eitaa logo
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
671 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
هردرخت تنومندی اول یه جوانه‌‌ی کوچيک بوده🌱 وقتی تونست در مقابل طوفان وحوادث مختلف مقاومت کنه، تبدیل میشه به درخت قوی و مرتفع🌳 برای رسیدن به اون بالاها باید ازجوانه‌ی وجودیت حسااابی مراقبت کنی، درست مثل یه باغبان😉👨‍🌾 ارتباط باما: @admin_javane_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_57 یه نگاه به کامپیوترِ بیچاره‌مون می‌اندازم که زیرِ دستِ مه
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• به آشپزخونه برمی‌گردم. مامان مشکوک بهم نگاه می‌کنه. با یه لبخند زورکی سعی می‌کنم خیالش رو راحت کنم. پارچ دوغ رو برمی‌دارم و پشت سر مامان و خاله مسیر آشپزخونه تا اتاق رو برای بار آخر طی می‌کنم. عمو جمشید از پشت پنجره بابا و بچه‌ها رو برای نهار به داخل دعوت می‌کنه و برمی‌گرده پای سفره. نامحسوس یک نگاه به عمو و مهدی می‌اندازم. هنوز آثار خنده تو صورت جفتشون هست. دوباره اخم‌هام تو هم می‌ره. مهدی رو به مامان می‌گه: خاله! یادته اون سری خونه خاله زهرا، این دخترت جای قرمه سبزی مَلات درست کرده بود؟! از شدت عصبانیت حس می‌کنم دود از سرم بلند میشه. این بازم این قضیه رو یادآوری کرد! حقش نیست کله‌ش رو بکنم؟! یا دست کم یکی بخوابونم تو دهنش؟! به صورت تک تکشون نگاه می‌کنم؛ جز مهدی که اِبایی از خندیدن نداره، همه سعی دارن لبخندشون رو پنهان کنن. دوست دارم داد بزنم «اصلا هم ملات نبود و حقت بود اون روز جای اون قرمه‌سبزی خوشمزه کوفت بخوری!» اما نمیشه؛ کوچکترین واکنش از طرف من، مهدی رو به هدفش می‌رسونه. مهدی ادامه میده: تازه گربه‌های شهرستان هم از خوردن اون همه دنبه و چربی که این خانم از قابلمه خورشت دور ریخته بود، اسهال شده بودن! دوست دارم یا سر خودم یا سر مهدی رو بکوبونم به دیوار! به لطف مهدی، برای هزارمین بار ذهنم میره به اون روز کذایی؛ تو اون هوای شَرجیِ شهرستان، همه بزرگتر‌ها برای کمک به نِشای زمین‌های برنجِ خاله زهرا رفته بودن و هفت، هشت‌تا بچه‌ی قد و نیم قدشون رو ریخته بودن سر من. بدتر از سر کله زدن با بچه‌هایی که مخصوصا اون روز حرف تو کله‌شون نمی‌رفت، ادامه‌ی پختِ خورشت قرمه‌سبزی‌ بود که خاله زهرا با هزار توصیه، بهم سپرد. و من بعد از برداشتن در قابلمه و دیدن تیکه‌های درشت دنبه‌ی توی خورشت، هزار نقشه برای مُنهدم کردنشون کشیدم و دست آخر راهی جز انداختنشون لای بوته‌های گلِ سرخ‌ِ توی حیاط به ذهنم نرسید. خدا بگم این مهدی رو چکار نکنه که هنوز که هنوزه بعد از دو سال، هر بار چشمش به قرمه‌سبزی میفته، این قضیه رو سرِ دست می‌گیره. اگه جرأت داشت این حرف‌هارو پیش بابا میزد! مهدی که با این حجم از مسخرگی باید توی سیرک استخدامش کنن، همچنان منتظر واکنش از طرف من هست! زِهی خیال باطل! در برابر اون همیشه بهترین واکنش، بی‌تفاوتی هست. به سختی عضلات صورتم رو کنترل می‌کنم تا اون اخم و حتی خنده‌ای که این پسرِ مسخره رو برای ادامه‌ی سربه‌سر گذاشن‌هاش شیر می‌کنه، خودشون رو لو ندن. رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍️به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy