eitaa logo
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
694 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
هردرخت تنومندی اول یه جوانه‌‌ی کوچيک بوده🌱 وقتی تونست در مقابل طوفان وحوادث مختلف مقاومت کنه، تبدیل میشه به درخت قوی و مرتفع🌳 برای رسیدن به اون بالاها باید ازجوانه‌ی وجودیت حسااابی مراقبت کنی، درست مثل یه باغبان😉👨‍🌾 ارتباط باما: @admin_javane_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• به عنوان کسی که یکی از بدترین روزهای عمرش رو تجربه کرده، گوشه اتاق با سِگِرمه‌های درهم نشستم. بابا که ظاهرا دوباره ناراحتی معده‌ش عود کرده بود، بعد از تموم شدن سِرُم و خوردن یه چای بابونه حالش بهتر شد و به نظر می‌رسه تا فردا دیگه خبری از ناراحتی و عصبی شدن معده و اینا نباشه. همه چیز به حالت طبیعی خودش برگشته، به جز ناراحتی هانیه از من که انگار تمومی نداره. نمی‌دونم از کجا سر حرف رو باهاش باز کنم. اما هر چی که هست، باید سوءتفاهمی که براش پیش اومده رفع بشه. دلم رو می‌زنم به دریا و آروم صداش می‌کنم: آجی...! بی حرف فقط نگاهم می‌کنه. ادامه می‌دم: چی شده؟ چرا باهام حرف نمی‌زنی؟ باز هم بدون هیچ جوابی، پشت پلک نازک می‌کنه و روش رو به سمت مخالف برمی‌گردونه. برای این‌که دلش نرم بشه، با لحن مظلومی ادامه می‌دم: اگه می‌دونستی امروز چقدر برام سخت و تلخ بود، الان این‌طوری نمی‌کردی! بالاخره زبون باز می‌کنه و رگباری و با حرص می‌گه: چی شد؟! مگه با ترانه جونت نبودی؟ برای چی‌ سخت و تلخ بود؟ اگه جای ما بودی می‌خواستی چی بگی؟! مطهره تو خواب با کلمه‌های نامفهومی به سر و صدای ما اعتراض می‌کنه. هانیه غُرغُرکنان میگه: هر چقدر بهش گفتم برو تو اون اتاق که رخت‌خواب پهن کردیم بخواب، گوش نکرد؛ چرا؟! چون فائزه و ترانه اون‌جا خوابیدن! دستم رو به نشانه سکوت جلوی بینیم می‌گیرم و با صدایی آروم‌تر از قبل میگم: ولش کن، حتما این‌جا راحت‌تره. نباید از بحث اصلی منحرف بشیم، پس بلافاصله برمی‌گردم به موضوع خودمون: از همون موقع که با عمو اینا از این‌جا رفتم همش ضدحال بود؛ اما جدای از اون، تو نبود شما کلا احساس تنهایی می‌کردم. امشب فقط چشمم به ساعت بود که زودتر برگردیم خونه. هنوز هم حرفی نمی‌زنه! ادامه می‌دم: تو رو خدا بی‌خیال شو! اصلا به اصرار ترانه بود که باهاشون رفتم! تازه اگه می‌دونستم این مسائل پیش میاد و بابا حالش بد میشه و شما نمیاین حنابندون و... که اصلا نمی‌رفتم! انگار داره کم‌کم قانع می‌شه، باز هم ادامه می‌دم: تازه نمی‌دونی چیا شد! بذار برات تعریف کنم... .... دیشب به جز ماجرای مرموز پشت‌بوم، همه اتفاقات ریز و درشت دیگه‌ رو مو به مو برای هانیه تعریف کردم. هانیه هم کم کم آروم شد؛ گاهی تعجب کرد، گاهی خندید و گاهی تأسف خورد، اما بالاخره باور کرد که تو نبود اون‌ها دلِ خوشی برای تفریح نداشتم و شاید همین، باارزش‌ترین نتیجه‌گیری از همه اتفاقات دیروز بود. این‌که حتی اگه کنار خانواده‌ت نباشی، دلت براشون بِتَپه و آرامش و خوشحالی‌شون برات مهم باشه. این‌که دلت نیاد آجیت ازت دلگیر بمونه و برای خوشحال کردنش تلاش کنی. رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍️به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy