eitaa logo
کانال اشعار آئینی جواد کریم زاده
264 دنبال‌کننده
209 عکس
61 ویدیو
0 فایل
زنده گردد از دمت هر مرده ای ای مسیح حضرت زهرا حسین
مشاهده در ایتا
دانلود
آه از آن لحظه که شد بی کَس و یاور زینب شد سراسیمه سوی نعش برادر زینب آمد از تل سوی مقتل به سر و سینه زنان چه کند خاک عزا ریخته بر سر زینب تا رسید او به لب قتلگه شاه شهید دید بیرون شد از آن شمر ستمگر زینب شد سرازیر به گودال به صد ناله آه تا بجوید بدن پاک صنوبر زینب تیر ها دید بسی ،تیغ بسی بشکسته هم که بشکسته بسی نیزه و خنجر زینب هر چه می گشت نمی جُست تن پاک حسین تا بجوید تن او گشت مکرر زینب ناگهان صوت اُخَیَّ اِلیَّ آمد که بیا بر سر این پیکر بی سر،زینب گفت آیا تو حسینی که به هنگام وداع تو که بر سینه گرفتی سر خواهر زینب؟ تن پاک تو که صد چاک نَبُد در بر من که گرفته است کنون بی سر،در بر زینب تشنه بودی و شده تشنه ی بوسیدن آن لب عطشان حسین بر لب کوثر زینب گر میسر نشود بوسه زند بر سر تو جای آن سر بزند بوسه به حنجر زینب زینب و قتلگه و پیکر بی سر، ای وای آه از آن لحظه که شد بی کَس و یاور زینب @javadkarimzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل یک شیشه ی عِطری که درش وا شده بود سر جدا از بدن زاده ی طاها شده بود گشت آکنده ز عِطرش همه ی دشت بلا بر لب جن و ملَک بانگ خدایا شده بود لاله هایش همه پرپر شده آغشته به خون باغبانی که بهارش همه یغما شده بود عِطرش آمیخت چو با رایحه ای با گل یاس قتلگَه خواستگه ناله ی زهرا شده بود زینب آمد که سرِ سرو به دامان گیرد لیک سر بهر سر نیزه مهیا شده بود جای یک بوسه نَبُد بر تن آن سرو بلند و گلو بوسه گه خنجر اعدا شده بود تا به رگ های بریده سر خود را بنهاد عالمی غرق در آن صحنه ی زیبا شده بود و در آن لحظه که زینب همه زیبایی دید گشت هنگامه به پا محشر کبری شده بود آفرینش همه میرفت شود کُن فیکون عرش لرزید و فلک هم کمرش تا شده بود زین مصیبت چو ز احجار زمین خون جوشید آسمان گریه کنان زین غم عظمی شده بود شیشه ی عطر تنش خرد و درش گم شده بود همچو تسبیح که پاشیده ی اعضا شده بود بر سِنان تا که سَنان زد سر پر خون حسین در دل زینب غم دیده چه غوغا شده بود کس ندانست در آن لحظه به زینب چه گذشت آه از آن شیشه ی عِطری که درش وا شده بود @javadkarimzadeh
شب عاشورا به عشق و شور و شین خواست تا قرآن به سر گیرد حسین عاشقان را گر فتد شوری به سر شب عاشورا شود قدری دگر شب عاشورا شبی پر زمزمه ست لیله القدر حسین فاطمه ست آفتاب است او و نورش منجلی ست نور ماهش نور عباس علیست ای خوش آن قدری که زیر نور ماه عشق بازی ها نمایی با اله نور ماه هاشمی تابد اگر چه مناجاتی شود شب تا سحر آن شه ممسوس فی ذات اله گفت با عباس که ای میر سپاه ای علمدار رشید لشکرم ای ز طفلی پاسدار و یاورم یا اخا ای پهلوان سرفراز نیک دانی عشق من باشد نماز نور حق تابنده بر صدر من است شام عاشورا شب قدر من است از من و از اهل بیتم رخ متاب ماه تابان شب قدرم بتاب سینه ام مملو از عشق خداست ز عشق ذات حق سرم از تن جداست خواهم امشب تا سحر آوا کنم بیشتر با ذات حق نجوا کنم بهر قرب حیّ ذات لا یزال پر کشم تا عرش حی ذوالجلال ای یل و سردار بی شبه و نظیر امشبی را از عدو مهلت بگیر آن ابوفاضل خداوند ادب وان یل و ماه بنی هاشم لقب اسوه ی آزادی و صدق و صفا بار دیگر از ره عشق و وفا خواست تا سر بر ره پیمان نهد جان خود را در ره جانان دهد گفت نورم پرتو نور شماست از ازل در این دلم شور شماست همچو بازی تیزتک سرعت گرفت وز برای شاه دین مهلت گرفت حق ز راز عاشقان آگاه بود جلوه گر در روح ثارالله بود کربلا میخانه بود و جام می بود در دستان دُردآشام می مست گشت و دل چو از ساقی ربود قاب قوسینی دگر باقی نبود دل بُراق و رَفرف معراج شد سینه اش را روح حق آماج شد تا سحرگه مرغ حق آواز کرد پرکشید و تا خدا پرواز کرد تا سحرگه زیر نور ماه بود بر لبش گلبانگ یا الله بود شد سحر با اذن آن حیّ حمید آفتاب صبح عاشورا دمید ساقی آن دم باده در نی کرده بود ساغر او را پر از می کرده بود پر ز می پیمانه و جام و سبو تا که نوشد باده نوش سرّ هو گفت ساقی این می جام بلاست باده ی نابی به جام کربلاست آدم و نوح و خلیل و انبیا مصطفی حتی تمام اولیا "هرچه نوشیدند از آن سیال ماند جام ساقی جمله مالا مال ماند" "کس حریفم از ازل یک دم نشد قطره ای از جام ساقی کم نشد" "رند میخواهم که خوشحالی کند جام را از باده اش خالی کند" نطق ساقی را شنید او مو به مو ریخت آن می را به مستی در گلو جام در کف باده می زد از احد باده ای از جام الله الصمد هر چه می نوشید از جام بلا مست تر میگشت از شوق ولا گفت گر جامی دگر در کف نهی می نمایم جام را از می تهی من حسینم در رهت دُردی کشم گر دهی صد جام هم سر میکشم گفت این شوری که در جان من است از برای عید قربان من است شد فدایت جان هفتاد و دو تن عید قربان روز عاشورای من من چو یارانم کنم جان را فدا در ره ایمان و قرآن و خدا در کف اش پیمانه و جام و سبو باده می زد از میِ اسرار هو در کف اش شمشیر رقصان از شعف سر فکند از کفر چون شاه نجف یک هزارو نهصد و پنجاه زخم خورد و کی آمد به پیشانیش اخم او که بُد ممسوس فی ذات اله اوفتاد از پشت زین در قتلگاه آمد از درگاه آن حیّ جلیل بهر یاری حسینش جبرئیل گفت با او کای امیر کائنات آمدم بر یاری ات بهر نجات گفت با روح الامین با آب و تاب جبرئیلا رو مشو مارا حجاب خیز و با خیل ملَک زین جا برو بین حق با من دگر مانع مشو من نجاتم در رهش جان دادن است جان خود با کام عطشان دادن است گفت،ساقی مست مستم کرده ای مست حقم می پرستم کرده ای تیغ کش من تشنه ی آن خنجرم تا کشم بر خنجرت این حنجرم این منم مست از می آگاهی ام من حسینم آنچه تو می خواهی ام تشنه لب با کام عطشان جان دهم جان خود را بر سر پیمان نَهم نورباران بُد ز حق آیینه اش حس نمودی گشته سنگین سینه اش @javadkarimzadeh
بر روی شاه تشنه چو بستند آب را در سینه حس نمود غم بی‌حساب را تفسیر کرد کشته ی در خون خضاب یعنی به تشنگان حرم این خطاب را هستید جملگی هدف این انتخاب را در این کویر تشنه و این شوره زار طف تنها سپاه کفر گرفته مرا هدف از روی بغض و کینه ی خود با شه نجف رو کرده اند جانب ما چون ز هر طرف تا تشنه سر بُرند یل بوتراب را چیزی نمانده تا شب عاشور سر شود الطاف حق به اذن خدا جلوه گر شود یا رب روا مباد که این شب سحر شود حتی حسین سد ره یک نفر شود برداشتم بیعت ام از شیخ و شاب را گفتا زهیر پر غم و با چشم اشک بار کای سید شباب جنان ای نکو تبار شایسته است جان دهم اکنون به پای یار زنده اگر شوم و بمیرم هزار بار هیهات گر ز کف بدهم این رکاب را گفتا به یادگار حسن جان این عمو تفسیر مرگ چیست به کامت عمو بگو گفتا به راه توست شرابی که در سبو احلی من العسل چو بریزم در این گلو فرزانه وار داد به شه این جواب را هنگامه ی نبرد و همی اذن شاه شد هنگام رزم تن به تن دو سپاه شد اول شهید جنگ حر سر به راه شد عابس، سینه چاک و بی زره و بی کلاه شد حب الحسین الجننی اش برده تاب را اصحاب یک به یک سوی جنت نموده سیر مسلم حبیب اَسلم و جون عابس و زهیر عامر نعیم سعد اَنس نافع و بریر نعمان و زید و شوذب و جابر چنان مصرّ خون داده نخل پر ثمر انقلاب را وقت اذان ظهر چو اذن اذان گرفت گویی مسیح کرب و بلا تازه جان گرفت ذکری علیِّ اکبر او بر زبان گرفت یعنی شهادتین علی در بیان گرفت آغوش دشت پر شده بوی گلاب را هنگام رزم هاشمیان چون فرا رسید آمد برون ز خیمه علی اکبر رشید اذن جهاد خواست که با صد هزار امید اول نفر ز هاشمیان او شود شهید درهم نمود زلف پر از پیچ و تاب را هنگام رزم نوگل باغ ولا شد و یعنی که بزم حجله ی قاسم عزا شد و در یک نگاه چون حسن مجتبی شد و قاسم چو مجتبی و جمل کربلا شد و بربست بر رخش ز عمامه نقاب را ذکر و کلام اهل حرم العطش عمو ذکر خیام و اهل حرم العطش عمو ذکر تمام اهل حرم العطش عمو ذکر مدام اهل حرم العطش عمو بشنید ساقی العطش و آب آب را رازیست بین العطش و کودکان مشک رازیست بین العطش و تشنگان مشک ساقی شنید بار دگر از زبان مشک صد شکر هست ساقی لب تشنگان مشک ساقی ز شط می آورد آن دُر ناب را آه از دمی که دید به طفلان نمانده رنگ با نیزه ای به دست میان نبرد و جنگ ساقی به اذن شاه به شط زد چه بی درنگ آورد دُرّ ناب به سختی ز شط به چنگ ساقی به سوی میکده آرد شراب را افتاد چون ز پیکر آن نامدار دست از دست داد او ز یمین و یسار دست "دندان مدد دهد چو بیفتد ز کار دست" برمشکِ آب تیر؟ نیاید به کار دست گویی چو ریخت آب ببیند سراب را دیگر چه گویمت که چه ها شد میان راه چون چار هزار تیر رها شد از آن سپاه یکباره بر نشست تمامی به قرص ماه آه از نهاد حور و ملک شد بلند آه خواندش برادرم ، دگر آن مستطاب را از صدر زین فتاده ام ادرک اخا حسین تیری به چشمم و شده دستم جدا حسین شرمنده ام ز اهل خیام تو یا حسین هرگز مبر تنم به سوی خیمه ها حسین چون میکشم خجالتِ آن ماهتاب را بشکست از این غمت کمرم ساقی حرم مرغ شکسته بال و پرم ساقی حرم عباس برادرم قمرم ساقی حرم سوی حرم خبر چه برم ساقی حرم با خود برم چگونه غم بی حساب را چشمان مه فتاده به سیمای آفتاب قرص قمر نگر، رخ زیبای آفتاب چشمان ماه محو تماشای آفتاب سر روی سینه ، دل به تمنّای آفتاب بنگر وداع تلخ مه و آفتاب را پُر گشته دشت از کِلُ و فریاد و همهمه در خون تپیده پیکر ساقی علقمه بیهوش در جنان شده زین غصه فاطمه دیگر عدو ندارد از این جنگ واهمه از یاد برده موعظه ها و عتاب را حالا میان اینهمه غوغا و ولوله تنها حسین مانده و صد شور و هلهله اندر غیاب اکبر و عباس، حرمله خواهد کند سه شعبه رها در مقابله گلگون نموده حنجر طفل رباب را خشکیده لب غریب در آن دشت پر بلا شد عازم نبرد شهنشاه کربلا میزد به قلب آن سپه و قوم اشقیا می‌کرد با چکاچک شمشیر خود چه ها تا بر سپاه دون بچشاند عذاب را کشت از سپاه کفر بسی شاه کم سپاه تا اینکه شد ز شدت زخم او به قتلگاه الشّمر جالِسًُ زجفا یش به صدر شاه زینب رسید دیر رسید آه آه آه راسش نه، بوسد حنجر عالیجناب را آن یک عمامه می‌بَرَد آن‌یک عبای او پیراهنش یکی بَرَد آن یک قبای او شمشیر و خُود از این و زره هم برای او سر هم که شمر دون ببُرَد از قفای او یا ساربان که بُرد عقیق و رکاب را پایان جنگ و زینب و مرکب سوار ها سرهای خون چکان و نیِ نیزه دار ها تاریکی شب و غمِ طفلان و خارها شمر و سنان و حرمله و نابکار ها آنان که بسته اند به دستش طناب را هجده سر بریده به نی در برابرش سرهای عون و قاسم و عباس و اکبرش راسی دگر به نی که نیاید به باورش یا رب روا مباد که راس برادرش ای کاش دیده بود در آن لحظه خواب را @javadkarimzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا