هدایت شده از راوی ایران|روایت جنگ
"جنگ دیده ها"
من جنگ ندیده بودم، تا همین جمعهی پیش.همیشه بزرگ تر ها یک《شما زمان جنگ نبودید...》 نثار میکردند و پشت بندش خاطره ای، نصیحتی، چیزی تقدیم مینمودند.
آنوقت من حس سوسول بودن بهم دست میداد.حس آدم هایی که نه تنها گذاشته اند بیشتر دردسر ها تمام شود و موقع امنیت و رفاه نسبی کشور بدنیا آمده اند، بلکه کلی هم نق میزنند و ناشکری میکنند و به همه چیز و همه کس معترضاند.
هرجا در محضر بزرگانِ جنگ چشیده میخواستم نقدی یا اعتراضی به بعضی شرایط روز بکنیم حس می کردم در چشم خیلی هایشان؛ یک "دیر اومدی زود نخواه برو"ی پنهانی نهفته است.
تا اینجای کار بد نبود که هیچ، ژست خوبِ خودش را هم داشت. ما نسل نسوخته بودیم، به عقیدهی خیلی ها.
اما وقت هایی که از شهید بهشتی و رجایی و خیلی از فرماندهان محبوب جنگ میشنیدم، وقتی می فهمیدم فرصت همزیستی با چه آدم های عجیب و نابی را از داست داده ام دیگر یک جورهایی حیفم میآمد. حسرت میخوردم که خیلی ها را ندیدم و خیلی چیزها را درک نکردم.
من ندیده بودم. و شنیدن کی بود مانند دیدن. من ندیده بودم. و حتی نشنیده بودم صدای جنگندهی دشمنی را که تا بالای سرمان بیاید، و نه تنها تمام خانهی مان را ، که آنی تمام وجود و امیدمان به زندگی را بلرزاند و اعتبارِ زنده ماندن کل خانوادهی مان را به یک دقیقه بعد از آن لحظه به سخره بگیرد. تا آنشب.تا آن نیمه شبی که اسرائیل تصمیم گرفت ما را از خواب بیدار کند. درست همان لحظه ای که مرد همسایهی مان فریاد زد:" هواپیمای جنگندهست، اسرائیل حمله کرد بهمون".
درست شبی که تا صبح، دور از پنجره ها و شیشه ها دراز کشیدم و از ترس نخوابیدم. مدام کانال های خبری را چک کردم و هر لحظه بیشتر در دلم خون و آشوب بپا شد.
شبی که برای زنده بودنِ آدم های نابِ هم عصرم دعا کردم، و صبح خبر شهادت چندتن از بهترین هایشان را یکجا شنیدم.
آنوقت شاید همان جا بود که همهی ما در عمق احساس فقدان و حسرتی که راه گلویمان را گرفته بود نه تنها تمام معادلاتمان که خودمان انگار عوض شدیم.
و فقط بیست و چهار ساعت طول کشید که شروع کردیم به عوض کردن معادلات دنیا. تصمیم گرفتیم یک قدم که نه، هزاران قدم به نابودی اسرائیل نزدیک شویم.
حالا ما جوانِ کم تجربهی جنگ دیده ایم. انگار همین یک هفته صد سال بزرگ شدیم، با هر صدای انفجاری که شنیدیم و هر خبر شهادتی که دیدیم. هربار که هم وطنی از دست دادیم.هربار که بغض کردیم و قد کشیدیم.
وقتی در آسمان خط بلند و پر افتخار موشک های قدرتمندمان را دیدیم که میرفتند تا خِرخرهی ظلم را بجوَند، وقتی بغص کردیم و این بار غرق غرور شدیم و شوق چشیدیم...
ما حالا فرماندهانِ جان به دست گرفتهی عجیب و هم عصر دیده ایم. حالا ما بسیار عزیز از دست داده ایم.
با تهدید دشمن و صدای انفجار های پشت سر هم، خوابیده ایم. و صبح، بی آنکه شهرمان را از ترس تجاوز خالی کرده باشیم، از خواب بیدار شده ایم تا خبر ها را مرور کنیم و ببینیم امروز ایران کجای سرزمین اشغالی را به امید آزادی نشانه گرفته.
دیشب گوشی موبایلم را برداشتم و خبرها را خواندم.انگار برای چند ساعت خبری از حمله به اسرائیل نبود. رو کردم به بقیه و گفتم:"عجیبه! امشب ایران اسرائیل رو نزده؟!!!"
بعد یک آن خودم از سوال خودم بهت زده شدم. من یک هفته ای را دیده ام که هرشب و روزش ایران در دفاع، پرقدرت تر به اسرائیل که همان آمریکاست حملهی موشکی کرده. به همان مدعیِ قدرت اول دنیا.
طعم شیرین غیرت و افتخار پیچید توی دهانم.
قفل گوشی را دوباره باز کردم. عکس های باور نکردنیِ خرابه های اسرائیل را مرور کردم و باز زیر لبم تکرار کردم:" ما جنگ دیدههای ذلت نکشیده ایم. ما پیروز میشویم.... قطعا سننتصر...."
#فاطمه_مهرابی
#جنگ
#موشک
#اخبار_جنگ
✅️ راوی ایران|روایت های جنگ تحمیلی ایران_اسرائیل
برای خواندن روایت های مردمی جنگ عضو شوید :
[ایتا]
بله