eitaa logo
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
671 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
هردرخت تنومندی اول یه جوانه‌‌ی کوچيک بوده🌱 وقتی تونست در مقابل طوفان وحوادث مختلف مقاومت کنه، تبدیل میشه به درخت قوی و مرتفع🌳 برای رسیدن به اون بالاها باید ازجوانه‌ی وجودیت حسااابی مراقبت کنی، درست مثل یه باغبان😉👨‍🌾 ارتباط باما: @admin_javane_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_60 آروم آروم به سخت‌ترین مرحله، یعنی تحمل خونه‌ی مامانی، بدو
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• به یاد اون شب‌هایی که همراه مامانی با یه فانوس از پایین روستا تا بالای روستا برای شب‌نشینی می‌اومدیم، بعد از شام، خونه دایی رو به مقصد خونه خاله مامان ترک کردیم. خیلی خسته هستم اما زهره، دختر خاله مامان که هم‌سن و رفیق هستیم، اصرار داره تمام خاطراتمون، از بچگی تا الان رو دونه به دونه مرور کنه. هوایی شدم و خاطرات بدون اجازه، مثل اسلاید، پشت سر هم، میان و میرن؛ یادمه از وقتی پنج سالم بود، تو این روستا برای بچه‌ها تعیین تکلیف می‌کردم که چیکار بکنن و چیکار نکنن. یادش بخیر، اون شبی که پام رو کردم توی یه کفش که من هم می‌خوام مثل بچه‌های دیگه برم مدرسه و مامانی بعد از کلی باید و شاید و پیدا کردنِ کیفِ قدیمیِ مامان از توی صندوقِ بزرگِ زیر رخت‌خواب‌ها، بالاخره رضایت داد. وقتی یه دختربچه پنج ساله که قد کیفش، از قد خودش بلند‌تر بود رو تصور می‌کنم که توی کوچه پس کوچه‌های روستا به دنبال دختر‌های دانش‌آموزِ بزرگ‌تر از خودش تا جلوی درِ خونشون می‌رفت و به کمک مامان‌هاشون، اون‌ها رو به زور از خونه‌هاشون بیرون می‌کشید، خنده‌م می‌گیره. یا موقعی که به دستور معلم کلاس، با جارو بالای سر پسر‌های از زیرِ کار دَررو کلاس وایسادم تا نیمکت‌هارو جابجا کنن تا دختر‌ها کف کلاس رو جارو بکشن‌. بماند که تهش کار به دعوا کشید و آقای معلم رای رو به نفع ما صادر کرد! یا اون روزی که همراه مهدی تصمیم گرفتیم برای بچه‌های روستا، جلوی خونه‌ی مامانی تئاتر‍‍ِ طنز اجرا کنیم و حتی کارتِ دعوت هم درست کردیم؛ هر چند به جز چند نفر، باقی بچه‌هایی که دعوت کردیم نیومدن و این شکست خیلی ناراحت کننده بود! یا اون موقعی که بچه‌های شرِّ روستا به بهانه این‌که براشون قصه بگم جلوی راهم رو گرفتن و من که از قصه گفتن خسته شده بودم، برای دست به سر کردنشون، رفتن و دیدنِ دعوای خیالیِ عده‌ای خیالی، تو یه محلِ خیالی رو بهونه کردم و خودم از یه راه دیگه به خونه مامانی فرار کردم. چقدر مامانی بعد از شنیدن این قضیه ذوق کرد و قربون صدقه‌م رفت... یادش بخیر... حس می‌کنم به همون تعداد کسایی که توی این روستا محبتِ زیادی به من نشون میدن، کسایی هم هستن که می‌خوان سر به تنم نباشه! رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍️به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy