جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_104 کاوه همونطور پشت فرمون خشکش زده! عمو مارو نمیبینه و ما
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_105
همه دور سفره نشستیم، اما انگار هیچ کدوم دل و دماغی برای خوردن غذا نداریم؛ البته به جز فائزه که کل هیکل و محل نشستنش رو تا شعاع یک و نیم متری، پر از خردههای نون و کوکو کرده.
بالاخره عمو پیش قدم میشه و لقمه بزرگی رو به دهان میبره. آروم آروم بقیه هم شروع میکنیم.
جوِّ خونه سنگینه و از هیچ کس صدایی درنمیاد. فقط من و ترانه هستیم که با نگاهمون کلی حرف با هم رد و بدل کردیم، هرچند به نتیجهای هم نرسیدیم!
با اینکه ناخُنَک زدنهای پای گاز کار خودش رو کرده و الان اصلا گرسنه نیستم اما تو این شرایط نمیشه به این زودیها از پای سفره بلند بشم.
مشغول وَر رفتن با لقمه توی دستم و بررسی ابعادش هستم که ترانه بی مقدمه رو به عمو میگه: بابا!
عمو که همچنان اَخمهاش تو همه، با حفظ حالت چهرهش، تو سکوت به ترانه نگاه میکنه.
-تقصیر کاوه نبود! ما گفتیم ماشین رو روشن کنه بریم دور بزنیم!
عمو که انگار خیلی خودخوری میکنه تا با ترانه تُندی نکنه، میگه: اون خودش میدونه هیچ چیزِ ماشین سر جاش نیست، بعد هنوز گواهینامه نگرفته شمارو هم سوار کرده نصفه شبی بُرده دور بزنید!
و بعد لقمه توی دستش رو با حرص به دهان میذاره.
به زنعمو که خیلی خونسرد بین فائزه و عمو نشسته، نگاه میکنم؛ متعجبم که نه پیگیر چیزی میشه و نه حتی سوالی براش پیش میاد. راحت و بیخیال مشغول لقمه گرفتن هست؛ نصف گوجهها و هفت-هشت تا کوکوی درسته رو روی یه نون کامل خالی میکنه؛ واقعا که! کاوه بیچاره تو اون اتاق خودش رو گشنه و تشنه حبس کرده، بعد زنعمو، بیخیال، لقمه ساندویچی درست میکنه! پس مِهرِ مادری چی میشه این وسط؟!
یاد حرف مامان که همیشه میگه «سَر سفره لقمههای مردم رو نشمُرین» میافتم و نگاه میگیرم. هر چند این قضیه مِهرِ مادری خیلی ذهنم رو درگیر و اشتهام رو کورتر از قبل کرده.
دیگه نه عمو و نه ترانه حرفی نمیزنن. ولی زنعمو با حفظ خونسردی، تو حرکتی غیرمنتظره، با همون اَبَرلقمهای که گرفته بود، از جا بلند میشه و به سمت اتاقی که کاوه توش هست میره.
با این حرکت زنعمو، معادلاتِ از بیخ و بُن اشتباهم به هم میریزه.
تو دلم یه «شیر مادر و نون پدر حلالت» برای زنعمو میفرستم که چراغِ سبزِ مِهر مادری رو روشن نگه داشت!
حس میکنم اشتهام باز شده؛ لقمه توی دستم رو با خوشحالی و رضایت به دهن میذارم؛
انصافا کوکوی خوشمزهای شده، دست و پنجهمون درد نکنه!
...
امروز موقع صبحانه، هم عمو و هم کاوه همچنان سرسنگین بودن، اما به لطف لوسبازیهای فائزه و شوخی و خندههای سرخوشانه ترانه، کمکم یخ همه باز شد.
اما مهمتر از اون، این بود که عمو یه جوری که به در بگه تا دیوار بشنوه، گفت «از این به بعد هر روز دو ساعت زودتر کار رو تعطیل میکنن تا کاوه تمرین رانندگی بکنه و زودتر گواهینامهشو بگیره.»
حالا که بیشتر فکر میکنم، میبینم عمو هم یه «نون پدر و شیر مادر حلالت» حقشه!
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy