🔗وقتی پیلهها ضخیم میشوند...
(١) قصه #پرواز..
قصه #دل_بریدن و #دل_کندن است.
هر که بیشتر دل میکند، زودتر میرسد، بهتر میرسد. برای من و تو که پیلههایمان آنقدر ضخیم شده که رویای پروانهشدن را از یادمان برده، فقط یک راه مانده؛ دل کندن، دلبریدن. آن بالا خودمان را میخواهند، رفقا. بیهیچ تعلق و وابستگی. رهایِ رها. مانده من و تو بگردیم و جنس این پیلهها را بشناسیم. تار و پودهایش را بشکافیم؛ پول، خانه، ماشین، لباس، شهرت، مدرک، مقام، خانواده...
.
.
(٢) چشم توی چشم آقا بود. داشت پیلههایش را یکی یکی میشکافت: آقا این اسبم که از آن اسبهای چابک و بینظیر است برای شما. این شمشیرم که تیز و برنده است، این کیسههای... آقا نگاهش کردند و آه کشیدند. اسبت را میخواهیم چهکار عبدالله! خودت را میخواهیم.
خودش را از آقا دریغ کرد. پیلههایش خیلی ضخیم بود انگار. پرواز یادش رفته بود. اسمش عبیدالله بن حرّ جعفی بود...
#مریم_روستا
@javanane_towhidi