eitaa logo
کانال اشعار آئینی جواد کریم زاده
264 دنبال‌کننده
209 عکس
61 ویدیو
0 فایل
زنده گردد از دمت هر مرده ای ای مسیح حضرت زهرا حسین
مشاهده در ایتا
دانلود
ثبت است چنین به صدر قران آغاز سخن بنام یزدان حمدست و ثنای حضرت حق شکر احد رحیم رحمان هنگام تلاوتش و ترتیل نیکوست برآید از دل و جان معنای هدی للمتقینش تفسیرصفات شاه مردان‌ یعنی که علیست هادی دین یعنی که علیست جمع ایمان شان علی اِنَّما و تطهیر شان علی هَل اَتی و انسان هم آیه به آیه جمع آیات هم سوره به سوره کل فرقان قران به کتاب و اوست ناطق آن مصحف و اوست قاری آن نازل شده گرچه در شب قدر قدرش علی است ای مسلمان خواهی چو که قدر آن بدانی تدبیر نمای و فهم در آن از جمله ی آن علی شناسان زهرا و محمدست و سلمان حب علی همچو خون‌ جاری باشد به رگ و ورید و شریان دوشینه شدم ز شوق رویش در میکده و به جمع مستان پیر ی ز ولای او چو مجنون لیلا صفتی ز جمع یاران پیمانه ای از می ولایش نوشاند مرا ز جام ایشان چون مست شدم مرا بفرمود سر مست ولای اوست اینسان از حلقه ی ما برون نیاید هر کس که ببست عهد و پيمان یکبار به نیزه رفت و دیدند مکریست ز عمرو عاص شیطان فرمود که نیست کاغذی بیش یا پوست نوشته هایی از آن چون مصحف ناطق ست حیدر اسلام ز او گرفته سامان برگوی به دشمنت که ما را از کاغذ سوخته مترسان رو سوی جهنم آر و آندم خود را ز حسد در آن بسوزان ای مُرتد جیره خوار صهیون ای هرزه ی پست شوم عریان ناگاه شنیدم این نوا را از هاتف غیب شاد و خندان حق با علی و علیست با حق قران علی و علیست قران در اعتراض به هتک حرمت قران کریم و سوزاندن توسط زنی ملعونه در دانمارک @javadkarimzadeh https://eitaa.com/JavadKarimzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غروب مه غم به آخر رسید طلوع مهِ تارِ دیگر رسید به شام بلا نیز خواهر رسید به همراه راس برادر رسید نگر عمه‌ی پاک سادات را و در وازه ی نحس ساعات را چو آمد ز ره، خسته آن قافله اسیران همه در غل و سلسله به همراهشان خولی و حرمله میان کِل و شادی و هلهله ز مهمان نوازی، اهالی شام بر آنان زدند سنگ از روی بام جفاها شد از قوم پست لعین بر آن اهل بیت رسول امین روانه نمودند از روی کین چو از کوچه های یهودی نشین که اینان همه وارث حیدرند همه اهل بیت یل خیبر ند بگیرید از اینان دگر انتقام بگیرید از هر چه سر انتقام ز سرهای مد نظر انتقام به چوب و به سنگ و حجر انتقام بریزید خاکستر از روی کین به روی سر سیدالساجدین به جای دگر کارشان زار شد که آن قافله سوی بازار شد یکی مست، برده خریدار شد که چشمان زینب ز غم تار شد به راس برادر نظر دوخته به قلبش بسی آتش افروخته ز یک سوی رنج و غم بی حساب ز سوی دگر گریه های رباب ز سویی بدستان آنان طناب ز سویی ورودِ به بزم شراب امان از دل زینب و کودکان امان از لب و چوبه ی خیزران @javadkarimzadeh
از اینرو دختری بابایی ام من که دستانم فقط در دست او بود ازاین رو دختری خوشبخت بودم که جایم روی زانوی عمو بود خرابه نیست جای دختر شاه که جای او حریر قصر نورست سر نی نیست جای شاه عالم که جای شه سریر قصر نورست پدر بگشای یکدم چشم خود را به گیسوی پریشانم نظر کن ز آتش گیسویم کز، معجرم سوخت پدر یک امشبی با من سحر کن مرا میداد زجر آن ضجر کافر کتک میزد مرا در دشت و هامون زگیسویم کشید و بر زمين زد که شد این صورتم غرقابه ی خون به روی خار با پای برهنه به من شلاق و گاهی مشت میزد کمک حالم چو میشد عمه زینب سنان ما را به قصد کشت میزد چو ما را در خرابه جای دادند به بزم من طبق آورده‌ بودند میانش تحفه ای بود از سر تو که جانم داده و جان برده بودند رقیه هستم و باب الحوائج ملیکه، دخت شاهنشاه عشقم کنار عمه جانم تا قیامت ملیکه، شاه بانوی دمشقم @javadkarimzadeh
بی تو دردی کشیده ام که مپرس دختری رنج دیده ام که مپرس باورت نیست در سه سالگی ام مثل زهرا خمیده ام که مپرس معجرم سوخت گیسویم کِز شد لب ز خجلت گز یده ام که مپرس چند باری ز ناقه افتادم تا به اینجا رسیده ام که مپرس تو نبودی عمو نبود از زجر زجر هایی کشیده ام که مپرس پاره شد گوش و گوشوارِ مَرا کَندو از جا پریده ام که مپرس بس که بر چشم و صورتم زده است تار گردیده دیده ام که مپرس کعب نی را و تازیانه ز ترس با دل و جان خریده ام که مپرس بر روی خار ها چنان از ترس پا برهنه دویده ام که مپرس من به گوش خود از حرامی ها ناسزا ها شنیده ام که مپرس چه بگویم که در چهل منزل بر سر نی چه دیده ام که مپرس تا به وصلت رسم دوباره پدر زهر هجری چشیده ام که مپرس کاش میشد که حنجرت بوسم پدر سر بریده ام که مپرس پُرسم از عمه در طبق گو چیست گوید ای نور دیده ام که مپرس @javadkarimzadeh
