#حضرت_علی_ع_شاهکاری_در_جنگ_صفین
نقل است به صفین که مردان فداکار
همراه علی جمله چو گشتند به پیکار
بشتافت جوانی سوی میدان ز پی رزم
بی رخصت سردار سپه حیدر کرار
در هر دو سپه ولوله و همهمه افکند
گفتند که او کیست چنین گشته کژ افکار
میخواند رجز تا که همآورد بجوید
کامد به میان یک تنی از قوم ستمکار
چون حمله کنان گشت عدو از پی تیغی
با ضربتی از جانب زین گشت نگون سار
پس بار دگر خواند رجز کز صف دشمن
آمد به میان پیل تنی بس قدَر اینبار
چون دید جوان هیبت آن خصم بترسید
گفتا به یقین جان خود از مهلکه بردار
برگشت سرافکنده به اردوگه و آنگاه
فرمود علی ع از چه نمودی تو چنین کار
برگوی بدانم ز چه اینکار تو کردی
رسم است که رخصت طلبی از سر و سردار
گفتا ز کرم از سر تقصیر تو بگذر
شرمنده ام ای شاه کرم ای گل بی خار
از بی خردی آبرویم رفته ز دستم
مولا ز خرد آبروی رفته به دست آر
من خاک سر کوی تواَم ای شه خوبان
شرمنده ام اکنون و ز خجلت شده ام زار
آن پادشه از رافت شاهانه ببخشید
فرمود برون آر ز تن جامه و دستار
من آبروی رفته ات از خصم ستانم
کن سینه سپر راست کمر کن چو سپیدار
پوشید همان جامه نقابی به رُخَش بست
بنشست به مرکب سوی میدان شه ابرار
آمد به سویش خصم گمان برد جوان است
غافل که حریف است کنون میر جهاندار
هرچند نبد تیغ دو دم دست ید الله
زد ضربتی آنسان که جهان گشت بر او تار
بر خاک بغلتد و به خون گشت شناور
کردش به درک واصل و پیچید چو طومار
گفتا به معاویه ی ملعون پسر عاص
بنمای روان لشگریان را تو به یکبار
من شک نکنم نیست جوانی که بدیدیم
کو بود به میدان و بجنگید یکم بار
گفتا که ببین جامه ی رزمش که همانست
نی شک ننماید پسر هند جگر خوار
لیکن چو تو گویی که ز لشکر بهراسد
شادان شوم از حیله ات ای روبه مکار
شد لشکر کین عازم میدان که بسنجند
کو کیست چنین بر سر لشکر شده آوار
آن سینه سپر کیست به جز فاتح خیبر
بر لشکر عدوان که بُود جابر و جبار
بر لشکر دشمن ز شجاعت نکند پشت
بر جوشن او پشت کسی دیده به یکبار؟
هرگز ز سر جای نجنبد جبل از خوف
هرچند که طوفان شود عازم سوی کُهسار
کی شیر ز گرگان بهراسد به گه رزم
هرگز اسد الله نهراسید ز کفتار
کی مرغ هما پر بکشد سوی خرابه
کی باز شکاری بپرد جانب مردار
چون باز به اوجست و چو شیرست به بیشه
گه مرغ همائیست گُلش بر لب و منقار
میکشت بسی آن یل بی شبه و همانند
چون مور و ملخ ریخت زمین لشکر کفار
لشکر متفرق بشد از صولت شیرش
بودند هراسان همه درصحنه ی پیکار
گفتا پسر عاص معاویه چه دانی
کان سرو روان کیست که باشد لب جوبار
افسانه ی ذو ضربت او را نشنیدی
او یک تنه بر خاک زند لشکر بسیار
آن مه که پس ابر نهان قرص رخش کرد
وآن تیغ به دستی که زند تیغ شرر بار
آن شیر کسی نیست به جز شیر دلاور
حیدر که بُود نایبِ بر احمد مختار
عالم به یکی نقطه تمرکز بنماید
کانون جهان احمد و حیدر خط پرگار
ای شیعه به خود ناز و نما فخر و مباهات
وز روی ادب نوکر آن سید و سالار
مجنون چو به لیلا شده عاشق که عجب نیست
اندر عجبم گشته علی دلبر دادار
ولله نسوزی تو به آتش ز ولایش
ولله علی دوست نسوزد به دل نار
شاهی که نزایید دگر مادر گیتی
همتاش ز گفتار و ز پندار و ز کردار
بر شاه جهان غصب خلافت ز ملاعین
ای خلق بگویید ز کین بود سزاوار ؟
جان تازه کند از دم او صد چو مسیحا
صد موسی عمران بُوَدش خادم دربار
یوسف ز جمالش شده حیران و خریدار
گر جان بدهد بهر خریدش سر بازار
هرگز نکنم ترک ولایش به خدایش
منصور صفت گر ببرندم به سرِ دار
هر عاشق دیوانه سر و سینه کند چاک
از عشق علی بود که شد کعبه ترک دار
فریادرسم جز تو کسی نیست علی جان
آن دم که نهم سر به لحد خوار و بسی زار
اشک بصرم بهر حسینت چو چراغی
ای کاش شود تا برسم در بر دلدار
در روز قیامت که سر از خاک برآریم
دل در طلب یار شود عازم دیدار
در وصف علی گفت "جواد" از در رحمت
"چون ابر بهاریست که باریده به گلزار"
#جواد_کریم_زاده
@javadkarimzadeh
#امام_زمان_عج_انتظار_ظهور
چه میشود که ای صبا،حاجت ما برآوری
این همه انتظار را ،به یک خبر سر آوری
تمام عمر خویش را به جاده خیره مانده ام
که یک خبر ز قائم آل پیمبر آوری
که جاده گشته پر ز گل و آمده ست عقل کل
شود ز زیر پای او گلاب قمصر آوری؟
#جواد_کریم_زاده
@javadkarimzadeh
#امام_حسین_ع_اربعین
گفتند خرج این همه زائر چه میشود؟
رزق جهان رسد چو تکاند عبا حسین
#جواد_کریم_زاده
@javadkarimzadeh
3.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#امام_حسین_ع_اربعین
گفتند رزق این همه زائر چه میشود ؟
رزق جهان رسد چو تکاند عبا حسین
#جواد_کریم_زاده
#کشکول_شیخ_بهایی_حکایت_دنیا_عمر
باز بسم الله الرحمان الرحیم
شد سر آغاز صراط مستقیم
هر کجا نام احد آمد به لب
کام شیرین تر شد از شهد رطب
او که خالق بر تمام هستی است
ذکر نام او شراب مستی است
نام او می میشود در جام ما
جرعه ی نوری شود در کام ما
خانقاه و مسجد و دیر و کنشت
میشود با نام او باغ بهشت
چون شوی مست از می رب جلیل
هست ساقی رهگشا ی هر دلیل
ساقی ما قصه و افسانه نیست
انحصارا در پس ميخانه نیست
ساقی ما باده نوشی با صفاست
ساقی ما مست نور مصطفاست
ساقی ما ساقی نوری جلیست
نور او در کام زهرا و علیست
او که مستان را بود فریاد رس
نام او شد زندگی در هر نفس
هر نفس با نام او شد زندگی
یاد او باشد طریق بندگی
نام ساقی در رگ و خونست و پوست
هر چه هستم هست من از هست اوست
باده نوشان غرق در ساقی شدند
تا که در دریای او باقی شدند
از پی باقی شدن بر خاستند
جرعه ای از ساغر او خواستند
با وضو از نفس خود بیرون شدند
در پی لیلای خود مجنون شدند
با نمازی محو نور او شدند
نغمه پرداز کلام هو شدند
هر سحرگاهان می هو هو زدند
بر سر سجاده ها زانو زدند
کوچه باغ عشق را راهی شدند
با شمیمی مست آگاهی شدند
با شمیم عطر حق جان یافتند
جرعه ای از نور ایمان یافتند
دوش اندر کوچه ی مردان شدم
در خیال خویش سرگردان شدم
چونکه لاف آشنایی را زدم
حلقه ی شیخ بهایی را زدم
درگشود از مرحمت آن باوفا
کرد لطفی از سر صدق و صفا
حجره ای دیدم بسی آراسته
جامه هایی پاک و بس پیراسته
عطر و مهر و تسبیح و سجاده ای
در کنارش خواجه ی آزاده ای
مست از جام نمازی باشکوه
سجده گر چون ذره ای در نزد کوه
مست از جام نمازی باوقار
با خضوع و با خشوع و خاکسار
مرد ربانی سرا پا شور بود
نوربود و نور بود و نور بود
مرد ربانی سرا پا پاک بود
خاک بود و خاک بود و خاک بود
تکیه دادم گوشه ای از آن سرا
گفتمش یا شیخ پندی ده مرا
گفت با من کیستی ای جان من
نیمه ی شب گشته ای مهمان من
گفتمش مست ولای حیدرم
جان نثاری بر علی اکبرم
شیخ ما درویش یا صوفی نبود
از جمیع فرقه ی کوفی نبود
گرچه کشکول و تبر زین داشت او
نغمه ی هو هوی شیرین داشت او
بود دائم حال او حسن القضا
نوکر سلطان علی موسی الرضا
الغرض کشکول خود را برگشود
پند شیخ از بهر ما این نکته بود
گفت با من گوش کن هان ای رفیق
کن مجسم هست چاهی بس عمیق
درمیان چه بود یک ریسمان
هست آویزان بر آن فردی عیان
در ته چه اژدهایی پرنهیب
با دهانی آتشین و پرلهیب
درمیان آن همه جوش و خروش
میجوندی ریسمان را یک دو موش
رنگ آن موشان سفید است و سیاه
میجوند آن ریسمان موشان به چاه
ظرفی از شهد عسل در آن زمان
میکند آن فرد آنجا نوش جان
بی خبر از اژدها در آن محل
میزند انگشت بر ظرف عسل
گفتمش اینها که گفتی چیست شیخ
فرد آویزان به چه گو کیست شیخ
گفت این چاه است در معنا جهان
رشته ی عمر من و تو ریسمان
پس شب و روزند موشان پلید
شب سیاه و روز درمعنا سپید
اژدها مرگ است اندر قعر چاه
او که بر ما میکند هردم نگاه
جیفه ی دنیاست آن ظرف عسل
میچشد انسان عسل در این مثل
خاصه سرگرم خوراک و شهوتست
روز و شب او را مدام این عادیست
پیر معنا مرگ را تفسیر کرد
پند او از مرگ ما را سیر کرد
شیخ گفت از مرگ ما را باک نیست
ترس قبر تیره و غمناک نیست
خوف ما در زندگی ترس از خداست
چون مرا حیدر امیر و مقتداست
در ره او سرخوش و مستانه رو
او که قوت غالبش بد نان جو
وه که در دل از سر خوف و رجا
ره نداد او هیچ کس را جز خدا
کیست او کوبنده ی لات و منات
نیست جز راه علی راه نجات
نیست ما را اضطراب و واهمه
روز محشر با وجود فاطمه
پاک شو هرگز اسیر دل مباش
وز هوای نفس خود غافل مباش
در نماز و روزه و خمس و زكات
جهد کن ای بنده تا گیری برات
بهر دنیا گرم بازاری مکن
مرد باش و مردم آزاری مکن
بر یتیم و بر اسیر و بر فقیر
همچو مولایم علی شو دستگیر
در خیالم مثنوی میبافتم
خویش را در بستر خود یافتم
من کجا و محضر شیخ بها
شیخ دائم پر بها من بی بها
شیخ ما در نیمه شب بیتاب بود
کار ما هم خواب بود و خواب بود
سالها نرد منیت باختم
ای دریغا مرگ را نشناختم
من گرفتارم به نفس خویشتن
هر زمان و هر مکان با لاف من
نفس ویران دل ز نو آباد کن
دم به دم ای دل خدا را یاد کن
با علی باید که ایزد را شناخت
سوی یزدان با علی باید شتافت
مرگ گر چون اژدها پر هیبت است
هیبت ما اشکهای هیئت است
تا علی را دوست داری ای "جواد "
خوفت از هنگامه ی محشر مباد
#جواد_کریم_زاده
@javadkarimzadeh