جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_77 حقش بود اون ساچمههای تفنگ بادی رو که با هنر خودم زدم وس
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_78
روزهای مدرسه تو چشم بر هم زدنی میگذرن و باز هم به دورهای از ایام تحصیل رسیدیم که تو حالت طبیعی نه باید سراغ فیلم و کارتون بریم، نه منتظرِ مهمونی رفتن یا مهمونی گرفتن باشیم، نه پیشنهادِ تفریح و گردش آخر هفته داشته باشیم و خلاصه اینکه باید دور همه کارهایی رو که ممکنه تو درس و امتحاناتمون وقفه ایجاد کنه، خط بکشیم.
اما از اولین روز شروع امتحانات تا همین امروز که مشغول خوندن آخرین درس هستم، اون نَفْسی که عادت داره هیچوقت حرف حالیش نشه، مدام درِ گوشم وِز وِز میکنه تا بلکه قانعم کنه همه اون کارهایی که نباید رو انجام بدم.
اما این یکی نَفْسم که در عین خیرخواهی، همش به جونم غُر میزنه که «این چه کاری بود کردی؟ این چه حرفی بود زدی؟ اینها چه فکرایی هست که تو ذهنت میچرخه؟ و...»، به موقع میپره وسط امر و نهیِ اون یکی و بالاخره میتونه قانعم کنه که اگه میخوای خستگی این سال تحصیلی رو با نمرههای خوب و خوشحالیِ مامان و بابا، از تَنِت بیرون کنی، بزن تو پَرِ اون یکی نَفْس.
بعد از سر و کَله زدن با دوتا نَفْسی که همیشه با هم درگیر هستن، و در نهایت راضی کردن اون نفس خیرخواهم، یک تکه از سیبی که مامان برام قاچ کرده برمیدارم و همزمان صفحه بعدی کتابم رو باز میکنم تا آخرین امتحان رو هم بدون تنبلی و وقت تلف کردن، به پایان برسونم.
هنوز چند خطی از صفحه جدید رو نخوندم که آیفون خونه به صدا درمیاد.
مطهره که یک هفتهای هست امتحاناتش تموم شده، به سراغ در میره و هانیه هم کنجکاوانه اون رو همراهی میکنه.
راستش من هم خیلی کنجکاوم تا بدونم کیه که این وقت غروب جلوی در خونمون هست.
اما با تَشَرِ نَفْس خیرخواهم، سر جام به انتظار مینشینم تا مطهره و هانیه که راهی پارکینگ شده بودن، برگردن.
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy