eitaa logo
جوان انقلابی
88 دنبال‌کننده
432 عکس
273 ویدیو
5 فایل
چیست دشمن تا نگاه دوست فرمان می دهد وای از آن وقتی که مولا اذن میدان می دهد نظرات: @JAHAD79
مشاهده در ایتا
دانلود
شب اول/گوزن زرد روزی شیخ جابر ناکام از خوردن گوشت آخرین شکار خود، قولنج کرد و مرد، محمد پسر ارشدش همه جا چو انداخت که انگلیسی ها او را چیز خور کرده اند. اما مطرود خلف، پیشکار شیخ الشیوخ هرجا دست می داد، به دور از چشم شیخ محمد، جماعتی را جمع می کرد و می گفت مرگ شیخ جابر ربطی به انگلیسی ها ندارد، بلکه به خاطر بد شگونی شکار بوده، و مهم ترین سند او هم، آخرین فالی بودکه زبیده دو هفته پیش از آخرین شکار شیخ برای او گرفته بود. بعد ماجرای شکار را مفصل برای جماعت تعریف می کرد. تقریبا کسی نبود که نداند شیخ جابر روز مرگش به شکار رفته بود و لا به لای نخل های خسته خزان زده محمّره به همراه مطرود خلف، پیشکار طرد شده از سرزمین های عثمانی، به دنبال گوزن زرد می گشت. آن روز شیخ جابر تفنگ به دست داشت و مطرود خلف مشک آب و حلقه طناب به دوش می کشید و قطار فشنگ به کمر بسته بود و چند گام عقب تر ازشیخ جابر می رفت. وقتی نگاه مطرود به دسته های مرقابی افتاد که در حاشیه شط فرود آمدند و بر زمین نشستند، به سرعت پشت نخلی پنهان شد تا مرغابی ها فرار نکنند. بعد آهسته شیخ جابر را صدا زد. "شیخ جابر! شیخ جابر، آن طرف!" شیخ جابر دسته مرغابی ها را نگاه کرد و بی اعتنا به راه خود ادامه داد و گفت: "مرغابی ها امروز آزادند! ترکان خاتون هوس گوشت گوزن زرد کرده." مطرود گفت: "این وقت سال که فصل کوچ گوزن هاست، اگر ترکان خاتون زودتر می فرمودند به پشت کوه می رفتیم." شیخ جابر یقین داشت که گوزن زرد را می بیند، و دید. برای همین هم گفت: "اگر ترکان خاتون گوزن زرد خواسته، همه گله هم که کوچ کنند، یکی شان برای ترکان خاتون جا می ماند." مطرود گفت: "خوب البته، اما شگونش چی شیخ؟" "آب!" مطرود مشک آب را از دوش برداشت و به شیخ جابر داد. چند جرعه نوشید و مقداری به صورت زد و دوباره به راه افتاد. مطرود مشک را گرفت و پنهانی جرعه ای نوشید و آن را بر دوش گذاشت. شیخ جابر دید که چیزی لابه لای نخل ها جهید و فرار کرد. ایستاد و با دست به مطرود نیز اشاره کرد که بایستد. مطرود پای نخلی نشست. شیخ نگاهی به اطراف انداخت و پشت نخلی کمین کرد. از فاصله ای نه چندان دور گوزن زرد را دید که سرگردان به دور خود می چرخید. تفنگ خود را آماده کرد. گوزن به تیر رس نزدیک شد. شیخ نشانه گرفت. مطرود چشم های خود را بست و از این همه یقین شیخ در حیرت ماند که چطور بعد از کوچ گله گوزن ها، این یکی باقی مانده ولابد برای ترکان خاتون مانده. شیخ جابر شلیک کرد و تیر به هدف خورد. ادامه دارد... @javane_enghelaby
⃣1⃣ با دو طایفه همیشه مدارا کن پسر، اول حکومت مرکزی ایران که عشیره محیسن قدرت حکمرانی خودش را از آن دارد. دوم رفق و مدارا با رعایای عرب خوزستان که میان همه سختی ها و مشقت های دنیا همین دشت های سوزان برایشان کفایت می کند؛ نگذار سختی گرسنگی و تعدی به اش علاوه شود. آن ها هیچ پناهی جز کاخ فیلیه ندارند؛ مبادا آن ها را از دست بدهید که در این صورت همه چیزتان را از دست داده اید." خزعل به همراه ویلسون و پزشک انگلیسی سوار بر اسب از دروازه کاخ و فیلیه وارد شدند و همه را در ماتم و اندوه دیدند. خادمی نزدیک شد و گریان افسار اسب خزعل را گرفت. خزعل بهت زده و ناباور به جماعت نگاه کرد. بعد با عجله به داخل عمارت دوید. ویلسون و پزشک هم نگاهی به یکدیگر کردند و وارد عمارت اصلی شدند. خزعل از میان زنانی که پشت در اتاق یزله و شیون می کردند، به تندی گذشت و وارد اتاق شد. شیخ جابر مرده بود. روی او را با پارچه سفیدی پوشانده بودند. نورا خانم و خزعل و شیخ محمد در یک طرف تخت، ترکان خاتون هم در طرف دیگر ایستاده بودند و شیون می کردند. پشت سر خزعل، ویلسون و پزشک وارد اتاق شدند. خزعل پای تخت پدر زانو زد و شروع به گریه کرد. ترکان خاتون با دیدن ویلسون اشک های خود را پاک کرد و با احترام برای پزشک راه باز کرد. پزشک به کنار تخت رفت. وسایل و ابزار خود را از داخل کیف خود بیرون آورد و با گوشی مخصوص به معاینه قلب شیخ جابر پرداخت. شیخ جابر را به سمت خود چرخاند و گوشی را پشت او گذاشت. شیخ محمد از این که پزشک با بی احترامی جنازه پدر را تکان می دهد، خشمگین شد. با غیظ گفت: "کی به شما اجازه داده به پدرم دست بزنی؟" پزشک نگاهی به ویلسون انداخت که یعنی خودت جواب او را بده . ویلسون گفت: " پزشک باید معاینه کند، باید از مرگ شیخ الشیوخ مطمئن بشویم، بعضی مرگ ها هست که به ظاهر مرگ است، اما در واقع..." شیخ محمد به ویلسون مجال نداد حرفش را تمام کند. گفت: "وقتی شما به چیری اطمینان کنید، من به همان چیز شک می کنم." شیخ محمد دوباره پدر را خواباند و روی او راپوشاند. ویلسون با اخم به شیخ محمد نگاه کرد و به پزشک اشاره کرد که برخیزد و کنار برود. مزعل رو به شیخ گفت: "این چه رفتاریست شیخ محمد! به همین زودی مشی و رویه پدر را فراموش کردی؟ مستر ویلسون از دوستان پدرمان بود. البته دور از جان!" ترکان خاتون از فرصت استفاده کرد تا در گرما گرم مرگ شیخ جابر، حرف اول و آخر خود را به شیخ محمد بگوید: "خوف این را داری که حکیم بریتانیا نفس شیخ را برگرداند و آرزوی شیخ الشیوخی خوزستان را به دلت بگذارد؟" شیخ محمد دندان گزید و برخاست و گفت: " این نعش پدر، این هم شما، هرکاری می خواهید بکنید!" و با خشم از اتاق بیرون رفت. ترکان خاتون رضایتمند از نتیجه کارش او را با نگاه دنبال کرد. نورا خانم هم خرسند به ترکان خاتون نگاه کرد و دکتر گفت: متاسفانه دیر رسیدیم، قلبش از کار افتاده، دیگر خونش خشک شده، کاریش نمی شود کرد." ادامه دارد..... @javane_enghelaby
