جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_42 الهام و مهتاب و نیلوفر روی نیمکت جلوی در، زهرا و مریم رو
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_43
بالاخره بهناز به حرف درمیاد:
آخه پیش خودم گفتم حالا که همه کارهای خونهتکونی مامانم افتاده هفته آخر، با این برنامه ما حتما خوشحال میشه!
اگه به من بود پنج ستاره به خاطر اینکه میخواسته خانم زند رو خوشحال کنه، بهش میدادم، هرچند برنامه ما رو به هم ریخت.
ادامه میده:
بعدشم حالا کلاس اولمونو مامان من اومد درس داد، کلاس علوم رو چی میگین که حتی با به هم ریختن نیمکتها هم مجبور شدیم بریم تو نمازخونه وای درس بشینیم؟ اینم ابتکار تو بود ریحانه خانم که دیدینم نتیجه نداد!
دو ستاره از اون پنج ستاره رو برای این حرکتش کم میکنم!
تا میام جوابشو بدم، الهام محکم میکوبه روی میز:
بسه! هر چی بود دیگه گذشته.
الان زنگ تفریح تموم میشه. اگه بتونیم حداقل همین کلاس ریاضی رو بپیچونیم بازم خوبه.
سریع فکر کنید تا دیر نشده!
زنگ تفریح تموم شده بود و به جز خوارج کلاس ما که همیشه موقع کارها، پی تفریح خودشون گم و گور میشن، همه دانشآموزها سر کلاسهاشون بودن.
تا اومدن خانم نیکرو سه دقیقه بیشتر وقت نداشتیم.
الهام گفت یه درسی به فرنوش اینا بدم! همه زحمتارو ما میکشیم، اونا فقط پی تفریح و یللی تللی خودشونن!
مهتاب گفت: درس دادن به اونها رو بذاریم برای بعد! وقتی همه آشغالای کلاس زیر نیمکتهاشون جمع شد، میفهمن کار گروهی یعنی چی!
یهو الهام یه جیغ کشید و پشت بندش دستاشو کوبوند به هم!
قلب هممون ریخت کف کلاس!
این امروز صبحونه چی خورده بود که اینجوری میکرد؟!
الهام بی اعتنا به قیافههای ما با همون هیجان ادامه داد:
تخته سیاه!
مهتاب گفت:
تخته سیاه و کوفت! دیوانهای مگه تو؟! از اون جیغی که زدی هنوز ریتم مغز و قلبم تنظیم نشده! اونوقت میگی تخته سیاه؟!
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy