرح حساب شده داشتم؛ حالا وقتش شده بود که تا می‌توانم کار کنم؛ باید به زودی شرکت و تجارت خودم را راه می‌انداختم. من باید موفق‌ترین زن شهر می‌شدم. باید کاری می‌کردم که مردهایی مثل نادر، برای با من بودن خودشان را به آب و آتش بزنند. نه اینکه بخاطر خانه‌ی کوچکمان، محترمانه دست رد به سینه ام بزنند. من باید یکی مثل خانم خالدی می‌شدم. باران شدت گرفته است. انگار می‌خواهد با قطره قطره‌هایش سقف ماشین را سوراخ کند. همان کاری خانم خالدی با حرفهایش با من کرد. - خانم امجد، قهوه‌تون رو بفرمایید تا سرد نشده. چشمی گفتم و فنجان قهوه را از روی میز برداشتم. - خانم امجد شما منو یاد چند سال پیشِ خودم میندازین. یه دانشجوی مهندسی پزشکی با کلی فکر و ایده. - بله. ولی من کجا و شما کجا؟! شما خودتون چندین طرح و اختراع دارید. دلم می‌خواست بگویم که داشتن جایگاه‌ شما تمام آرزوی من است. داشتن شرکتی که در ایران روی دستش نیست؛ دادن حقوق به این‌همه کارمند و مهندس و غیره؛ داشتن ماشین مدل بالا، ولی...این خانه... سعی می‌کنم به این قسمت ماجرا زیاد فکر نکنم. حتما خانم خالدی چند خانه دارد؛ این خانه هم یکی از همان خانه‌‌ها. فنجان را روی میز می‌گذارم. نمی توانم تمام خشم و دلخوری‌ام را پنهان کنم و وانمود کنم که اتفاقی نیفتاده. می‌پرسم: - خانم دکتر می‌تونم بپرسم آخه چه اتفاقی افتاده؟ شما و کارشناس‌هاتون، تو مکاتباتی که داشتیم طرح منو خیلی پسندیده بودید! راستش همه می‌گفتن حالا که خانم دکتر خالدی دنبال طرح هستن، تولید و فروشش ردخور نداره! اصلا متوجه نمی‌شم چه اتفاقی افتاده! طرحم مشکلی داره؟ یا نکنه مثل همیشه دست‌هایی تو کاره که... - نه... نه اصلا این حرف‌ها مطرح نیست. فنجانش را به طرف خودش کشید و ادامه داد: - طرح شما خیلی خوبه. دنبالش باشید. فقط من دیگه نمی‌تونم باهاتون همکاری کنم.
- می‌تونم بپرسم چرا؟ در حالی‌که با فنجانش بازی می‌کرد، نگاهش را به قاب عکس روی اپن دوخت. روی مبل کمی جابجا شدم و خود را جلو کشیدم تا عکس را بهتر ببینم. خانم خالدی در کنار مردی جذاب در محوطه‌ی سرسبز خانه‌ای ویلایی نشسته بود. هر دو خوش‌حال به نظر می‌رسیدند. حدس زدم شوهرش باشد. در طول آشنایی سه ماهه‌مان، همیشه خانم خالدی را تنها دیده بودم؛ و پیش خودم فکر می‌کردم مجرد است. خانم خالدی همچنان به عکس خیره مانده‌بود. در این نگاهش چیزی بود که باعث می‌شد احساس کنم ماجرا هرچه بود، به این مرد مربوط می‌شد. چیزی مثل سبک و سنگین کردن حرفی، یا تعلل در گفتن چیزی که نمی‌دانی از کجا شروع کنی! آدمی نبودم که در مسائل خانوادگی دیگران سرک بکشم؛ ولی این حسی که ناخودآگاه به جانم افتاده بود، ترغیبم کرد به پرسیدن سوالاتی شخصی. سوالاتی که تا قبل از آن، روی پرسیدنشان را نداشتم. - همسرتون هستند؟ قاب عکس خاتم کاری شده را از روی اپن برداشت و به سمتم گرفت. با برقی که در چشم‌هایش بود جواب داد: - بله ایشون همسرم هستن؛ سید مصطفی. با دقت به زمینه‌ی عکس نگاه کردم. آنجا هر جا که بود، قطعا ایران نبود. دوباره به چهره‌ی همسرش نگاه کردم. آن چهره هم چهره‌ی یک ایرانی نبود. - مثل خودتون زیبان. ولی...به نظر ایرانی نمیان! - لطف داری. بله ایشون دورگه هستند. پدرشون ایرانی بودن و مادرشون آمریکایی. - واقعا؟! یعنی الان آمریکا رو ول کردن اومدن ایران زندگی می‌کنن؟ از واکنش خام و شاید خودباخته‌ام خنده‌اش گرفت: - نه. آمریکا هستن. موجی از سوال به ذهنم هجوم آورد. یعنی خانم خالدی بخاطر ثروتش، توانسته‌بود با مردی ازدواج کند که خیلی شبیه مرد آرزوهای من بود؟ یا شاید هم... شاید تمام آنچه از خانم خالدی در ذهن ساخته بودم اشتباه بود؛ و او زنی نبود که با هوش و تلاش خودش در سنی کمتر از چهل سال، به این ثروت رسیده باشد. فکر کردم شاید همسرش از آن آقازاده‌های خارج نشین است که با تصاحب موقعیت‌های که می‌توانست برای امثال من باشد، از خوشبختی کثیفش لذت می‌برد؛ اگر این‌طور بود، دلم می‌خواست انتقام تمام حس‌های بدم را از او بگیرم. با لحنی که چندان در آرام کردنش موفق نبودم پرسیدم: - حتما ایشون هم در حیطه‌ی کاری شما فعالیت دارن. البته ببخشید که می‌پرسم. قصد فضولی ندارم. لبخندی که جزئی از هویت لب‌هایش بود، عمیق‌تر شد. - نه عزیزم! چون رد کردن درخواست شما، به همسرم مربوط میشه، خودم می‌خوام برات توضیح بدم. ذهن بی تابم هر جمله را صدجور تحلیل می‌کرد. فکر کردم که حتما از آنجا دنبال واردات هستند و اگر طرح من نتیجه دهد سود کلانی را از دست می‌دهند. ادامه داد: - ایشون اونجا خبرنگار بودن. چند سال پیش برای برای تحصیل اومده بودن ایران؛ و اینجا دنبال کار می‌گشتن. تو شرکت به عنوان مترجم مشغول به کار شدن. و بعد با قابلیت‌هایی که نشون دادن وارد بخش صادرات شدن. همون‌ وقت بود که با هم ازدواج کردیم. الانم اونجا تو آمریکا، توی یه مرکز اسلامی مشغول به کارن. دوست داشتم بدانم چرا از آمریکا، برای تحصیل به ایران آمده. اما با توضیح خانم خالدی درمورد مرکز اسلامی، می‌توانستم همسرش را با لباس یک روحانی مجسم کنم. حتما از آن دسته‌ای بود که برای رفتن به حوزه‌ی علمیه به ایران آمده‌بود. از این سوال صرف نظر کردم. اما نمی‌توانستم سوال بعدی را نپرسم. - یعنی شما قبل از ازدواج، تمام این تشکیلات رو داشتید؟ - آره عزیزم. چطور مگه؟ شیشه‌ی بخار گرفته‌ی ماشین را با انگشتم خط خطی و بعد پاک می‌کنم. کاش همه چیز به همین‌جا ختم می‌شد. خانم خالدی آیینه تمام‌نمای آرزوهای من بود. حالا این آیینه چیزهایی را در خود نشان می‌داد که نه من، و نه منِ آرزوهایم قادر به هضمش نبودیم. جلوی تمام سوال‌هایم را گرفتم. من برای پرسیدن سوال دیگری به خانه‌ی خانم خالدی رفته بودم. - ببخشید من یه کم گیج شدم. ربط ایشون، به رد شدن طرحم رو نمی‌فهم.