#ادامه_داستان
گنبد فیروزهای امامزاده
ارسلان ایستاد و پرسید:«چه کاری بهتر از این صندلی چرخدار که توی روستا لنگه ندارد؟»
مهدی گفت:« من توی تلویزیون صندلی چرخداری دیدم که کنترل داشت و نیاز نبود کسی آن را هول بدهد»
علی کف زد و گفت:«افرین مهدی اینجوری مشدی ظفر محتاج کسی نمیشود و خودش صندلی را هدایت میکند»
ارسلان گفت:«خب آخر چطور میتوانیم چنین چیزی بسازیم؟»
مهدی توضیح داد:«باید یک کنترل را با سیم به چرخهایش وصل کنیم یک موتور هم میخواهیم»
علی کمی فکر کرد و گفت:«بیایید برویم پیش آقا معلم او حتما به ما کمک میکند»
ارسلان جلوی صندلی چرخدار ایستاد و گفت:«میشود تا مدرسه نوبتی سوارش شویم؟» علی و مهدی به هم نگاه کردند.
مهدی گفت:«فکر خوبی است اینطوری از اینکه درست کار میکند هم مطمئن میشویم»
تا مدرسه به نوبت سوار صندلی چرخدار شدند صدای خنده بچهها توی روستا پیچیده بود.
به مدرسه رسیدند. آقا معلم داشت به درختان توی حیاط مدرسه آب میداد، مدرسه روستا دو اتاق کوچک داشت یک
اتاق که بچهها در آن درس میخواندند و یک اتاق محل زندگی آقا معلم بود.
اقا معلم بعد از سلام و احوالپرسی به صندلی چرخدار نگاه کرد و پرسید:«این صندلی چرخدار را از کجا آوردید؟ تاحالا
چنین چیزی ندیده بودم!»
ارسلان سینهاش را جلو داد و گفت:«خودمان برای مشدی ظفر ساختیم آقا»
علی و مهدی هم حرفش را تایید کردند آقا معلم جلوتر رفت کمی صندلی را عقب و جلو کرد گفت:«افرین خیلی عالی شده
دست شما درد نکند»
مهدی گفت:«اقا اجازه ما میخواهیم برای صندلی چرخدار مشدی ظفر یک کنترل بگذاریم که خودش بتواند آن را هدایت
کند»
علی گفت:«مثل همان صندلی چرخداری که توی تلویزیون بود»
آقا معلم لبخندی زد و گفت:«فکر خیلی خوبی است نیاز به موتور، سیم، یک کنترل و چرخدنده داریم»
ارسلان لبهایش را جمع کرد و گفت:«خب بگویید نمیشود دیگر»
علی اخمهایش را توی هم کشید و رو به ارسلان گفت:«چرا نشود ما باید این وسایل را تهیه کنیم»
مهدی آهی کشید و گفت:«هرچه پول داشتیم برای جوشکاری دادیم! تازه ما که نمیتوانیم برویم شهر»
آقا معلم آب را بست رو به مهدی گفت:«مهدی تا من موتور را میآورم برو از پدرت اجازه بگیر تا باهم به اوراقی پشت
روستا برویم و لوازم مورد نیاز را بیاوریم»
مهدی و آقا معلم یک ساعت بعد برگشتند، آنها با خود خیلی چیزها آورده بودند، آقا معلم به بچه ها کمک کرد تا وسایل را
به صندلی وصل کنند.
کارشان تقریبا تمام شده بود که اقا معلم گفت:«بچهها الان فقط یک چیز کم داریم»
مهدی پیچی را محکم کرد و گفت:«کنترل!»
علی با دهان باز به مهدی نگاه کرد، ارسلان گفت:«کنترل از کجا بیاوریم؟»
بچهها دست از کار کشیدند. هر کدام گوشهای نشستند و با حسرت به صندلی چرخدار نگاه کردند.
آقا معلم نگاهی به چهرههای درهم بچهها کرد گفت:«کشتیهایتان غرق شده؟ ببینم شما اسباببازی ندارید که کنترل
داشته باشد؟ ماشینی؟ هواپیمایی؟ موتوری؟»
ادامه دارد...
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال جوانه های ۱۳ آبان
@javanehay_13_aban
لینک کانال جهت ارسال،دعوت وعضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/479789127C2e8339128d
موش كوچولوی بهانه گیر_صدای اصلی_98619.mp3
13.1M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 موش کوچولوی بهانه گیر🐭
🌸🍂🍃🌸
کانال جوانه های ۱۳ آبان
@javanehay_13_aban
لینک کانال جهت ارسال،دعوت وعضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/479789127C2e8339128d
#بنام_ايزد_مناّن
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#باسلام_صبح_بخیر🌞 روزتون منوّر به نور مهدی فاطمه عجل الله تعالی فرجه الشّریف
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✋سلام امام زمانم
صَلّي اللّهُ عَلَيكَ يا صاحِبَ الزَّمانِ وَ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ ، ألحَمدُلِلّهِ الَّذي أحْياني بِوِلايَتِكَ وَ وِلايَةِ آبائِكَ الطّاهِرينَ.
