eitaa logo
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
671 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
هردرخت تنومندی اول یه جوانه‌‌ی کوچيک بوده🌱 وقتی تونست در مقابل طوفان وحوادث مختلف مقاومت کنه، تبدیل میشه به درخت قوی و مرتفع🌳 برای رسیدن به اون بالاها باید ازجوانه‌ی وجودیت حسااابی مراقبت کنی، درست مثل یه باغبان😉👨‍🌾 ارتباط باما: @admin_javane_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_55 دوست داشتم مامان رو بغل کنم، اما ازش خجالت می‌کشیدم. منص
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• عمو جمشید که مشغول درآوردن وسایلشون از صندوق عقب ماشین هست، با رسیدن مهدی بهش، یه پس‌گردنی نسبتا محکم به مهدی می‌زنه و زیر لب بهش چیزی میگه؛ فکر کنم گفت «پدرصلواتی»! ساک رو تو بغل مهدی می‌چپونه و با یه پس‌گردنی آروم‌تر، اون رو راهی ساختمون می‌کنه و بعد، برای دست دادن، به سمت بابا میره. چشم از بابا و عمو که مشغول احوال‌پرسی با هم هستن می‌گیرم و برای خوش‌آمدگویی به جمع مامان و هانیه و مطهره می‌پیوندم. از همین اول بسم‌الهی، صدای غرغر های نگار به خاله، از تو راه‌پله، میاد و خنده‌ای آمیخته با تاسف به لب‌هامون میاره. با پیدا شدنشون از پیچ راه‌پله، صدای سلام گفتن‌هامون هست که تو فضا اکو میشه. حالا مهدی هم به پشت سرشون می‌رسه و بعد از یه سلام هول هولکی به جمع، همون پس گردنی که از عمو دریافت کرده رو به پس کله نگار منتقل می‌کنه! اوه اوه! نگار آرایش جنگی به خودش می‌گیره! مشتی که حواله بازوی مهدی می‌کنه، با جاخالیِ مهدی خنثی میشه. دلم برای مهدی می‌سوزه که مجبوره به خاطر خاله، زورگوییِ خواهرِ شیش سال کوچیک‌تر از خودش رو تحمل کنه. مامان طاقت نمیاره و برای نجات مهدی، نگارِ همیشه شاکی و قُلدر رو تو بغلش می‌کشه و می‌بوسه تا بلکه از خرِ شیطون پایین بیاد. قائِله‌ی بین نگار و مهدی، بالاخره ختم بخیر شد. ولی تا نیم ساعت بعد از اون، به هزار زور و زحمت، تونستیم خاله رو قانع کنیم که خواسته‌ی نگار برای پشتِ فرمون نشستن، خواسته‌ی زیادی بوده... این همه برای رفتن به روستا خیالبافی کردم و حالا عمو با همین یک جمله، همه رو بر باد داد! آخه یعنی چی که «تا قبل از ظهر هیچ کس رو تا سرِ کوچه هم نمی‌برم»؟! ما چه گناهی کردیم که بچه‌هاش سرِ زمانِ دهات رفتن هم کل کل و دعوا راه می‌اندازن؟ به مهدی و نگار، به خاطر این‌که همه برنامه‌ها رو خراب کردن، چشم‌غُرّه می‌رم؛ هر چند مهدی که کلا هیچ وقت تو باغ نیست و نگار هم کلا به هیچ چیز اعتنایی نمی‌کنه! امروز صبح باید می‌رفتیم روستا و الان این، حال و روزمون بود! این‌قدر که برای آوردن وسایل نهار پای سفره، مسیر آشپزخونه تا اتاق رو رفتم و برگشتم، به نفس‌نفس افتادم. نمی‌دونم این دیگه چه پیشنهادی بود که سفره رو تو اتاق پهن کنیم! رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍️به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy