eitaa logo
🌱جوانه های صالحین فاطمیون
27 دنبال‌کننده
388 عکس
133 ویدیو
4 فایل
✳️نوجوانان وجوانان سنین 12 تا 20✳️ 🧕مربی:سرکار خانم حبیب الهی... سرگروه نمونه سال 1389 سطح ۲ حوزه. جامعه الزهرا (س) قم بسیجی مدرک مربی گری حفظ اشاره خردسالان مربیگری چرتکه.... 🌹حلقه تربیتی شهید محمد رمضانی 🌹 ارتباط با ادمین👇 @Habibolahii
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا گناه میکنیم؟! 💢🔹🔵👇🔸🔴 چرا ما سر نماز به جای الله اکبر نمیگیم الله الرحمن؟!! آیا بهتر نبود بگیم خدای مهربان؟؟ دلها بیشتر جذب نمی شد به نماز؟! ❗️🙇 تا میایم سر نماز: الله اکبر چرا از کبریایی خدا حرف میزنیم؟! دیدید وقتی مداحان و ذاکران اهل بیت دعا می خونن از مهربونی خدا میگن ما هم گریه می کنیم. درسته؟! 😐خب حاج آقا برای نماز هم شما بیاید ترفندی به کار ببرید به جای الله اکبر بگیم الله الرحمن! بعد گریه کنیم بگیم خدایا عزیزدلمی😘 💢⛔️💢 😐حاج آقا آخه نمیشه اینجوری با خدا عشق بازی کنیم! آخه کبریایی خدا که نمیشه باهاش حال کرد! نمیشه باهاش اشک ریخت؟! ✅ چرا اینقدر میگیم الله اکبر؟ چرا نماز مشحون است از عظمت الهی؟ چرا در مقابل کبریایی خدا ما همیشه سر به تربت و خاک می گذاریم ؟ چرا در هر رکعت یه رکوع داریم و دو سجده ؟ برای اینکه نماز میخواد یه چیزی به ما یاد بده عین پادگان! 👇👇👇 وقتی یه فرمانده ای نیاز داره عظمتش تو دل سرباز بنشینه نمیاد بگه: آقای سرباز من برات یه ماشین می خرم! خوب حرف من رو گوش بدیا!! 😊🙇💂 مثلا ببرنش پادگان یه ماه دوره ی آموزشی هی نخود و کشمش بریزن تو دامن سرباز ! فرمانده بگه عزیزدلم امروزم یه قاقا لی لی دیگه برات خریدم!!! 😉 فقط وقتی جنگ پیش اومد، درنری ها! ❓❗️❗️❓ دستور منو گوش بدیا باشه؟! من اینجا تو رو تحویل می گیرم تو هم در میدان جنگ منو تحویل بگیریا! ➖🔸👆❓ خب به نظرتون همچین آدمی به حرف فرماندش گوش میده؟! همچین بنده ای به حرف خدا گوش میده؟ بازم میگم: اگه میخواید گناه براتون سخت باشه سعی کنید با نماز عظمت خدا رو تو دلتون قرار بدید. خدایی که ازش حساب نبری حرف شم گوش نمیدی تازه اگه عظمت خدا تو دلت جا بگیره و مهربونیهاشم ببینی برات جذابتره و بیشتر دوستش داری برات خیلی مهم باشه که نماز رو سر وقت بخونی. از خدا حساب ببر . خدا رو جوجه فرض نکن!!!! ادامه دارد... 😍
🎊🎉 🎊🎉 🔮🔮 از همان موقع فهمیدم که زینب هم مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می کنند وقتی از خواب بیدار شد، به من گفت: مامان من فهمیدم اون ستاره پرنور که همه به اون تعظیم می کردند کی بود. با تعجب پرسیدم: کی بود؟ گفت :حضرت زهرا بود. هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می‌افتم بدنم می لرزد. زینب از بچگی راحت حرف‌هایش را می‌زد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت با مهرداد خیلی جور بود برادرش اهل تئاتر و فوتبال بود و در شهر گروه نمایش داشت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با او تمرین می‌کرد. مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب می داد. او بیشتر بیرون از خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه و اکثراً در خانه مشغول خواندن کتاب بود. مهران با پیک های کیهان بچه ها و کتابهایی که جمع کرد یک کتابخانه راه انداخت و چهار خواهرش را عضو کتابخانه کرد. ۲ ریال حق عضویت هم از آنها گرفت دخترها در کتابخانه مهران می‌نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می‌خواندند بزرگتر که شدند مهران دخترها را نوبتی به سینما می‌برد. علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه از همان بچگی که با مهرداد تمرین میکرد شکل گرفت بیشترین تفریح بچه ها رفتن به خانه مادرم بود و با هم بودنشان بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند ولی وضعیت ما طوری نبود که سفر برویم. اول تابستان که می‌شد دوره می‌نشستند هر کدام نقشه رفتن به شهری را می‌کشیدند. از آن شهر حرف می‌زدند هر تابستان فقط حرف سفر بود و فکرش. تعداد مان زیاد بود و ماشین هم که نداشتیم برای همین حرف مسافرت به اندازه سفر رفتن برای بچه ها شیرین بود. بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی‌توانست از خانه بیرون برود دوره می‌نشستند از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف می‌زدند از باغ ارم شیراز و سی و سه پل اصفهان. هرکدام از بچه ها چیزهایی را که درباره آن شهر خوانده بود برای بقیه تعریف می‌کرد یا از روی همان مجله می خواند و عکس هایش را به بقیه نشان می‌داد. آنقدر از حرف زدن درباره آن شهر لذت می بردند که انگار به همان شهر سفر کردند. در باغ پشت خانه ایستگاه شش، یک درخت کُنار داشتیم که هر سال میوه می داد. بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان دختر ها زیر درخت جمع می شدند. مهران و مهرداد روی پشت بام می رفتند و شاخه های بلند درخت را که تا آنجا کشیده بود تکان می‌دادند. کنارها که روی زمین می ریخت دختر ها جمع می کردند بعضی وقتا اندازه یک گونی کنار پر می‌شد من گونی پر از کنار را به بازار ایستگاه هفت می‌بردم و به زنهای فروشنده عرب می‌دادم و به جای آن میوه های دیگر می گرفتم. پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام ما می آمدند تا کنار بچینند مهران و مهرداد دنبالشان می کردند و آنها را دور می کردند. مینا و مهری مدتی پول‌هایشان را جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دختر ها زیر درخت کنار عکس یادگاری گرفتند. چهارتایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند زندگی ما کم و زیاد داشت اما با هم خوشبخت بودیم... ادامه دارد... 😍