eitaa logo
{•جوان‌‌فردا•}
449 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
706 ویدیو
33 فایل
نوجوانان مدیران آینده این کشورند✌🏻🍃 نظراتتون رو به ما منتقل کنید :) http://payamenashenas.ir/javan__farda • • • پشت صحنه👀 @javab_nashenas
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ✍️نویسنده: @javan_farda
•♡... رمضــان‌خیلۍلازم‌داریم؛ و فرصت‌ڪمه‌چندروزۍمونده زودباش‌جاۍِدلتو‌براش‌بازترڪن:) کمترازده‌روزمآنده‌به(-: رفیق از پارسآل تغییری کردی؟! ببین توی این چند روز میتونی خودتو آماده کنی..؟! 😊 ✌️ @javan_farda
{•جوان‌‌فردا•}
رمضان ماه تمرین است … تمرین عشق… تمرین اراده… تمرین گذشتن از خویش برای رسیدن به معشوق:))) #ماه_
عازم یک سفرم ، سفری دور به جایی نزدیک سفری از خود من تا به خودم ، مدتی هست نگاهم به تماشای خداست و امیدم به خداوندی اوست فرا رسیدن ماه رمضان ، ماه بارش باران رحمت الهی مبارک التماس دعای ویژه🌹 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
دوربین📸 روی بازیکن شماره 3 که نفس نفس زنان دستانش را به زانو گرفته و از گوشه شقیقه‌هایش عرق 🏃‍♂می‌ریزد، زوم کرده است. مسابقه حساسی است. دل توی دل بازیکنان نیست که روی سکوی برنده‌ها 🎊بایستند و بعد از این همه تلاش مدال‌های رنگی را توی گردن‌هایشان بیندازند .❣ ماه رمضان❣ هم یک میدان مسابقه است. امسال تعطیلی مدارس، برگزاری امتحانات و روزهای بلند بهاری با هم مصادف شدند و یک میدان مسابقه را به وجود آوردند. میدان مسابقه‌ای که بازیکنانش با اطاعت از خدا برای رسیدن به رضایت الهی از همدیگر سبقت می‌گرفتند.💛 @javan_farda
رفقا ماه رمضان رسید😍 حیف نیست بزاریم الکی و مثل سال های گذشته ساده بگذره؟😢 می خوام در کنار هم این ماه کولاک بکنیما😄 باید در روز آخر ماه رمضان یک نوجوان دیگه از این ماه بیرون بیاد👌🏻👌🏻 خب برنامه معنوی هرکس مختص به خودشه ولی یه قسمت برنامه تون رو هم خوش حال میشیم به ایده کانال ما اختصاص بدید🍃 ایده ما اینه👇🏻 1⃣شاید نماز شب زیاد باشه و نتونیم بخونیم اما دو رکعت که میتونیم تو دل شب به خدامون هدیه بدیم🎊🎊 2⃣خوندن زیارت عاشورا که خیلی موقع شب اول قبر به کمکمون میاد و انشالله کمک کنند خود امام حسین که رو سفید بشیم🔮 این دو تا کار فکر نکنم ۲۰ دقیقه هم وقتتون رو از ۲۴ ساعت روز بگیره 🕰 اما خدا میدونه چه قدر تو اون دنیا و این دنیا به کارمون میاد💎 خوش حال میشیم نظرات تکمیلیتون رو در این باره در ناشناس ها ببینیم. خودمون رو آماده کنیم این نسل ،نسل ظهور است قوی باید شد💎 @javan_farda