🍏
✍«پنج» چيز در #نماز کلام اضافى محسوب نمى شود:
1⃣ #جواب_سلام که واجب است
2⃣ #صلوات در حين گفتن يا شنيدن نام پيامبر صلى الله عليه و آله
3⃣ #ذکر گفتن
4⃣ خواندن بخشى از #قرآن در هر جاى نماز غير از سوره هاى سجده
🍃 سوره نجم ، علق ، فصلت و سجده.
5⃣ #جواب_عطسه کننده
🍃 هنگامى که نمازگزار عطسه کرد شنونده مى گويد: «يرحمکم الله» و نمازگزار مى تواند در پاسخ بگويد «يغفر الله لکم»
📚توضيح المسائل مراجع، ج 1، مسأله 1137 و 1124 و 1125 و 1134 و 1135 و عروة الوثقى، ج 1، ص 717، مسأله 39
@javan_farda
#تلنگر
🌺 عهد نامه ی مسلمانی
🌸 امام صادق علیه السلام:
#قرآن ، عهدنامه #خدا برای مردم است. شایسته است كه انسان مسلمان به آن عهدنامه نگاه كند و در هر روز پنجاه آیه بخواند.
📚 اصول كافی/ ج 2/ ص609
⁉ ما چقدر مسلمانِ امام صادقی بوده ایم تاکنون؟! سهم #قرآن از هزاران ثانیه شبانه روزمان، چند ثانیه است؟!
⁉مسلمانِ منهای قرآن! میشود؟!
⁉نکند مسلمان نبوده ایم تاکنون؟!
⚠ کمی تأمل، کمی درنگ
🌸
@javan_farda
...
بنظرتون بزرگترین مشکل ما در قرائت قرآن چیست؟ چرا فراموش میکنیم؟ چرا عمل نمیکنیم؟
چندتا از این پیامها رو خوندی؟
...
#قرآن #پیام
@javan_farda
#تلنگر🔻
کاش...کاش بعضی از آقا #پسرا که حرص و جوش میخورن برای زیبایی اندامشون و میرن باشگاه و...😐
هر از چندگاهی میان روبرو آینه و فیگور میگیرن و..عالمی دارن با این پف کردن بازو!💪
همونقدر حرص و جوش بخورن برای زیبایی روحشون...برا پیشرفت معنوی شون!👌
برای قوی شدن ریشه ایمان و اعتقاداتشون... توی اعتقادات انقدر قوی بشن که با یه شبهه
از راه به در نشن و نزنن تو خاکی‼️
کاش بجای این #باشگاهای زیبایی اندام جوونای ما دنبال باشگاه زیبایی افکار میگشتن‼️
بعضی وقتا هم باهم #مچ میندازن تا ببینن کی قوی تره⁉️‼️
حالا شما بگین: کی از همه قوی تره⁉️
#احسنت بر شما...
از همه قوی تر اون #جوونیه که وقتی به یه گناهی میل و هوس شدید پیدا میکنه بتونه جلوی هوای نفسشو بگیره و از #خدا حیا کنه و گناه نکنه...✅
قوی ترین #شخص کسیه که وقتی عصبانی میشه و داغ میکنه به خشمش غلبه کنه و خودشو کنترل کنه نه این که فحش بده یا در صدد انتقام باشه❗️
از همه قوی تر کسیه که علاقه به چیزی باعث نشه که از دایره حق و انسانیت خارج بشه...
(دقت کنید !)
و اما دختر #خانوما...❗️
کاش بعضی دختر خانوما که همش دنبال مد و زیبایی و جراحی بینی و لب و گونه و... هستند😐
تا به اصطلاح خوشون بروز باشن و #خوشگل❗️❗️😞😞 بجای این کارا روحشون رو؛ فکرشون رو خوشگل میکردن...
بابا یکی به این جوونای ساده دل که هیچی ته دلشون نیست بگه ما ابــــــــــــــــد در پیش داریم، ابد..😔
#شیطون👹 هواس مارو پرت کرده بخدا... هرکدوممون یه جوری غافلیم...
خدا عاقبتمونو ختم به خیر کنه..
#چشم به هم بزنی میاد روزی که این بدن ما زیر خروارها #خاک میپوسه و ما باید جواب پس بدیم...
جواب پس بدیم که #عمرمون رو در چه راهی صرف کردیم... در چه راهی⁉️
جواب پس بدیم که برای تکامل و زیبایی این روح چه کردیم‼️⁉️
با #قرآن انس داشتیم؟!!به اهل بیت علیهم السلام معرفت داشتیم؟!!
برا #آخرت خودمون کاری کردیم؟!! آماده ایم برای رفتن ؟!
برا #امام_زمانمون کاری کردیم؟!! قدمی ورداشتیم؟!!
چیکار داریم میکنیم ما؟!! به کجا داریم میریم؟!
کی میخوایم از خواب غفلت بیدار شیم...؟!!
#خدایا ! خودت دست ما جوونا رو بگیر..
از #خودمون هر روز بپرسیم امروز برا
#امام_زمانم چه کردم؟!
#والسلام...😔😔
#انتقام_سخت
#حاج_قاسم
@javan_farda
4_5994598731062706252.mp3
3.99M
🌸 آیا #حجاب فقط مال #مسلمان هاست؟
🌸 کجای #قرآن گفته حجاب؟
🌸 ماجرای شیرین حضرت #موسی و دلقک #فرعون
💯حتما بشنوید از زبان #دکتر_فرهنگ
📥 #پیشنهاد_دانلود 📥
#مرد_میدان #فاطمیه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💠 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💠 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💠 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💠 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💠 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💠 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ماه_رجب
@javan_farda
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ماه_رجب
@javan_farda