eitaa logo
کانال اشعار آئینی جواد کریم زاده
260 دنبال‌کننده
205 عکس
61 ویدیو
0 فایل
زنده گردد از دمت هر مرده ای ای مسیح حضرت زهرا حسین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا چشمیست خون افشان زهجرت ای کمان ابرو فراقت میکُشد ما را نهایت ای کمان ابرو به روی صفحه ی قلبم قلم مستانه میرقصد کند وصف جمالت را روایت ای کمان ابرو غلام نرگس مست دو چشمانت شوم ای جان چو گردم مست از میِّ ، ولایت ای کمان ابرو ز هستت مست میگردد دمادم خالق هستی که جا دارد دهد هستش به پایت ای کمان ابرو به اذن خالق هستی کند جبریل سرمستی به بام عرش میخواند ثنایت ای کمان ابرو ملائک سجده گر هردم به محراب دو ابرویت و مهر و ماه با اذن خدایت ای کمان ابرو کمان ابروی دلبر صراط مستقیم ماست به راه راست کن ما را هدایت ای کمان ابرو به امید وصال تو شراب ناب مینوشد ز هجرت میکند ساقی شکایت ای کمان ابرو شود ای آفتاب آیا بگنجانی مرا یکدم به زیر سایه مهر از عنایت ای کمان ابرو سحرگاهان صبا پیغام وصل یار می آورد به همراه شمیم جانفزایت ای کمان ابرو سر بازار حسن تو هزاران یوسف مصری دخیل عشق بندد بر عبایت ای کمان ابرو گُل نرگس بیا ای جان که از بویت بهار آید و جان گیرد جهانی از صفایت ای کمان ابرو هماره مدحتت بوده دلیل اعتبار من بر این مدحتگری فرما عنایت ای کمان ابرو @javadkarimzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بشنو ز حقیقت این سخن را آوازه ی شیخ ابوالحسن را شیخ خرقان ، شهیر عارف گنجینه ی دانش و معارف تنها به زبان نبُد خدا گو حق گو بُد و دائما خدا جو در نیمه شبی پس از ارادت و عرضه ی طاعت و عبادت هنگام انابه و منا جا ت بر درگه حیّ و باب حا جا ت گفتا که به عرصه ی قیا مت چون نامه دهی بدست امت در حشر به امر حی دانا کردار کسان شود هویدا در پاسخ هر سوال معقول دانم چه دهم جواب مقبول دادند ندا به او ز سو یی بر گوی کنون هرآنچه گویی گفتا چو مرا بیافریدی اندر رحم آفریده دیدی اندر ظلمات محض بودم در کنج رحِم گهی غنودم چون عادت در رحم نمودم آورده ای ام تو در وجودم با حال گرسنه گشتم همراه همراه شدم به گریه و آه وآنگَه که شدم به گاهواره گفتم که گشوده راه چاره کارم پس از این بسی ست آسان بگشوده گره ز کار ، یزدان گوئی که مرا ز رنج رستند دیدم که ز دست و پای بستند دادند مرا اگر چه قَند آق کردند مرا به زور قُنداق گشتم سپس عاقل و سخنگو گفتم که رهید م از هیاهو لیکن به معلمم سپردند تاب از تن خسته ام ببردند آورد برون ز روزگارم با چوب ادب بسی دمارم ز آن دوره گذشتم ار به محنت کردی تو به شهوتم مسلط با تیزی شهوتم چو خو شد برنده و خصم آبرو شد از بیم عقوبت فسادم تصمیم نکاح، عقل دادم وآنگاه بدادی ام تو فرزند در دلم بسی شفقت آمد از بهر لباس طفل و اطعام ضایع بنمودی ام تو ایام عمرم همه صرف رنج و غم شد از عمر چو رفته رفته کم شد از عهد شباب هم گذشتم رنجور و نزار و پیر گشتم از پیری و ضعف و درد اعضا بر من چه رسید ای خدایا گفتم که مگر وفات آید شاید که ره نجات آید آسایش و راحتی گزینم سختی و الم دگر نبینم اما تن ناتوان و بیمار بر قابض روح شد گرفتار آنگاه که قبض رو ح گشتم وز تاب و تب جهان گسستم در تیره گی لحد نهادی در بین مزار جای دادی آمد دو ملک برای پرسش گفتند ترا چه بُد پرستش بر گوی کنون که رب تو کیست آئین و کتاب و مذهبت چیست گفتم که خدا ی را پرستم وز جام می اش هماره مستم دیدند چو باده نوش هستم از پرسش و از جواب رستم آنگاه ز گور تا برستم دادی خط و نامه را به دستم در محشر و صحنه ی قیامت بودم همه غرق در ندامت بر نامه چنین نوشته بی شک که ای بنده، اِقرَا کتابَک اینست کتاب من که گفتم لعلی که تمام عمر سفتم کارم همه دم فغان و آهست کار تو گذشت از گناهست آگاه تویی که بنده ات کیست پس مانع عفو و بخشش ات چیست ناگه ز جلالت خدایی بر گوش بیامدش ندایی فرمود ابوالحسن ز اکرام بخشیدمت این زمان و هنگام بر تو ز عطیه، و ز کرامت آمرزش خود کنم عنايت @javadkarimzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به صفین چون شد شه لافتی امیر عرب شاه خیبر گشا علی مظهر نور حی مبین علی لنگر آسمان و زمین علی شیر غران پروردگار وصی نبی میر دلدل سوار بیاراست لشکر چنان باشکوه که بُد هیبت آن سپه همچو کوه چو دیدند آن هیبت و پُردلی به هتاکی آورد رو بزدلی یکی خصمِ بی شرم،بی واهمه ز کین داد دشنام بر فاطمه ز دشنام آن کافر بد دهن به گوشش رسید هتک حرمت حسن به لشکر بیفتاد آن دم خروش که خون حسن در رگ آمد به جوش "نوشتند بر تیغه ی ذوالفقار حسن حیدر دوم روزگار" بفرمود این قصه ی کوچه نیست یقین مجتبی را ندانند کیست اگر کوچه صفین بُد این زمان یقین میزدم گردن ناکسان به ضربی زنم گردن خصم دون کشم جسم منحوسشان را به خون برآمد به مرکب به میدان رود که آن خصم نامرد گردن زند بشد سد راهش شه عالمین قسم داد او را به زهرا حسین که ای جان عالم فدایت حسن تو بسپار این بی ادب را به من به یک ضربت او را دو نیمش کنم چنانی که نقش زمینش کنم کریم است و جودش بوَد بی حساب ببخشید بر او حسن این ثواب به مرکب برامد چو سلطان عشق که عازم شود سوی میدان عشق به توسن نهیبی براورد شاه که حیران بماندند هر دو سپاه نجنبید آن لحظه توسن ز جای نگه کرد شه یک نظر زیر پای شه عشق دید آن دم عباس را خداوند غیرت و احساس را چو خورشید محو رخ مه شده بدیدی که سد ره شه شده بگفتا که مولای من از کرم مرا منتقم کن که رزم اورم قسم بر علی صاحب ذوالفقار که از روزگارش درارم دمار تورا جان حیدر و جان بتول تمنای این خادمت کن قبول بفرمود عباس، ای دُرّ ناب پدر را چه گویم ازینسان جواب امانت تویی نزد ما از علی تویی نوجوان گرچه هستی یلی بگفتا که من زاده ی حیدرم در این بیشه من همچو شیر نرم اگرچه منم اندکی نوجوان ولی همچو حیدر منم پهلوان شنیدم که فرمود یعسوب دین که ای مام عباس ام البنین که این نازنین تو عباس من فدایی بُود بر حسین و حسن نبینم حسین جان که روزی تورا مبادا زند خصم تیغ جفا فداییت هستم شه عالمین جهانی به قربان نامت حسین چو بشنید آن نطق با آب و تاب ببخشید بر او حسین این ثواب به میدان چو شد آن یل نامدار سراپا علی تیغ چون ذوالفقار چنان یا علی برکشید از نهاد که صفین را لرزه ای درفُتاد رجز خواند که ای مردک تیره رای اگر مرد هستی به میدان درای فرستم تو را تا به قعر جهیم سزاوار نار و عذاب الیم به میدان درآمد خبیثی پلید به پیکار آن نوجوان رشید بخندید آن بی ادب قاه قاه که تو نوجوان من دلیر سپاه به تحقیر گفتا عجب لشکری ندارد علی جز تو جنگ آوری؟ بدو گفت عباس با یک نگاه که من کوه هستم تو چون پرّ کاه من عباسم و ساقی علقمه من استم غلام بنی فاطمه منم شهره در عالم پُردلی فدایی زهرا و آل علی بُوَد در رگم خون شاه نجف اگر مرد هستی بیا این طرف چو شد حمله ور بر یل پر خروش ز شمشیر او ضربتی کرد نوش به خاک اوفتاد ان پلید زبون که غلتید یک لحظه در خاک و خون چو برخاست بار دگر او ز خاک به ضربی دگر شد به کلی هلاک چو کفتار مغلوب ان شیر شد سپه یکصدا جمله تکبیر شد خبردار شد شیر پروردگار به میدان به پا گشته گرد و غبار امیر عرب دید در حربگاه بشد ولوله در میان سپاه بفرمود کین رزمِ و پیکار کیست چنین غیزت و پردلی کار کیست که باشد که بی رخصت شاه دین به میدان شده بهر رزم این چنین بگفتند اصحاب یا مرتضی که عباس تو گشته اندر غزا و مالک بدادش چنین شرح حال سبب این بُود شاه نیکو خصال بفرمود برگردد از کارزار که رزمش بُوَد تا ابد یادگار فضائل رسیده به حد کمال بُوَد شیر اُم البنینش حلال بُوَد بو فضائل خدای ادب ازین پس مه هاشمی را لقب چو عباس آمد ز آوردگاه بیامد به نزدیک شیر اِله بفرمود حیدر قسم بر علی که عباس جان تو ابوفاضلی
مثل یک شیشه ی عِطری که درش وا شده بود سر جدا از بدن زاده ی طاها شده بود گشت آکنده ز عِطرش همه ی دشت بلا بر لب جن و ملَک بانگ خدایا شده بود لاله هایش همه پرپر شده آغشته به خون باغبانی که بهارش همه یغما شده بود عِطرش آمیخت چو با رایحه ای با گل یاس قتلگَه خواستگه ناله ی زهرا شده بود زینب آمد که سرِ سرو به دامان گیرد لیک سر بهر سر نیزه مهیا شده بود جای یک بوسه نَبُد بر تن آن سرو بلند و گلو بوسه گه خنجر اعدا شده بود تا به رگ های بریده سر خود را بنهاد عالمی غرق در آن صحنه ی زیبا شده بود و در آن لحظه که زینب همه زیبایی دید گشت هنگامه به پا محشر کبری شده بود آفرینش همه میرفت شود کُن فیکون عرش لرزید و فلک هم کمرش تا شده بود زین مصیبت چو ز احجار زمین خون جوشید آسمان گریه کنان زین غم عظمی شده بود شیشه ی عطر تنش خرد و درش گم شده بود همچو تسبیح که پاشیده ی اعضا شده بود بر سِنان تا که سَنان زد سر پر خون حسین در دل زینب غم دیده چه غوغا شده بود کس ندانست در آن لحظه به زینب چه گذشت آه از آن شیشه ی عِطری که درش وا شده بود @javadkarimzadeh