شب دوم بعد رو به مردم کرد: "شما هم بروید پی کار و زندگی تان" جماعت پراکنده شدند. یکی دو نفر به حداد کمک کردند تا زخمی ها را به داخل ببرند. صالح سریع به سراغ اسب رفت و چابک بر آن پرید و به سمت فيليه تاخت. به نزدیک کاخ که رسید، آرام تر حرکت کرد و جلو در کاخ ایستاد و پیاده شد. نگهبان جلو او را گرفت. پرسید: "کجا صالح ؟" " عرضحال دارم برای شیخ جابر." نگهبان گفت: " شیخ جابر رفته شکار. برو پنج روز دیگر برگرد." صالح بلاتکلیف ایستاد. بعد آرام سوار اسب شد. نگاهی به نگهبان انداخت با خود گفت: "پنج روز خیلی دیر است، خیلی!.." و سر اسب را برگرداند و به تاخت دور شد. گروهی از مردان و زنان حویزه در محوطه ای باز گرد هم آمده بودند و به تماشای مسابقه تیراندازی تفنگداران قبیله ایستاده بودند. در گوشه ای دیگر ریش سفیدان قبیله نشسته بودند. جلو آنها یک کرسی قرار داشت که با پارچه سفید پوشیده شده بود و روی آن یک تفنگ ماوزر نو برق می زد، با یک قطار فشنگ. در فاصله يكصد متری، آدمکی درست کرده بودند و هفت مرد قبیله روبروی آن آماده ایستاده بودند. بدران و ثامر کنار یکدیگر بودند. هر یک به نوبت به طرف آدمک تیراندازی می کردند. تیر بدران و ثامر و دو نفر دیگر به هدف خورد. تماشاگران کل کشیدند. آخرین تیر را بدران به سر آدمک زد. شیخ عاصف که حدود هشتاد سال داشت، به سختی بلند شد و جلو رفت. گفت: "مرحبا، اهلا، بارک الله، شما چهار نفر بمانید، شما هم بروید سر زندگی تان." بعد به تفنگ روی کرسی اشاره کرد و گفت: "صاحب آن تفنگ یکی از شما چهار نفر است." فریاد یکصدای جمعیت بلند شد. شیخ عاصف رو به مردی کرد که سبدی با چهار اردک زیر بغل داشت. گفت: "های آماده باش ! این بار از این چهار نفر، هر کس مرغ ها را روی هوا بزند برنده است. اول سالم پسر آلبوناهی میزند." سالم تفنگ خود را آماده کرد. از همان فاصله یکصد متری، مرد یک مرغابی از داخل سبد بیرون آورد و آن را پرواز داد. سالم شلیک کرد، اما تیر به مرغابی نخورد. صدای های و هوی جماعت بلند شد. شیخ عاصف گفت: "برو پی زندگی ات، بعدی ثامر از بیت شیخ قاطع!" ثامر تفنگ خود را آماده کرد، مرغابی دیگری به هوا پرواز دادند. ثامر نشانه گرفت و شلیک کرد. تیر به هدف خورد و مرغابی افتاد. جماعت کل کشیدند. شیخ عاصف با دست به پشت ثامر زد: "مرحبا، بیت شیخ قاطع باید برایت شتر قربانی کنند. نفر به حمادی از بیت عطيه!" حمادی تفنگ خود را آماده کرد. مرغابی دیگری به هوا پرتاب کردند.حمادی شلیک کرد، اما تیر به هدف نخورد. جمعیت های و هوی کردند. "تو هم برو پی گله ات، بعدی بدران از بیت خودم." بدران تفنگ خود را آماده کرد. مرغابی دیگری به هوا پرواز دادند... ادامه دارد... @javane_enghelaby
شب سوم ترکان خاتون بیرون رفت. مطرود صبر کرد تا پلنگ هم بیرون برود، بعد به دنبال آنها رفت. شیرینی دیدارهای گاه و بیگاه مطرود با مستر ویلسون و بهره ای که از او می برد، به ترس از ترکان خاتون می ارزید. می دانست که ویلسون به خزعل امید بیشتری دارد، این را هم می دانست که حذف سید محمد خیلی کار سختی نیست، فقط نمی دانست مستر ویلسون چه خوابی برای مزعل دیده بود. رفت سراغش؛ درست وقت استراحت گروه هندی اكتشاف رسید. "سلام مستر، خسته نباشی!" ويلسون می دانست که مطرود از هر چه بگذرد از قهوه های مستر ویلسون نمی گذرد. گفت: "فنجان خالی همان جاست. برای خودت قهوه بریز!" مطرود فنجان را برداشت و پر کرد. "خبرهای داغ و تازه دارم." کنار ویلسون نشست و آهسته صحبت کرد تا ارزش خبرش بیشتر خود نمایی کند. عشيرة محيسن نزدیک بود خلعت شیخ جابر را به تن شیخ محمد کنند که ترکان خاتون اجازه نداد. همگی به اتفاق، شیخ مزعل را به شیخ الشیوخی انتخاب کردند. ویلسون پرسید: شیخ محمد اعتراضی نکرد؟ مطرود گفت: "رفت به جنگ طایفه بنی لام. ترکان خاتون هم مرا فرستاد به شما بگویم، فی الحال وقت حکم گرفتن از شاه صاحبقران است، تا شیخ محمد از میدان برنگشته کار را تمام کنید." ویلسون لحظه ای مکث کرد، بعد لبخندی زد و گفت: "شیطان شاگرد این زن عثمانی است، به اش بگو ویلسون روی قول و قرارش ایستاده، خیالش راحت باشد." مطرود بلند شد و به سمت اسب رفت. بعد یادش آمد که قهوه اش را نخورده. دوباره برگشت و داغا داغ قهوه را سر کشید و به ویلسون گفت: "سفارش مرا به ترکان خاتون بکنید!" سوار اسب شد و به تاخت دور شد و یکراست به سراغ زبیده رفت؛ نزدیک ملا ثانی به گروه چادر نشینان بادیه رسید. نزدیک که رسید همه را برانداز کرد. زنی با نوزادی به کمر پای خیک گوسفند نشسته بود و آن را تکان می داد. پیرمرد نابینایی سرش را رو به خورشید بالا گرفته بود و انگار همیشه در حال عطسه کردن بود. چند کودک عریان با بزی بازی می کردند. مطرود به طرف زن رفت و آب خواست. " آهای! کمی آب به مباشر شیخ الشیوخ بده!" زبیده فالگیر با شنیدن صدای مطرود، بیا داخل تا زبیده اقبالت را ببینید." مطرود از اسب پیاده شد و گفت: "اقبال رمال مثل انعام پادشاه برکت ندارد زبیده، ترسش بیشتر از امیدش است! " روبه روی زبیده ایستاد.زبیده در چشم های او خیره شد.... ادامه دارد.... @javane_enghelaby
⃣1⃣ دشت های سوزان/شب سوم در چهره های ریش سفیدان اضطراب موج می زد و همگی از پیشامدهای آینده در هراس بودند. یکی از شیوخ گفت: "بدران به نیابت از شیخ عاصف رفته بود بلید به نیابت حرف می زد، نه به رای خودش!" یکی دیگر گفت: "منازعه با فیلیه در این وضع و حال به صلاح ما نیست." شیخ دیگری گفت: "من توصیه می کنم، بدران چند صباحی در ناصری اقامت کند و شیخ عاصف پیک آشتی برای شیخ مزعل بفرستند، بلکه خشمش فروکش کند." بدران آرام بلند شد و رو به همه ایستاد بعد رو به آسمان کرد و گفت: "خدایا اگر بناست پیری و کبر سن، خوف و هراس به دل بیاندازد و ترس همدم آدم شود، هیچ وقت مرا پیر نکن." و به تندی از جمع دور شد و در تاریکی بیابان محو گشت. شیخ عاصف حرف آخر را زد: " رفتن بدران به ناصری، فرار به حساب نوشته می شود. فرستادن پیک آشتی برای شیخ مزعل هم، زبونی مردان حویزه...