══●♡♥️♡●══
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
══●♡♥️♡●══
🤲 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ماه مبارک#رمضان ۱۵
🔸ولادت امام #مجتبی علیه السلام
🎤#عمو روحانی
حجه الاسلام #اخوان
💕@javanehay_13_aban
قصه شب ولادت امام حسن ع.mp3
22.94M
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#روز_اکرام
#انتخابات
#مسلم_بن_عقیل
🌹#دانشمند_کوچک🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤 با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣 قرائت : #سوره_کوثر
🎶 تدوین : ____
📚 منبع : کتاب قصه های خیلی قشنگ
💕@javanehay_13_aban
🎲💭 سیر و پیاز 💭🎲
سیر توی سفره ها بود
کنار هر غذا بود
سفید بود و تمیز بود
خوش مزه، تند و تیز بود
یه روز پیاز بی خبر
آمده بود از سفر
همین که سیره را دید
دوید و او را بوسید
یک دفعه سیر بد بو
پرید و دور شد از او
داد زد و با حال بد
پیازه را کنار زد
گفت که چه بویی! پیف پیف
برو برو دورشو! ایف ایف
پیاز یواشی خندید
صداش تو سفره پیچید:
« سیر که خودش بو داره
ببین چه قدر رو داره
با فیس و با افاده
می گه پیاز بود داره
#ضرب_المثل
🎲
💭🎲
🎲💭🎲
💭🎲💭🎲
🎲💭🎲💭🎲
💕@javanehay_13_aban
🌸🕋سلام بر حسن🕋🌸
قشنگترین سلاما
می خوای بگم کدامه
سلامی از ته دل
به دومین امامه
میشه در شب و روز
بگم سلام بر حسن
سلام امام حسن سلام امام حسن
#شعر
🕋
🌸🕋
🕋🌸🕋
🌸🕋🌸🕋
💕@javanehay_13_aban
#قصه_متن
🥇 غاز تخم طلا 🥇
🥚💛یكی بود یكی نبود غیر از خدا هیچكس نبود، سال ها پیش در دهكده ای دور، پیرمرد و پیرزنی با خوبی و خوشی در كنار هم زندگی می كردند.
🥚💛آن ها یك غاز عجیب داشتند، غازی كه مانند غازهای دیگر نبود؛ چون تخم های این غاز از طلا بود. هر روز صبح غاز زیبا یك تخم طلایی برای پیرمرد و پیرزن می گذاشت و پیرمرد تخم طلا را می فروخت.
🥚💛با پول تخم طلایی پیرمرد و پیرزن زندگی خوبی درست كرده بودند، ولی با این حال پیرزن مرتب غُر می زد و پول بیشتری میخواست.
🥚💛یك روز پیرزن به پیرمرد گفت: حالا كه این غاز می تواند تخم های طلایی بگذارد پس حتماً در وجودش معدن طلایی وجود دارد كه روزی یك تخم از آن نصیب ما می شود. چقدر صبر كنیم و یكی یكی تخم های طلایی را به بازار ببریم بفروشیم.
🥚💛من دیگر طاقت ندارم صبر كنم. بهتر است غاز را سر ببریم و معدن طلا را یكجا به دست بیاوریم. پیرزن حریص نمی دانست كه اگر سرغاز را ببرد جز مشتی پر و كمی هم گوشت چیزی نصیبش نمی شود.
🥚💛 پیرزن چند روزی این حرف ها را تكرار كرد تا آن كه پیرمرد هم وسوسه شد و با این كار موافقت كرد و چاقوی تیزی برداشت و سرغاز بیچاره را برید.
🥚💛پیرمرد انتظار داشت وقتی كارد به گردن حیوان می كشد به جای خون ،طلا از آن بیرون بیاید، اما كمی خون توی لانۀ غاز ریخت و بعدش هم غاز بیچاره مرد، پیرمرد طمع كار شكم غاز را هم پاره كرد اما آن جا هم از طلا خبری نبود چون غاز تخم طلایی هم مانند غازهای دیگر بود.
🥚💛بدین ترتیب پیرمرد و پیرزن به طمع پول بیشتر غاز قشنگ تخم طلایی را به دست خودشان كشتند و چون دیگر غازی وجود نداشت كه برای آن ها تخم طلایی بكند، وضع زندگی شان روز به روز بدتر شد. پیرمرد برای تأمین خرج خانه اش ناچار شد صبح تا شب تلاش كند.
🥚💛 شب كه می شد پیرمرد خسته به خانه می آمد و درآمد مختصرش را به پیرزن می داد. پیرزن هم كه پشیمان شده بود، افسوس می خورد و به خودش می گفت: «چرا نفهمیدم كه اگر تمام بدن غاز هم طلا بود بیش از چند دانه تخم طلایی نمی ارزید؟»
🥚💛او پشیمان شد و فهمید كه پشیمانی در خیلی جاها سودی ندارد؛ بلکه باید به فكر باشیم كه اشتباه نكنیم تا گرفتار پشیمانی نشویم.
📚شهرزاد
@javanehay_13_aban
🐪🌴شتر و چاه آب🌴🐪
یک روز شتری توی بیابان می رفت. تشنه اش شد. رسید به
چاه آب. چاه سطل داشت. طناب نداشت.
شتر دنبال طناب گشت. پیدا نکرد. یک مار زنگی پیدا کرد.
گفت: «می آی طناب بشی کمک کنی! آب از چاه در بیاریم؟ »
مار گفت: «چه خوب! من هم تشنه ام. با هم آب می خوریم. »
شتر دُم مار را گرفت. مار هم دسته ی سطل را به دهان گرفت
و رفت توی چاه.
مار سطل را پر از آب کرد و گفت: «بکش! » اما همین که دهانش
را باز کرد، سطل افتاد توی آب و رفت ته چاه.
شتر، مار را کشید بالا و گفت: «پس سطل آب چی شد؟ »
مار گفت: «افتاد پایین. رفت ته آب. هر کاری کردم قدم نرسید. »
شتر فکری کرد و دم خودش را به دُم مار گره زد و گفت: «حالا
قدت می رسد. »
مار رفت توی چاه. نفس گرفت و رفت زیر آب. با دهانش
دسته ی سطل را گرفت. ولی این بار حرف نزد. به جایش دُم
خود را زیلینگ زیلینگ تکان داد. شتر صدای زنگ را شنید. با
دُمش مار و سطل آب را بالا کشید. بعد نشستند و تا دل شان
می خواست آب خوردند.
#قصه
🐪
🌴🐪
🐪🌴🐪
💕@javanehay_13_aban
#مسابقه_قرآنی
#رمضان
#ویژه_مربیان
✅آشنایی با تعداد آیات سوره های قرآن
📣عزیزان این کاربرگ مسابقه نیست .لطفا به آیدی مدیر پاسخ نفرستید .فقط جهت تامین محتوا برای #مربیان تقدیم شده سپاس.🙏
🌼✨🌱🌼✨🌱🌼
⚜مسابقات فرهنگی⚜
🔱بازی های تربیتی 🔱
👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/184352770C4429855e24
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 کلیپ تصویری
🎤 این قسمت : هم نشین
♨️ حجت الاسلام انصاری
#عمو_انصاری
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💕@javanehay_13_aban
🦋 برای دوستانتان ارسال کنید 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به هنرمند کوچولوهای عزیزم😊
یه نقاشی خلاق😍
امیدوارم دوست داشته باشید
#خلاقیت
#عموانصاری
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💕@javanehay_13_aban
❇️ برای دوستانتان ارسال کنید 👆
#مسابقه_قرآنی
#رمضان
#ویژه_مربیان
✅آشنایی با نعمت های خداوند در قرآن
عزیزان این کاربرگ مسابقه نیست .لطفا به آیدی مدیر پاسخ نفرستید .فقط جهت تامین محتوا برای #مربیان تقدیم شده سپاس.🙏
🌼✨🌱🌼✨🌱🌼
یه کانال تخصصی که برای اولین بار نیاز تمام مجریان، مربیان، مبلغان و والدین رو برای همیشه برآورده می کنه👇
http://eitaa.com/joinchat/184352770C4429855e24
#قصه_کودکانه
🌼قصه های امام حسن مجتبی علیه السلام
#توضیحات: pdf
🌼قصه در مطلب بعدی👇👇
mjmwh_dstn_hy_mm_hsn.pdf
5.54M
#قصه_کودکانه
🌼قصه های امام حسن مجتبی علیه السلام
#توضیحات: pdf
🌸🍂🍃🌸
کانال جوانه های ۱۳ آبان
@javanehay_13_aban
لینک کانال جهت ارسال،دعوت وعضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/479789127C2e8339128d