باسلام خدمت انقلابیون عزیز
با اجازه همگی، میخوام یه تغییر کوچولو در مطالب کانال ایجاد کنم. از امروز به بعد ان شاء الله روزهای زوج رو به داستان و روزهای فرد رو به خاطره شهید اختصاص میدم.
یا علی
#برگ1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
فصل آغاز/شیخی با شصت زن
اولین بار که ریحانی ب باغ حسین قلی خان نظام السلطنه رفته بودتا شیخ خزعل را از نزدیک ببیند، شیخ از او پرسید بود: "مادرت کیست؟"
ریحانی غیرتی شده بود و یک آن تصمیم گرفته بود لیچار بار شیخ کند و از باغ بیرون بزند واز خیر دیدار بزرگترین شیخ عرب دوران بگذرد، اما گفته بود: "ناز بانو."
خزعل هم لب ورچیده بود و گفته بود:
"یادم نمی آید"
بیست روز از عید گذشته بود از شکوفه بود.حسن خان هم داشت به باغ رسیدگی می کرد. وقتی ریحانی خواست بروداز حسن خان پرسید:
"شیخ بیماری فراموشی دارد؟"
حسین خان گفت:
" شیخ هیچ چیز را فراموش نکرده، خصوصا دشمنانش را."
ریحانی پرسید:
"پس چرا اسم مادرم را پرسید؟"
حسن خان خندید.گفت:
"شیخ شصت تا زن دارد و اولاد این زن ها را نمی شناسد. از همان وقت ها هر وقت صغیری پیش او می رفت، ازش می پرسید مادرت کیست؟ حالا دیگر عادتش شده از همه همین را می پرسد"
ریحانی در همان دیدار اول سن شیخ را پرسیده بود و وقتی فهمیده بود که خزعل قریب هشتاد سال را دارد، گفته بود خیلی جوان تر می نمایید. بعدها فهمید که شیخ در دوران زمامداری خود، وسیله موثری در اطفای نایره شورش و فساد داشت. هر وقت شورشی در قلمرو او راه می افتاد فوری جویا می شد که آیا رئیس شورشگران دختر دارد یا نه، اگر دختری داشت فوری او را ب زنی میگرفت و فتنه می خوابید برای همین هم وقتی به شیخ خزعل خبر داده بودند که رضا خان از تهران راه افتاده به سمت خوزستان تا او را دستگیر کند،
خزعل پرسیده بود:
"رضا خان دختر دارد؟"
شیخ خزعل به تصور این که ریحانی اجیر رضا شاه است تا از او حرف بکشد، از ترسش مجیز رضا شاه را می گفت، اما وقتی ریحانی گفت که رضا شاه به واسطه همراهی با قشون آلمانی مغضوب انگلیس شده، خزعل رفت از گوشه پستو صندوقچه ای آورد و گفت:
" این ها سندهای من است، هر سوال دیگری هم داشته باشید، آماده جواب هستم"
بعدش با اندوه از مرگ پدرش حرف زده بود که از همان وقت ترکان خاتون به او گفته بود که انگلیس روی خوشی به شیخ محمد ندارد و مزعل هم امیدی ندارد. گفت:
"من چنان ترسی از مزعل داشتم که هر صبح با این ترس از خواب بیدار می شدم که امروز پایان زندگی من خواهد بود...
ادامه دارد....
@javane_enghelaby
۴ تا شهید آورده بودند معراج شهدای قزوین، با آقاحجت و چند نفر دیگه رفتیم اونجا؛ شب هیات گرفته بودند دوستان زیاد آمده بودند آقا عبدالله باقری روضه جلسه رو داشت میخوند که ما رسیدیم.آقا حجت همون دم در حسینیه یه مقدار جلوتر نشست ماهم کنارش،تا روضه که تموم شد واسه سینه زنی هرچی به آقاحجت گفتیم بریم جلو سینه زنی بخون نرفت؛ گفت مداحها هستند هرچقدر اصرار کردیم قبول نکرد تا جلسه تموم شد، هیچ وقت دنبال مطرح کردن خودش نبود ..
شهید حجت اسدی شهید پهلو شکسته مدافع حرمی است که حواله شهادت خود را شب شهادت حضرت زهرا(ع) دریافت کرد، او با شهادتش توانست جان بیش از ۴۰ زائر ناموس رواق العظمه حضرت زینب(س) را نجات دهد.
خاطره ای از شهید مدافع حرم حجت اسدی
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«حناچی» شهردار جدید تهران نیامده از حضور مدیران خارجی در شهرداری تهران خبر داد.
آقای حناچی به نظرم خودتون رو برای وارد کردن مدیر خارجی به زحمت نندازید. میتونید از همین مدیران خودمون استفاده کنید. همین ها هم خیلیاشون خارجی هستن چون فقط برای خارجیا کار میکنن... روی هوا قرارداد محرمانه با دشمن میبندن و امتیاز صیادی رو میدن به چین.. یا گازمون رو دو دستی تقدیم ترکیه میکنن.. گل سرسبدشون هم که قهرمان دیپلماسیه و تخصصش گرا دادن به دشمنه... به نظرتون راحت تر و کم هزینه تر نیست که از همینا استفاده کنید؟!
#بی_کفایتی
#ظریف
#حناچی
@javane_enghelaby
#برگ2⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
فصل آغازین/شیخی با شصت زن
شب هم که به رختخواب می رفتم امید نداشتم تا صبح زنده بمانم. برای همین در بیست سالگی از هجوم اندوه مانند سالخوردگان موهای سرم سفید شد.
بعد از این دیدار، ریحانی هر شب وعده می گذاشت و به باغ نظام السلطنه می رفت وپای حرف های شیخ می نشست و او هم انصافا با ولع همه چیز را تعریف می کرد. ریحانی نفهمید چند شب طول کشید که شیخ تمام ماجرا را تا آمدن به باغ نظام السلطنه تعریف کرد، اما نوشتن اینها برایش حدود یک سال طول کشید. داستان که تمام شد، یک هفته فکر می کرد چه اسمی برای کتابش بگذارد. آخر سر ب پیشنهاد میرزا اصغر خان رورنامه چی، اسم داستانش را گذاشت: "دشت های سوزان". البته تجربه کتاب نویسی روحانی به او می گفت که نباید فقط به حرف های شیخ خزعل اکتفا کند، وگرنه کتابش می شود مثل همان "سفرنامه خوزستان" که برای رضا شاه نوشت وکسی هم نخواند.
از طرف دیگر بعضی وقت ها می دید که خزعل در مواجهه با بعضی سوال ها طفره می رود، برای همین مجبور شد شخصا به خوزستان برود و با بدران هم دیدار کند و باقی ماجرا را ازاو بشنود. به همین خاطر بود که بعد از یک سال که با دست پر به دیدار دوباره شیخ رفت و شروع کرد ب خواندن داستان، شیخ جوری گوش می داد که انگار افسانه گوش می کند. گاهی می خندید، گاهی هم قطره اشکی از چشمش پایین می چکید و پشت به ریحانی می کرد. یکی دوبارهم سر ریحانی فریاد زده بود که این دروغ ها و مهملات را از خودت بافته ای و ریحانی توضیح می داد که این کتاب خاطرات نیست،کتاب داستان است و داستان برای جذاب شدن نیاز به تخیل دارد. تخیلی مبتی بر هستی تاریخی؛ و برای ماندگار شدن نیاز به قهرمان دارد، قهرمانی که بر بی عدالتی ها و ادباری که مردم زمانه اش رافرا گرفته، بشورد؛ و برای اصلاح جامعه نیاز به بینش و نگرشی صادقانه دارد. باز شیخ می گفت:
"از همان اول باید می فهمیدم که تو نوکر آلمانی ها و جیره خوار آخونده هستی"
ریحانی هم می رفت و دیگر باز نمی گشت تا این که دوباره شیخ از طریق نوکرش حسن خان برایش پیغام می فرستاد که بیاید بقیه داستان را برایش بخواند.
ریحانی به طور کاملا اتفاقی متوجه شد که خواندن داستان"دشت های سوزان"برای شیخ خزعل دقیقا ده شب غیر متوالی طول کشید. برای همین تصمیم گرفت فصل های داستانش را بر اساس شب هایی که به خانه نظام السلطنه می رفت و داستانش را برای شیخ می خواند، تقسیم کند. این گونه بود که شروع داستانش را از شب اول آغاز کرد:
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
امروز/ رئیس جمهور در جمع مردم خوی: بینی آمریکا را به خاک می مالیم!!
چطور آقای روحانی؟ با فشار ایمیلی و خودکار پرت کردن؟ با برداشت گلابی از برجام و توهین به منتقدان؟ با پیوستن به معاهدات استعماری پاریس و fatf؟ با زانو زدن جلوی امیر امارات و دیپلماسی لبخند؟ با قدم زدن همراه جان کری و دست دادن با اوباما یا با امید به اروپایی ها؟ شایدم با یکسان دونستن ایران و عربستان و متهم کردن کشور به پولشویی...
توقع ایستادگی در مقابل آمریکا از کسی که توان کنترل خانوادش رو نداره و نمیتونه جلوی دزدی اونها رو بگیره، بیستر شبیه یه شوخیه.. چطور روتون شد این حرف ها رو بزنید با وجود اینهمه انفعال و تسامح که تو این چند سال از خودتون نشون دادید؟؟
#بی_کفایتی
#مطالبه_گری
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذَابِ الْأَدْنَى دُونَ الْعَذَابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ
و قطعا غير از آن عذاب بزرگتر از عذاب اين دنيا [نيز] به آنان مى چشانيم اميد كه آنها [به خدا] بازگردند.
سوره سجده، آیه ۲۱
اینجا کالیفرنیای آمریکاست... یه جهنم واقعی و گریه های زنی که سوار بر ماشینش، به استقبال آتش می رود...
@javane_enghelaby
زمستان سال نود و یک دعوت شدیم خانهی یکی از اقوام که از قضا ماهواره هم داشتند. همین موضوع باعث شد تا رضا درباره اهداف شبکههای ماهوارهای واسه صاحبخانه و بقیه صحبت کنه. توضیحاتی در مورد چگونگی تشکیل این شبکهها،منابع مالیشون،اهدافشون و حامیانشون داد ، اما اونها چند نفری شروع کردن به مسخره کردن رضا که فلانی ، توی فلان جا مغز تو شستشو دادن ، تو کله شما کردن که ماهواره فلان و فلان…. بعد از مهمانی ، من با رضا تند برخورد کردم که چرا شروع میکنی از این حرفها میزنی که بخوان مسخرهات کنن ؟ و کلی توپ و تشر !! اما رضا این جوری جواب داد: من وظیفهام را انجام دادم ، در قبال این خانواده توضیحات رو دادم ، دیگه اون دنیا از من نمیپرسن که چرا دیدی و میدونستی اما چیزی نگفتی.من کار خودم و کردم ، به وقتش این حرفها جواب میده. خیلی برام جالب بود ، اون اصلاً به این فکر نمیکرد که دارن مسخرهاش میکنن ، فقط به فکر انجام وظیفهاش بود.
خاطره ای از شهید مدافع حرم رضا کارگر برزی
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@javane_enghelaby
#برگ3⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب اول/گوزن زرد
روزی شیخ جابر ناکام از خوردن گوشت آخرین شکار خود، قولنج کرد و مرد، محمد پسر ارشدش همه جا چو انداخت که انگلیسی ها او را چیز خور کرده اند.
اما مطرود خلف، پیشکار شیخ الشیوخ هرجا دست می داد، به دور از چشم شیخ محمد، جماعتی را جمع می کرد و می گفت مرگ شیخ جابر ربطی به انگلیسی ها ندارد، بلکه به خاطر بد شگونی شکار بوده، و مهم ترین سند او هم، آخرین فالی بودکه زبیده دو هفته پیش از آخرین شکار شیخ برای او گرفته بود.
بعد ماجرای شکار را مفصل برای جماعت تعریف می کرد. تقریبا کسی نبود که نداند شیخ جابر روز مرگش به شکار رفته بود و لا به لای نخل های خسته خزان زده محمّره به همراه مطرود خلف، پیشکار طرد شده از سرزمین های عثمانی، به دنبال گوزن زرد می گشت. آن روز شیخ جابر تفنگ به دست داشت و مطرود خلف مشک آب و حلقه طناب به دوش می کشید و قطار فشنگ به کمر بسته بود و چند گام عقب تر ازشیخ جابر می رفت. وقتی نگاه مطرود به دسته های مرقابی افتاد که در حاشیه شط فرود آمدند و بر زمین نشستند، به سرعت پشت نخلی پنهان شد تا مرغابی ها فرار نکنند. بعد آهسته شیخ جابر را صدا زد.
"شیخ جابر! شیخ جابر، آن طرف!"
شیخ جابر دسته مرغابی ها را نگاه کرد و بی اعتنا به راه خود ادامه داد و گفت:
"مرغابی ها امروز آزادند! ترکان خاتون هوس گوشت گوزن زرد کرده."
مطرود گفت:
"این وقت سال که فصل کوچ گوزن هاست، اگر ترکان خاتون زودتر می فرمودند به پشت کوه می رفتیم."
شیخ جابر یقین داشت که گوزن زرد را می بیند، و دید. برای همین هم گفت:
"اگر ترکان خاتون گوزن زرد خواسته، همه گله هم که کوچ کنند، یکی شان برای ترکان خاتون جا می ماند."
مطرود گفت:
"خوب البته، اما شگونش چی شیخ؟"
"آب!"
مطرود مشک آب را از دوش برداشت و به شیخ جابر داد. چند جرعه نوشید و مقداری به صورت زد و دوباره به راه افتاد. مطرود مشک را گرفت و پنهانی جرعه ای نوشید و آن را بر دوش گذاشت. شیخ جابر دید که چیزی لابه لای نخل ها جهید و فرار کرد. ایستاد و با دست به مطرود نیز اشاره کرد که بایستد. مطرود پای نخلی نشست. شیخ نگاهی به اطراف انداخت و پشت نخلی کمین کرد. از فاصله ای نه چندان دور گوزن زرد را دید که سرگردان به دور خود می چرخید. تفنگ خود را آماده کرد. گوزن به تیر رس نزدیک شد. شیخ نشانه گرفت. مطرود چشم های خود را بست و از این همه یقین شیخ در حیرت ماند که چطور بعد از کوچ گله گوزن ها، این یکی باقی مانده ولابد برای ترکان خاتون مانده. شیخ جابر شلیک کرد و تیر به هدف خورد.
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
وَقُل لِّعِبَادِی یَقُولُواْ الَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّیْطَانَ یَنزَغُ بَیْنَهُمْ إِنَّ الشَّیْطَانَ كَانَ لِلإِنْسَانِ عَدُوًّا مُّبِینًا "
و به بندگانم بگو: «آنچه را كه بهتر است بگویند»، كه شیطان میانشان را به هم مزند، زیرا شیطان همواره براى انسان دشمنى آشكار است.
اسراء 53
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید خیلیهایمان تصور کنیم که اینستاگرام، صرفاً محلی برای نشان دادن زندگی لاکچری به دیگران است ولی امیر، از اینستایش نردبانی ساخت برای کمک به مردم محروم...
#جهادگر
#دهه_هفتادی
@javane_enghelaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او منتظر است تا که ما برگردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@javane_enghelaby
#برگ4⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
این همان تیری بود که مطرود بعدها می گفت، شیخ تیر را نه به گوزن که به قلب زندگی خود زده بود. مطرود که نفس در سینه اش حبس شده بود، وقتی مطمئن شد که تیر به هدف خورده، با شادمانی از جا پرید. مش آب را زمین گذاشت و با حلقه طناب به طرف شکار دوید و فریاد زد:
"افتاد ...افتاد...شیخ جابر شیر مادر حلالت، چه ضربه شستی داری!"
شیخ آرام بلند شد و با غرور به تفنگ تکیه کرد و لبخند زد. ناگهان درد در سینه اش پیچید. به روی خود نیاورد، اما درد شدت یافت و شیخ ناچار نشست و به نخلی تکیه داد. مطرود با طناب مشغول بستن دست و پای گوزن شد.
" نگاهش کن، انگار صدسال است مرده!بدبخت، پی گله می رفتی بهتر بود یا توی سفره این کنیزک عثمانی بد ترکیب؟!"
گوزن را روی دوش گرفت و به راه افتاد.
"کاش گرگ سیاه پاره ات می کرد و حسرت قلوه گاهت را به دل این سوگلی عفریت می گذاشت. چه شانسی هم دارد این سوگولی عثمانی، اگر نورا خانم دو پسر برای شیخ نزاییده بود، ترکان خاتون مجال ماندن توی کاخ فیلیه را هم به اش نمی داد، چه برسد به این که با شیخ به شکار بیاید."
به شیخ که نزدیک شد، گفت:
" شیخ جابر فشنگ درست راه نفسش را بسته، این گوزن بیچاره را مادرش فقط برای ترکان خاتون زاییده، نوش جانش!"
به نزدیک شیخ رسید و دید که نفس شیخ بالا نمی آید و عرق تمام صورتش را گرفته.
ترسید.
" چی شده شیخ؟! خدایا به داد برس! چی شده؟"
گوزن را بر زمین گذاشت و نزدیک تر شد.
گفت:
"چشمم کور شود اگر شور باشد!"
بعد زیر بغل شیخ جابر را گرفت و او را بلند کرد. شیخ نالید:
" آخ، مُردم! "
" دشمنتان بمیرد شیخ، کاش لال می شدم . از نحسی این شکار است؛ ببین چشم هایش چه جوری وق زده!"
شیخ جابر را رها کرد و گفت:
"بگذار چشم هاش را در بیاورم نحسیش برود."
به سراغ گوزن رفت. دوباره درد در سینه شیخ جابر پیچید و به نخل تکیه دادو نالید:
" آن را ول کن، مرا بگیر سگ سوخته!"
مطرود دستپاچه به طرف شیخ برگشت و زیر بغل او را گرفت و آرام به راه افتاد. چند قدم جلوتر سر برگرداند و به گوزن نگاه کرد. گفت:
"ببین چه جور نگاه می کند، نه !"
شیخ جابر فقط توانست بگوید:
" آخ ترکان خاتون! "
مطرود بیشتر از این که نگران حال شیخ المشایخ خوزستان باشد، از سرزنش ترکان خاتون می ترسید که الان در کنار نورا خانم زیر سایه نخلی روی تخت لم داده بود و قلیان می کشید و دو خادمی را تماشا می کرد که در حاشیه نهر آتش روشن کرده بورند و ماهی کباب می کردند.
ادامه دارد...
@javane_enghelaby