تنها یک راه نی ماند، اتحاد با زائر علی و همراه کردن قسمعلی زرگانی. شورا تمام!" گرکهی از مردان فیلیه در حال آماده کردن اسب خزعل بودند و وسایل و مایحتاج سفر را آماده نی کردند، خزعل سر رسید و از دیدن صحنه جا خورد. جلو رفت. گفت: "شما چه غلطی می کنید؟! کسی گفت اسب را از طویله بیرون بیاورید؟ عمه دست از کار کشیدند و ترسیده ایستادند. مطرود از پشت سر به خزعل نزدیک می شد. یکی از مردان گفت: "شیخ مزعل امر فرمودند، مایحتاج سفر شما را مهیا کنیم." "شیخ مزعل؟!" "بله شیخ!" "سفر به کجا!" مطرود جلو آمد گفت: "تهران، شیخ مزعل دستور دادند حکم شاه انجام شود." خزعل برگشت و نگاهی تند به مطرود انداخت و به سرعت وارد کاخ شد. مطرود موذیانه رد او را با نگاه پی گرفت. بعد به سمت اندرونی کاخ رفت. مطرود وارد راهرو شد و پشت در اتاق ترکان خاتون ایستاد و در زد صدای ترکان خاتون را از داخل اتاق شنید: "کیه؟" "منم، بانو مطرود!" ترکان خاتون در را باز کرد: "چی شده؟" "شیخ خزعل!" "خزعل چی شده؟" مطرود گفت: "عصابانیست، شیخ مزعل حکم کرده وسیله سفرش را مهیا کنند." ترکان لحظه ای فکر کرد بعدگفت: "پس به همین خاطر صبح سحر همراه مادرش به شکار گاه رفت." ادامه دارد... @javane_enghelaby
شب چهارم معین التجاره گفت: "من که نمی فهمم تو چه می گویی!" مطرود گفت: "خیلی سهل و ساده است، یک به صد معامله مال من؛ به جایش از مالیات یک به ده شیخ مزعل خلاص می شوی." "هنوز نه به دار است نه به بار، نرخ معین می کنی! کدام معامله؟" مطرود گفت: "هیچ نباشد، هفته ای یک جهاز انگلیسی از شط وارد کارون می شود و به ناصری می رود، این برای تو معامله نیست؟" "از کجا معلوم شیخ مزعل از مالیات من بگذرد؟" مطرود گفت: "مطرود در خصوص دو چیز هیچ وقت بی ربط حرف نمی زند. یکی پول، یکی زن." معین التجار خندید و زد روی زانوی مطرود. "الحق که شیطان باید شاگرد تو باشد. قبول است." *خزعل در حال تمرین تیراندازی در نخلستان حاشیه شط بود و مطرود هم هربار تفنگ او را آماده می کرد و به دستش می داد. خزعل تفنگ را از مطرود گرفت و شاخه خرمایی را روی نخل نشانه رفت و شلیک کرد. شاخه خرما به زمین افتاد. مطرود گفت: "احسنت! حقا کع شیخی و بزرگی براندازه شماست." حتی خزعل هم نفهمید که این جمله تحریک دشمنی و کینه او با مزعل خواهد بود. پرسید: "جوابش چی بود؟" مطرود گفت: "مستر ویلسون به شما دلگرم تر است تا شیخ مزعل، قبول کرد که یک به ده تجارت جهاز عبوری را به شیخ مزعل بدهد." خزعل گفت: "مزعل هم گویا بیشتر تمایل دارد من به تهران بروم تا این جا باشم." مطرود گفت: "حکم شاه او را سر دو راهی گذاشته، که آن هم، خاطر جمع باشید! مستر ویلسون بعد این قرارداد حکم را ملغی می کند...مگر مطرود مرده باشد که شیخش به تهران برود." این تملق به دل خزعل نشست و انرژی تازه ای به او داد و نشانه گرفت و مرغی را در هوا زد. مطرود زد زیر خنده. خزعل گفت: "فقط ترکان می تواند مزعل را راضی به این کار کند." درست هم می گفت. چون ترکان خاتون از او خواسته بود به بهانه ای از فیلیه بیرون برود تا او بتواند با مزعل بیشتر حرف بزند، بلکه بتواند او را راضی کند. اما وقتی به مزعل اصرار کرد. عصبانی شد. گفت: "می دانی با عبور جهاز انگلیسی از کارون، همه طوایف علیه فیلیه می شورند؟" ترکان خاتون گفت: "هنوز فراموش نکرده ای که حکم شیخ الشیوخی خوزستان مال شیخ محمد بود؟!" "ولی مستر ویلسون با این تقاضا در واقع، حکم جنگ طوایف بزرگ را به من داده." ترکان خاتون گفت:.... ادامه دارد.... @javane_enghelaby
شب پنجم هنوز هیچ یک از همسرانم نتوانستند اجاق مرا روشن کنند. پیداست تقدیر هم با من نیست. ترکان خاتون گفت: "تقدیر در مشت های توست مزعل، به من اعتماد نداری، به مادرت اعتماد کن !" بعد سه بار دست های خود را به هم کوبید. مطرود در تالار را باز کرد. زبیده وارد تالار شد و بلادرنگ به مزعل نزدیک شد و در مقابل او به زانو نشست. مزعل با حیرت به مادر و زبیده و ترکان خاتون نگاه کرد. "این عجوزه اینجا چه می خواهد؟" زبیده لبخند زد و گفت: "من هرگز برای گرفتن چیزی به جایی نمی روم، توی چشم های سرورم با همه هیبت، غم جانکاهی می بینم." از لیفه اش روغنی بیرون آورد و دایره وار دور مزعل روی زمین ریخت. مزعل با حیرت نگاه می کرد. "چشم همه بدخواهان از سرورم دور باد. به من اعتماد کنید تا مژدهای به روشنی آفتاب به شما بدهم. بگذار کف دستت را ببینم." برخاست و دست مزعل را گرفت. مزعل دستش را به تندی پس زبیده ناخرسند در چشمهای مزعل خیره شد و گفت: " بانوی بزرگوار فيليه از من نخواسته بودند که ستاره اقبال سرورم را پیدا کنم، هرگز پا به کاخ شما نمی گذاشتم." بار دیگر دستش را برای گرفتن دست مزعل دراز کرد. مزعل با تردیدبه مادر و سپس به مطرود نگاه کرد. هر دو به او اشاره کردند که از زبیده اطاعت کند. مزعل دستش را به زبیده سپرد و او بی درنگ دست مزعل را گرفت. "اجاق دشمنت کور باد، پسری در اقبالت می بینم، با چشمان سیاه مثل قير. هیچ روزی از روزهای خدا را بر تو نمی بینم." حالا چهره مزعل باز شد." پسر، برای من؟!" زبیده گفت: " از شوش غافل مباش!" بعد دست های مزعل را رها کرد و دوباره گفت: "از شوش غافل مباش که جایگاه پیامبران است و ملائکه آسمان در آن رفت و آمد می کنند!" بعد در چشمهای مزعل خيره شد. گفت: "اجاق تو فقط به دست وریده، روشن می شود. به هیچ شیطانی اجازه مده این اجاق را خاموش کند." مزعل کیسه ای زر جلو زبیده انداخت، بی طاقت گفت: "یکبار دیگر بگو، روشن بگو، من از چه کسی صاحب پسر خواهم شد؟" زبیده سریع کیسه را در لیفه اش چپاند و سر بلند کرد" "به زبیده شک نکن شیخ، نگذار دشمنانت، وریده را از آن خود کنند، فقط او می تواند اجاق شما را روشن کند." مزعل با ناباوری به ترکان خاتون نگاه کرد. نوراخانم هم لب و نگاه کرد. نوراخانم هم لبخند زد: دید که مزعل درست مانند دوران کودکی اش، بی تاب شده.در نگاهش حسرت بود انگار. مزعل گفت: "اگر پیشگویی ات درست باشد، شب تولد پسرم هم وزنت طلا خواهم داد." ادامه دارد.... @javane_enghelaby
⃣1⃣ شب پنجم پیشکار آیت الله جزایری در ایوان نشسته بود و با چند نفرصحبت می کرد. خزعل و مطرود چتد لحظه در حیاط ماندند، اما کسی به استقبال آن ها نیامد و هر کس مشغول کار خود بود. مطرود جلو یکی را گرفت و گفت: "های!... می خواهیم آیت الله جزایری راببینیم." مرد به سمت اتاقی اشاره کرد و رفت. خزعل و مطرود به سمت ایوان رفتند. پیشکار آیت الله جزایری به طرف آن ها رفت و سلام کرد خوش آمد گفت و آن ها را به اتاق آیت الله راهنمایی کرد. وارد اتاق شدند. آیت الله جزایری روی پوستین کهنه ای گوشه اتاق نشسته بود و گروهی هم با لبلس های مندرس اطراف اتاق نشسته بودند و با یکدیگر صحبت می کردند. آیت الله جزایری نیز با یکی از آن ها مشغول گفتگو بود. "سلام به حضرت آیت الله!" آیت الله سربلند کرد و خزعل را شناخت. توجه چند نفر دیگر نیز جلب شد. "علیکم السلام پسر شیخ جابر، خوش آمدید، بفرمایید بنشینید الان کارم تمام می شود." خزعل با نگاه به دنبال جایی برای نشستن می گشت. دو پیرمرد با لباس های مندرس و صورت آفتاب سوخته میان خود جا باز کردند و خزعل را دعوت به نشستن کردند. خزعل با اکراه میان آن ها نشست و جوری خود را جمع و جور کرد که با آن ها تماس نداشته باشد. گفتگوی آیت الله جزایری با مرد تمام شد. مرد شانه های آیت الله را بوسید و از اتاق بیرون رفت. آیت الله رو به خزعل گفت: " کاری اگر از من بر بیاید برای پسر شیخ جابر مرحوم دریغ ندارم" خزعل نگاهی به جماعت داخل اتاق انداخت. جوری که پیدا بود نمی خواهد در حضور آن ها حرف بزند." عرض خصوصی دارم." آیت الله جزایری از جماعت عذر خواهی کرد و همه بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند. آیت الله نیز از جا بلند شد و با اشاره سر آن ها را بدرقه کرد. خزعل هم از این فرصت استفاده کرد و بلند شد و رفت کنار آیت الله نشست. گفت: "همان طور که پدرم مقلد شما بود، من هم مقلد حضرتعالی هستم، اما برادرم مزعل دست به کارهایی می زند که خوف مفسده دارم." آیت الله جزایری گفت: "شنیده ام، شیخ مزعل نه تنها به وصایاب مرحوم شیخ جابر عمل نمی کند، بلکه خلاف آن رفتار می کند." خزعل گفت: "به همین واسطه به شما متوصل شدم، اوبه حمایت شاه، به طوایف حمله می کند. دختر زائر علی را با قوه قهریه به فیلیه آورده و می خواهد به نکاح خودش در بیاورد." آیت الله جزایری گفت: "تنها به حمایت شاه نیست، به حمایت مستر ویلسون هم هست، گویا به بهای جلوگیری از عزیمت شما به دربار، کشتی رانی در کارون جنوبی را هم آزاد کرده؟" خزعل از این حرف جاخورد‌. سعی کرد خود را بی تقصیر جلوه دهد. گفت: " من وقتی از این معامله با خبر شدم که آن ها دستخط هم امضا کرده بودند...ولی حالا خیال می کنم، این وصلت، نه به صلاح طوایف خوزستان است، نه به صلاح حیثیت خاندان شیخ جابر." آیت الله جزایری قصد مجادله نداشت. گفت: "حالا از من چه می خواهی؟" ادامه دارد... @javane_enghelaby