جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
┄━━━•●❥-﷽-❥●•━━━┄ #رمان_ریحانه #قسمت_38 آخه مگه میشه! تو سیاهی شب، با اون سرعت سرسامآور، اونم د
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_39
روزها پشت سر هم میان و میرن و غم از دنیا رفتن مامانی رو آروم آروم تو خودشون محو میکنن.
بابا اینا برای چهلم مامانی دیگه ما رو همراه خودشون نبردن، حتی خاله فخری هم نگار و مهدی رو نیاورده بود.
مامان بعد از چهلم یه خرده بهتر شد و دیگه احوالش مثل اوایل فوت مامانی نبود. شاید این خاصیت فصل بهار بود که هنوز نیومده حال همه رو تغییر داده.
امروز با بچه های کلاس قرار گذاشتیم چهارشنبه همین هفته مراسمات خونه تکونی کلاس و پیچوندن روزهای باقیمونده تا عید رو به جا بیاریم.
هر چند به نظرم پیچوندن یک هفته حکم همون سنگ بزرگی رو داره که نشونه نزدنه.
الهام باحالترین دختر اکیپ «سه راست»، یعنی گروهی که سه ردیف آخر از ستون سمت راستی مینشینن، فرماندهی همه برنامههای چریکی کلاس رو بر عهده داره.
دوست دارم زودتر صبح بشه تا بفهمم نقشه هایی که کشیدیم چه اندازه جواب میدن.
دو تا تیکه دستمالی که از مامان قرض گرفتم رو داخل کولهم کنار دفتر و کتاب ریاضی جا میدم تا برای فردا جا نمونن.
به آشپزخونه برمیگردم تا دستور مامان رو اجرا کنم.
پنج تا دونه استکان تمیز داخل سینی میذارم.
قوری رو برمیدارم و داخل همهشون به یک اندازه چای میریزم.
حالا نوبت آب جوش هست.
سعی میکنم به قول مامان آب جوش رو مثل شیلنگ آب از بالای استکانها رد نکنم، پس مثل یه خانم باوقار، دونه دونه استکانها رو با آرامش پر میکنم.
بعد از بررسی نهایی حجم و رنگ یکدست چای داخل استکانها و اطمینان از خشک بودن سینی، به هال میرم.
با احتیاط هانیه و دفتر و کتاب و مدادهای پخش شده روی زمین رو رد میکنم.
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•