بر روی نیزه دیدم گیسوی درهمت را در دست ساربان هم یاقوت خاتمت را گه گاه خواب بودم بر ناقه دست بسته از ناقه اوفتادم دست و سرم شکسته هر بار دیدم افتاد از روی نی سر تو از روی ناقه هر بار افتاد دختر تو میرفت کاروان و من روی خاک بودم زجر حرامی آمد از موی سر کشیدم بر من چنان لگد زد که پهلویم شکسته جوری به صورتم زد که اَبرویم شکسته چشمام تار می‌دید با درد های بسیار یک لحظه دیدم از دور دیدم سر تو انگار دیدم که نیزه داری سر را به سرعت باد می‌برد آه ، سر در، خورجین خولی افتاد این هم علامت آن خاکستر تنور است چون زلف مشک بویت خاکستری و بورست از یک طرف لبانت، از تشنگی ترک خورد از یک طرف رقیه، لب تشنه هی کتک خورد ما را به عمد بردند از کوچه‌های بس تنگ بر صورت و سرِ ما، میخورد دائما سنگ درراه کاروان چون با هلهله می آمد شمر، سایه سایه ی من با حر مله می آمد این شمرو زجر و خولی و حرمله چه پستند گوش مرا کشیدند، گوشواره را شکستند از بس که درد دارم دیوار شد عصایم شکر خدا که عمه هر جاست پا به پایم روی تو و گلویت با آب و تاب شستم با اشک های چشمم جای گلاب شستم از بس که خیزران خورد در تشت زر سر تو ولله داشت میمرد آن لحظه خواهر تو در تشت زر نهادند چون راس روی نی را دیدم به صورتت ریخت ته مانده های می را دور سر تو با رقص هی پیچ و تاب خوردند بد جور مست بودند بسکه شراب خوردند نزد یزید دیدم یک مرد سرخ مویی حرف از کنیز میزد بی شرم زشت رویی دیدم عروسکم را در دست دخت شامی رفتم از او بگیرم میزد مرا حرامی میگفت دخت شامی اینست یادگاری عمو سنان به من داد تو که عمو نداری هستی من تو بودی آرامشم عمو بود عالم برای من بود وقتی به گفت و گو بود میسوخت معجر من چسبیده شد به مویم صد شکر چون نرفته از دست آبرویم گفتم غم تو دارم، گفتی غمت سر آید گفتم چگونه؟ گفتی! سویم چو دلبر آید @javadkarimzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحيم اصلا رقیه جنس غمش فرق می کند حتی کتیبه و علمش فرق می کند دردانه ای که روی ضریحش عروسک است با اهل بیت هم حرمش فرق می کند در بارگاه او که زند طعنه بر بهشت دربان و خادم و خدمش فرق می کند دریای اهل بیت پر از دُرّ و گوهر است اما حسین دُرِّ یمش فرق می کند باب الحوائجیست که اندر مقام او فرموده اند او کرمش فرق میکند غمخانه ای که گشته به پا در عزای او بانی مجد و محترمش فرق می کند هر کس برای خود صنمی انتخاب کرد کلب الرقیه هم صنمش فرق میکند هرگز عجیب نیست که حیران شود مسیح بیند که با مسیح دمش فرق می کند با فاطمه مقایسه شد بین روضه ها اما سه ساله قد خمش فرق می کند زهراست کوه صبر ولیکن رقیه اش کم طاقت است، سن کمش فرق می کند دقت بکن به گونه ی خود وقت روضه اش حس میکنی که اشک نمش فرق می کند شد پاره گوش او و عدو گفت حرمله این گوشواره هر گرمش فرق می کند روی سه ساله، دست عدو، آه بگذریم اصلا رقیه جنس غمش فرق می کند @javadkarimzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبی طفلی ز تنهایی نوا کرد دلش یاد غریب نینوا کرد سه ساله دختری کنج خرابه ز چشم خون فشان غوغا به پا کرد فلک آخر بساطم را به هم زد یتیمم کردو از بابا جدا کرد چنان سیل سرشکش شد روانه که ویران خانه را ماتم سرا کرد عدو فهمید این دلتنگی از چیست طبق اهدای بر آن بینوا کرد به ناگه شد خرابه نور باران چو از روی طبق آن پرده وا کرد چو رخسار پدر اندر طبق دید عنان دل همه از کف رها کرد بگفتا ای پدر باور نداری فراق روی تو با ما چه ها کرد به روی نیزه میدیدم که شانه به مشکین زلف تو باد صبا کرد سر پر خون او بر سینه چسباند چه صحبت‌ها که با خون خدا کرد که جرات کرده این سر را بریده سپس آن را به روی نیزه جا کرد بگو بابا محاسن را چه خصمی خضاب از خون شاه کربلا کرد بگو بابا به طفلی از چه پیرم به سر از ماتمش خاک عزا کرد در آن ویرانسرا از غصه جان داد ز بسکه مویه بر آن دلربا کرد رقیه بود و شد باب الحوائج به عشقش عالمی را مبتلا کرد @javadkarimzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا