خدا #دختر را آفرید😍
لبخندی زد و در گوشش اینچنین زمزمه کرد:
حواست به حسادت #ماه🌙 باشد!
مراقب باش نورت; #خورشید🌞 را نیازارد!!!
از کنار #رود💦💦 که رد شدی کمی از پاکی ات به اوببخش!
به #کوه🎋 که رسیدی قدری غرور به قله هایش قرض بده!!!
و بدان ❗️❕❗️
"زیبایی؛ نورانیت؛ پاکی و غرورت"
همه در گروه داشتن آن #گنجی ست که در کوله بارت نهان کردم....🎒
اری ....
خدا؛ مشتی #حیا بدرقه راهش کرده بود!
پ.ن: 👇
دختری که #حیا ندارد؛ حجابش؛ غرورش؛ زیبایی و پاکدامنی اش یک نمره کم دارد! 😉
خواهرم !
بکوش که از خدایت #بیست بگیری!😋
#دختران_انقلاب
@javan_farda
#برای_حیـا_و_عفتـت_پول_خرج_کن!!!
💰💷💰💶💰💴💰💵
ماهی چقدر پول روسری میدی؟!
پول کیف و کفش و لباس؟!
با دوستات بیرون میری چقد پول خرج میکنی؟!
چقدر از خرجای ماهیانت اضافیه؟!
میخوام یه مدل خرج کردن بهت یاد بدم که با عقل جور درنمیاد و اضافیه!🙈 ولی بزارش کنار بقیه خرجات ؛ عقلتو ولش کن و بعد ببین حس ت بهت چی میگه!
🔰وارد مغازه میشی.... ی کیف میخری
فروشنده میگه ۶۰تومن ! ی کوچولو چونه بزنی راااحت ده تومن تخفیف گرفتیا !👏
ولی تو چونه نزن ! ده تومن رو هم بده و فرصت طلایی صحبت نکردن با نامحرم رو از دست نده! 😊
اون ده تومنم بزار بپای اینکه حیا و عفتت رو نگه داشتی !😋
🔰سوار تاکسی شدی🚕 عقب نشستی، ی اقا هم عقب نشسته، راننده میخواد جلوتر نگه داره ی اقای دیگه سوار کنه....😓
بگو من حساب میکنم و نزار تنت بخوره ب تن نامحرم!👏 اون کرایه اضافی رو هم بزار بپای اینکه حیا و عفتت رو نگه داشتی! 😋
🔰یه مغازه یه روسری رو میده ۳۰تومن مغازه بقلی میده ۳۴تومن ولییی فروشندش خانمه!😊
تو برو از خانمه بگیر...۴تومن بیشتر بده ولی بیخود همکلام نامحرم نشو👏
اون چهارتومن اضافی رو هم بزار بپای اینکه حیا و عفتت رو نگه داشتی !😋
🔰سوار اتوبوس شدی🚌کرایه ۹۰۰تومنه تو هزار تومن دادی...
راننده میخواد بهت ی سکه صدتومنی پس بده😊 نگیر! چون ممکنه دستش بخوره ب دستت !😓 بگذر از صدتومنت🙈 و بزار بپای اینکه حیا و عفتت رو نگه داشتی !😋
🔰یه مانتو میخوای بخری، ۷۰تومن...
ی مدل دیگه هم هست شبیه همونه فقط یکم بلندتره و یقش بسته تره 😊ولی ۸۰تومنه! ☹
اینکه حجابت پوشیده تر باشه ده تومن نمیارزه️
بده ده تومن رو و بزار بپای اینکه حیا و عفتت رو نگه داشتی!😋
❌هیچ کدوم با عقلت جور در نیومد؟!
عیبی نداره!
به عقلت کاری نداشته باش و برای #حیا و #عفتت #پول #خرج کن!
پول اضافی! ❌
#تلنگرانہ
@javan_farda
| #تلنگرانه
وقتی #حیــا رفت🍃
#ایمان انسان هم میرود😔
چون حیا پوششی برای ایمان
است؛ آنوقت هر چه
#شیطان میگوید انجام میدهی...😥
همه رقم جنایت میکنی!😓
👤| #آیتاللهمجتهدیتهرانی(ره
@javan_farda
#تلنگر🔔🔔
♦️بین این انسانهای رنگارنگ! 👥
که خیـــره می شوند و #معذب می کننــد تــو را
♦️نگـاه #جوانــکی👀 کــه،زودتــر از تـــو ســرش را بــه زیــر می انـــدازد
تـــا دلـ❤️ مولایش را نشکنـد😍
یــک دنیا #دلخوشـی ست...
♦️و زمـــزمه ای🎶 کـــوتــاه:
مــــرا عهــــدی ست با جـــانان💞
♦️در کوچه و خیابان نگاه را از #حیا!
میهمان سنگ فرش خیابان می کنیم😊
و درزهای بهم پیوسته کف پیاده رو را می شماریم.
♦️تا نکند🚫 چهره به چهره!
صورت به صورت!
نگاه به نگاه #نامحرمی افتد...
♦️اما بعضی ها صفحات اجتماعی📱 را #غافل اند! غافل از اینکه چشم👀 پیغام رسان #دل است!
♦️ #ای_برادر!
📸عکس با #ریش و محاسن با ادیت نورانی💫!
✋دست با انگشتر فیروزه💍 و عقیق یمانی!
حالت ایستاده و نشسته با برادران #ایمانی! 👥
♦️ #ای_برادر!
عکس سجاده و تسبیح🌸 در اتاق عرفانی! 📿
عکس📸 از گونه ی نصفه و چشم بارانی😢!
جمع دوستان و #کافه های اعیانی!
♦️نیست❌ در شان یک یار #سیدخراسانی!!!😔درج کامنت با ادبیات بسیار #دخترانه و #پسرانه!
♦️اینها بخشی از مشکلاتی ست که ما #مذهبی ها! در گیر آن هستیم...🙁
خواسته و یا ناخواسته😔...
♦️اگر در فضای #حقیقی مواظب رفتار و نگاه و کلام مان🗣 هستیم!
در فضای مجازی هم باشیم...☝️🏻
♦️عکس📷 با هزار ژست و مدل گذاشتن در این صفحات📲!
مانند این است که سر چهارراه شهر↹؛
ایستاده و #ژست بگیریم!
و به تعداد فالوور های مان چه دختر و چه پسر! تماشا کنند مارا... 😨
♦️مواظب باشیم #دل ها را نلرزانیم💓...
♦️عهد با #جانان را فراموش نکنیم♨️...!!
#مرد_میدان
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ماه_رجب
@javan_farda