🔆 #پندانه
✍ از بزرگی پرسیدند مردم در چه حالت شناخته میشوند؟ پاسخ داد:
1⃣ اقوام در هنگامِ غربت
2⃣ مرد در بیماریِ همسرش
3⃣ دوست در هنگامِ سختی
4⃣ زن در هنگامِ فقرِ شوهرش
5⃣ مؤمن در بلا و امتحانِ الهی
6⃣ فرزندان در پیریِ پدر و مادر
7⃣ برادر و خواهر در تقسیمِ ارث
@Javanan_montazer
🔆 #پندانه
✍ قانون کامیون حمل زباله
🔹روزی سوار یک تاکسی شدم و به سمت فرودگاه رفتیم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی میکردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید.
راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!
راننده ماشینِ دیگر، سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد سر ما فریاد زدن.
🔸راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.
بنابراین، از او پرسیدم: "چرا شما آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشینتان را از بین ببرد و ما را به بیمارستان بفرستد!"
🔹در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من داد که اینک به آن میگویم: "قانون کامیون حمل زباله."
🔸او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیونهای حمل زباله هستند. آنها سرشار از ناکامی، خشم و ناامیدی (زباله) اطراف میشوند.
وقتی زباله در اعماق وجودشان تلنبار میشود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند.
🔹به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید و بروید.
زباله های آنها را نگیرید و به افراد دیگری در سرکار ، منزل یا توی خیابان ها پخش نکنید.
🔰حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمیدهند که کامیون های زباله روزشان را بگیرند و خراب کنند.
افرادی که با شما خوب رفتار میکنند را دوست داشته باشید و برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند، دعا کنید.
@Javanan_montazer
🔆 #پندانه
◾️ در حادثه کربلا با سه نمونه شخصیت روبرو میشویم.
🔹اول: امام حسین (علیه السلام)
حاضر نیست تسلیم حرفِ زور شود،
برای رضای خدا تا آخر میایستد،
خودش و فرزندانش شهید میشوند و به چیزی که حق نیست تن نمیدهد،
از آب میگذرد، از آبرو نه...
🔹دوم: یزید
همه را تسلیم میخواهد،
مخالف را تحمل نمیکند،
برای امیال نفسانی خود نوه پیغمبر را سر میبرد،
بیآبرویی را به جان میخرد تا به چیزی که میخواهد برسد.
🔹سوم: عمرِ سعد
گفته میشود تا روزهای آخر نیز مردد بود،
هم خدا را میخواهد هم خرما را،
هم دنیا را میخواهد هم آخرت را،
هم میخواهد حسین (علیه السلام) را راضی کند هم یزید را،
هم عمارتِ ری را میخواهد، هم احترامِ مردم را،
نه حاضر است از قدرت بگذرد، نه از خوشنامی،
هم آب میخواهد هم آبرو،
دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی است که به هیچکدام از چیزهایی که میخواهد نمیرسد،
نه سهمی از قدرت میبرد نه خوشنامی.
🔺 راستش را بخواهید ما آدمهایِ معمولی عموما نه معصومیت، ایمان، جرات و اراده امام حسین (علیه السلام) شدن را داریم،
نه قدرت و قساوت و ابزارِ یزید شدن را؛
اما در درونِ همه ما یک عُمرِ سَعد هست!
⚠️بیش از همه از عمر سعد شدن باید ترسید...
@Javanan_montazer
🔆 #پندانه
✍ قاعده ۹۹
🔹پادشاه از وزیرش میپرسد:
چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچچیزی ندارد و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روز خوبی ندارم؟
🔸وزیر گفت:
سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!
🔹پادشاه گفت:
قاعده ۹۹ چیست؟
🔸وزیر گفت:
۹۹ سکه طلا در کیسهای بگذار و شب آن را پشت درب اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این ۱۰۰ دینار هدیهایست برای تو، سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!
🔹پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد.
🔸خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!
🔹پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است. همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و چیزی پیدا نکردند.
🔸خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است. پریشانی به سراغش آمد. با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت.
🔹روز دوم خدمتکار پریشانحال بود، چرا؟! چون شب نخوابیده بود.
🔸وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت داشت و مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود.
🔹پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست.
🔸آری، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است.
🔹و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت میکنیم و فراموش کردهایم که چه نعمتهای دیگری را در اختیار داریم.
هیئت علمدارکربلاء
@mohebinhazratabbas
🔆 #پندانه
✍ هلاکتی آرام
🔻ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒﻫﺎ ﺭﺍ اینگونه ﺷﮑﺎﺭ میکنند:
🔹ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪﺍﯼ بُرنده مقداری ﺧﻮﻥ میریزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ میکنند.
🔸ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ میبیند و یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ میزﻧﺪ.
🔹ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ میشود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بیحس شده ﮔﺮﮒ ﺭﺍ میبُرد.
🔸ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ میبیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ میزند.
🔹اما نمیداند یا نمیخواهد بداند که با آن حرص وصفناشدنی و شهوت سیریناپذیر، دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ میخورد!
🔸ﺁﻥﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبانبسته ﺧﻮﻥ میرود تا به دست خودش کشته میشود.
🔹نه گلولهای شلیک میشود و نه حتی نیزهای پرتاب! اما گرگ با همه غرورش سرنگون میشود.
🔸طمع، پول، قدرت، تكبر، فخرفروشی، حب جاه و مقام و احساس بىنيازى و بیمسئولیتی در قبال همنوع میتواند هر انسانى را به سرنوشت این گرگ قطب گرفتار كند.
💢 هلاکت به دست خودمان، نه گلولهای و نه نیزهای...
@javanan montazer
🌹داستان_آموزنده
#پندانه 🙏🤍
✍️ بیشتر هوای همدیگر را داشته باشیم
🔹آثار گچ روی ناخنهای مرد کارگر مشخص بود و دخترکش از اینکه مادرش پسری حامله است، خوشحال بود، ولی پدر در اعماق نگاهش غمی پنهان بود و لبخندی دروغین بر لب داشت.
🔸مادر دختر چند تکه لباس پسرانه ارزان برداشته بود و دخترک تندتند اجناس گرانقیمت را روی پیشخوان مغازه میگذاشت.
🔹مادر دوباره آنها را سر جای خود میگذاشت و میگفت:
دخترم اینها را آقای فروشنده برای بچههای خودش آورده است.
🔸دختر در جواب مادرش گفت:
پس چرا به خانهاش نمیبرد؟
🔹من هم بهعنوان فروشنده از اینکه اجناسم را میفروشم باید خوشحال میبودم ولی ناراحت بودم و پدرومادر نگران و دخترک خوشحال را یکییکی نگاه میکردم. این وسط فقط آن دخترک خوشحال بود.
🔸چه کسی یا چه چیزی باعث نگرانی این پدرومادر شده بود؟ آیا باید این پدرومادری که خدا داشت به آنها فرزندی دیگر میداد، نباید خوشحال میبودند؟
🔹یک نایلون روی میز گذاشتم تا مادر زودتر سروته کار را جمع کند. چند تکه لباس را در نایلون گذاشتم.
🔸مرد رو به من گفت:
چقدر شد عمو؟
🔹گفتم:
قابل شما را ندارد. ۱۵٠هزار تومان.
🔸مرد کارت بانکیاش را داد و گفت:
انشاءالله که داخلش چیزی مانده باشد.
🔹کارت را کشیدم و ۱۵۰هزار ریال وارد کردم و دکمه سبز را زدم. هنوز دستگاه کاغذش بیرون نیامده بود، مرد گوشی قدیمی شکسته خود را درآورد و نگاه به پیامک بانک کرد.
🔸من تند کاغذ را از دستگاه درآوردم و با کارت در دست مرد گذاشتم.
🔹تا خواست بگوید اشتباه کشیدی و به ریال کشیدی، دست او را فشار دادم و به او چشمک زدم و گفتم:
خدا برکت بدهد.
🔸زن و دخترک نایلون را برداشتند و تشکر کردند و بهراه افتادند. مرد خود را مشغول کرد تا کارت را داخل کیف کهنهاش جا بدهد. پشتسرش را نگاه کرد دید دخترومادر از مغازه بیرون رفتند.
🔹سپس گفت:
ان شاءالله هر چه از خدا میخواهی به شما بدهد. یک هفته است بیکارم.
🔸تازه متوجه علت ناراحتی او شدم. بهش گفتم:
مبارک شما باشد، کاری نکردم. کمی بیشتر به شما تخفیف دادم.
🔹مرد رفت و من ماندم و احساس کردم صدای خدا را شنیدم که گفت:
دمت گرم.
💢 آن روز اولین روزی بود که زیانی پر از سود کردم، چون هوای بنده خدا را داشتم.
@Javanan montazer