•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
🎁ویژه🎁
#رمان_ریحانه
#قسمت_123
تا الان دو تا اتوبوس اومدن و به خاطر جمعیت زیادی که تو ایستگاه ایستادن، هنوز نتونستم سوار بشم.
هوا تاریک شده، با خودم عهد بستم که حتما با اتوبوس بعدی برم.
اتوبوس میرسه؛ زیر لب صلواتی میفرستم و وارد جمعیتی که به قصد سوار شدن به اتوبوس دارن همدیگه رو له میکنن میشم.
همونطور صلوات گویان جلو میرم و بالاخره موفق میشم وارد اتوبوس بشم؛ خدا رو شکر میکنم و نفس راحتی میکشم.
اتوبوس حرکت میکنه و جمعیت هول دهنده از بیرون، ناامیدانه بسته شدن در و حرکت اتوبوس رو نگاه میکنن.
...
هوا تاریک شده؛ خداروشکر کوچه خلوت نیست. به سرعت قدمهام اضافه میکنم تا زودتر به خونه برسم.
جلوی در ساختمون، مامان و چند نفر از خانمهای همسایه مشغول گفت و گو هستن.
نزدیکشون که میشم سلام نسبتا بلندی میگم. همه به سمتم برمیگردن و دونهدونه جواب سلامم رو میدن.
مامان که مشخصه از رسیدنم خیالش راحت شده، از همسایهها خداحافظی میکنه و همراه هم به خونه میریم.
به محض ورود به خونه و بستن در، مامان میپرسه: چرا اینقدر دیر کردی؟! دلم هزار راه رفت!
مستقیم به سمت اتاق میرم و از داخل اتاق همونطور که لباسهام رو عوض میکنم، جواب مامان رو میدم: ایستگاه اتوبوس جلوی کانون خیلی شلوغ بود، دو تا اتوبوس رفت تا بالاخره با هزار زحمت تونستم سوار سومی بشم!
-وااا! حالا کلاستون چطور بود؟ خوب بود؟
نمیخوام از همین اول بسماللهی ذهن مامان رو درگیر کنم، از خیر تعریف کردن استادمون میگذرم و کلی میگم: خوب بود. هنوز که اونطور با بچهها آشنا نشدم.
به سرویس بهداشتی میرم تا هم بحث کلاس تموم بشه و هم دست و صورتم رو بشورم.
...
کتاب زبان روبهروم هست و دیکشنری تو دستهام. دونه دونه کلمههای ناآشنا رو پیدا و معنی میکنم تا حداقل اینبار بفهمم استاد سر کلاس چی میگه!
سخته، اما من میتونم از پَسِش بربیام؛ مطمئنم...
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
📌لینک دسترسی به 🔸قسمت اول🔸
👉https://eitaa.com/javaneh_noor/3592
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac