{..قسمتی از کتاب..}
🍎
🌳 #بزرگ_شدن_در_سپیدان، داستانی دربارهی شجاعت، مقاومت، مسئولیتپذیری، خانواده و بالندگی
_________
طعم سیبی که چشیده بود، زیر زبانش بود. اما هدف مهمتری داشت و میخواست روی هدفش تمرکز کند او باید بهترین دوندهی دنیا میشد. همان طور که پارچهی ارغوانی را به پایین لباس آبیاش میدوخت خودش را تصور کرد که لباس ورزشی سبز پوشیده بود و کفشهای بابا را به پا داشت و مقنعهی سفیدش کج و کوله شده بود و داشت مثل برق میدوید و میدوید و میدوید و از خط پایان رد میشد. توی خیالش همه جیغ میکشیدند و تشویقش میکردند. مامان و بابا و سعید از روی سکوی تماشاچیها برایش دست تکان میدادند. پرچم سوریه را برمیداشت و دور خودش میپیچید و باز میدوید و میدوید. تماشاچیها متعجب میشدند یکی از گزارشگرها داد میزد:«دختر! مسابقه تمام شد اول شدی» سوده خوشحال داد میزد: «یه دور دیگه میزنم به افتخار کشورم به افتخار مردمم ما همیشه پیروزیم بعد انگشتهایش را به نشان پیروزی جلوی دوربینها میگرفت و همه فریاد زنان اسمش را تکرار میکردند.»