#مسابقه_قرآنی
#رمضان
#ویژه_مربیان
عزیزان این کاربرگ مسابقه نیست .لطفا به آیدی مدیر پاسخ نفرستید .فقط جهت تامین محتوا برای #مربیان تقدیم شده سپاس.🙏
🌺✨🌱🌺✨🌱🌺✨
یه کانال تخصصی که برای اولین بار نیاز تمام مجریان، مربیان، مبلغان، والدین رو برای همیشه برآورده می کنه👇
http://eitaa.com/joinchat/184352770C4429855e24
مهدی زراعتی طراح و ایده پرداز مسابقات فرهنگی و دیجیتالی
تماس: ۰۹۱۵۴۵۰۰۰۴۵
افطاری عجیب آقا سید...pdf
1.29M
🔆افطاری عجیب آقا سید🔆
💚خاطره ای خواندنی از شهید نواب صفوی ویژه مطالعه خانواده ها
🌸🍂🍃🌸
کانال جوانه های ۱۳ آبان
@javanehay_13_aban
لینک کانال جهت ارسال،دعوت وعضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/479789127C2e8339128d
وقتی كه رادیو مادربزرگ خراب شد_صدای اصلی_195523.mp3
13.41M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 وقتی که رادیوی مادر بزرگ خراب شد
🌸🍂🍃🌸
کانال جوانه های ۱۳ آبان
@javanehay_13_aban
لینک کانال جهت ارسال،دعوت وعضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/479789127C2e8339128d
#قصه_کودکانه
🦒زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت🦒
آرزوی زرافه کوچولویک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین.
زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد.
زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا.
آرزوی زرافه کوچولوزرافه کوچولو گریه اش گرفت فریاد زد: فرشته آرزو کجا هستی؟
اما فرشته آرزو رفته بود تا آرزوی یک کوچولوی دیگر را برآورده کند.
زرافه کوچولو سرش را روی یک تکه ابر گذاشت. این قدر گریه کرد که خوابش برد.
صبح که بلند شد، سرش روی شکم گرم و نرم مادرش بود.
آرزوی زرافه کوچولوزرافه کوچولو خندید. همه این ها ... یک خواب بود
👈انتشار دهید
🌸🍂🍃🌸
کانال جوانه های ۱۳ آبان
@javanehay_13_aban
لینک کانال جهت ارسال،دعوت وعضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/479789127C2e8339128d
مورچه ی تنبل_صدای اصلی_308756.mp3
15.33M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 مورچه تنبل 🐜
🌸🍂🍃🌸
کانال جوانه های ۱۳ آبان
@javanehay_13_aban
لینک کانال جهت ارسال،دعوت وعضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/479789127C2e8339128d
#قصه_متن
🕊قصه ی جالب کبوتر و سنجاب🐿
یکی بود یکی نبود تو یه جنگل سرسبز و بزرگ یه سنجاب زبر و زرنگ بود که تو یک درخت مهربان زندگی می کرد.
درخت با همه حیوانات جنگل خوب بود و میوه های رنگارنگش را در اختیار همه حیوانات جنگل می گذاشت.
اما این کار سنجاب را اذیت می کرد او دوست داشت که درخت فقط مال او باشد.اما چون درخت این طورمی خواست سنجاب هم چیزی نمی گفت.
یک روز که هوا خیلی طو فانی بود یک کبوتر تنها که تو طوفان گرفتار شده بود به درخت پناه آورد و درخت هم بهش میوه و جاداد.
باز هم این کار باعث ناراحتی سنجاب شد و سنجاب حسادت کرد.
یک روز که کبوتر برای تهیه آب و دانه به اطراف جنگل رفته بود سنجاب شروع به غیبت کردن کرد و به درخت گفت که کبوتر همش می گه که درخت خیلی کهنه است و همین روزهاست که خشک بشه و میوه هاش هم تلخ و بی مزه است.
آن قدر این حرف ها را زد که درخت باورش شد و وقتی کبوتر برگشت اون رو از خودش روند و بیرونش کرد و هر چی کبوتر می گفت که حرفی نزده درخت باور نمی کرد.
اینو هم بخون: قصه زیبا کودکانه فرشته نگهبان
کبوتر به ناچار و با ناراحتی درخت آن جا را ترک کرد.
یک کمی که از آن جا دور شد مرد تبر به دستی را دید که به سمت درخت می رفت فهمید که چه خطر بزرگی درخت رو تهدید می کنه.
یک هو یاد جنگل بان افتاد و چون کلبه اش را بلد بود سریع به سمت او رفت.
ولی وقتی سنجاب متوجه مرد تبر به دست شد و فرار کرد و هر چه درخت صداش کرد و کمک خواست توجهی نکرد.
ولی همین که مرد تبر به دست اولین ضربه را زد مرد جنگل بان به موقع رسید و جون درخت را نجات داد.
حالا درخت پی به اشتباهش برده بود کبوتر را در آغوش گرفت و سالیان سال در کنار هم خوش و خرم زندگی کردند.
و اما سنجاب قصه ما که فکر می کرد خیلی زرنگه هنگام فرار گرفتار صیاد شده بود و این عاقبت کسی است که با حسادت و غیبت می خواهد به خوشختی برسد اما به تباهی خواهد رسید.
👈انتشار دهید
🌸🍂🍃🌸
کانال جوانه های ۱۳ آبان
@javanehay_13_aban
لینک کانال جهت ارسال،دعوت وعضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/479789127C2e8339128d
زمستان زیر آب های دریاچه _زمستان، زیر آب های دریاچه_319872.mp3
15.24M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 زمستان زیر آبهای دریاچه
🌸🍂🍃🌸
کانال جوانه های ۱۳ آبان
@javanehay_13_aban
لینک کانال جهت ارسال،دعوت وعضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/479789127C2e8339128d
🎲💭نخود و کشمش و یه زنجیر 💭🎲
آق بابا و آق عمو دو تا برادر
بودند که همه آن ها را بابا
و عمو صدا می کردند. بابا وعمو از مال دنیا چیز زیادی نداشتند.
يک روز بابا به عمو گفت: «داش عمو »
عمو گفت: «جان داش عمو »بابا گفت:«می آی بريم تا پشت کو؟اوستا شاگردی بکنيم؟يه کار خوب ياد بگيريم؟ »عمو گفت: «راهش دراز و باريکه.هم ليزه و هم تاريکه. »بابا گفت: «دراز باشه، باريک باشه.ليز باشه، تاريک باشه.
هرچی باشه بازم می ريم. » عمو گفت: « بزن بریم »
بابا و عمو برای این که قوه داشته باشند،يک ديگ آش وچند تا خوشه انگور خوردند و راه افتادند. اما؛ هنوز نصف
راه را نرفته بودند که پای بابا لیز خورد و رفت تا ته دره. بابامی خواست برگردد ولی روی کوه نه سنگی بود که پایش
را روی آن بگذارد و نه درخت و بوته ای که دستش را بهآن بگيرد. بابا با خودش گفت: «اگر روی شيب کوه چيزی بکارم،می توانم با کمکآن ها یواش یواش
برگردم؛ اما چی بکارم؟"
خودش را تکان داد.يک دانه نخود از ته
جیبش پيدا کرد و یکهسته ی انگور هم از لای ریشش. بابا آن هارا کاشت.
مدتی گذشت. بوته ها سبز شد. یک روز که بابا داشت به بوته ها آب می داد، یک دفعه دید که یک زنجیر از پشت
کوه پایین افتاد.
بابا فریاد کشید: «آی عمو زنجیرباف/
زنجیری که بافتی/ پشت کوه انداختی/کوتاه شده یه همچین/
به قدِ ده تا آستین! » ... زنجیرتکان خورد و بالا رفت.
هفته بعد بابا داشت انگورها ونخودهایش را می چید و تویآفتاب پهن می کرد که زنجیر پایین افتاد. این بار زنجیر بلندتر شده
بود. اما؛ هنوز کوتاه بود.
بابا فریاد کشید: «آی عمو زنجیرباف/
زنجیری که بافتی/ پشت کوه انداختی/ کوتاه شده یه ذره/به قدِ چهارتا بره! » ... زنجیر باز هم بالا رفت.
یک هفته ی ديگر گذشت. یک روز باباداشت نخود و کشمش ها
را توی کیسه می کرد که زنجیر پایین افتاد. این بار آن قدر بلندشده بود که نزدیک بابا رسید. بابا کیسه ی نخود و کشمش ها رابرداشت. بعد هم پرید و زنجیر را گرفت. زنجیر یواش یواش
بالا رفت. وقتی به بالای دره رسید، بابا دید که سر زنجیر توی دست عموست و دارد نفس نفس می زند!
دو برادر با خوش حالی همدیگر را در آغوش گرفتند.
حالا بابا و عمو هر دو در کارشان استاد شده اند. بابا يک تاجرمعروف نخود و کشمش است و عمو هم يک زنجیرباف ماهر که درکارخانه اش برای بالابرها و آسانسورها زنجیر می بافد.
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال جوانه های ۱۳ آبان
@javanehay_13_aban
لینک کانال جهت ارسال،دعوت وعضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/479789127C2e8339128d
#ادامه_داستان
گنبد فیروزهای امامزاده
ارسلان ایستاد و پرسید:«چه کاری بهتر از این صندلی چرخدار که توی روستا لنگه ندارد؟»
مهدی گفت:« من توی تلویزیون صندلی چرخداری دیدم که کنترل داشت و نیاز نبود کسی آن را هول بدهد»
علی کف زد و گفت:«افرین مهدی اینجوری مشدی ظفر محتاج کسی نمیشود و خودش صندلی را هدایت میکند»
ارسلان گفت:«خب آخر چطور میتوانیم چنین چیزی بسازیم؟»
مهدی توضیح داد:«باید یک کنترل را با سیم به چرخهایش وصل کنیم یک موتور هم میخواهیم»
علی کمی فکر کرد و گفت:«بیایید برویم پیش آقا معلم او حتما به ما کمک میکند»
ارسلان جلوی صندلی چرخدار ایستاد و گفت:«میشود تا مدرسه نوبتی سوارش شویم؟» علی و مهدی به هم نگاه کردند.
مهدی گفت:«فکر خوبی است اینطوری از اینکه درست کار میکند هم مطمئن میشویم»
تا مدرسه به نوبت سوار صندلی چرخدار شدند صدای خنده بچهها توی روستا پیچیده بود.
به مدرسه رسیدند. آقا معلم داشت به درختان توی حیاط مدرسه آب میداد، مدرسه روستا دو اتاق کوچک داشت یک
اتاق که بچهها در آن درس میخواندند و یک اتاق محل زندگی آقا معلم بود.
اقا معلم بعد از سلام و احوالپرسی به صندلی چرخدار نگاه کرد و پرسید:«این صندلی چرخدار را از کجا آوردید؟ تاحالا
چنین چیزی ندیده بودم!»
ارسلان سینهاش را جلو داد و گفت:«خودمان برای مشدی ظفر ساختیم آقا»
علی و مهدی هم حرفش را تایید کردند آقا معلم جلوتر رفت کمی صندلی را عقب و جلو کرد گفت:«افرین خیلی عالی شده
دست شما درد نکند»
مهدی گفت:«اقا اجازه ما میخواهیم برای صندلی چرخدار مشدی ظفر یک کنترل بگذاریم که خودش بتواند آن را هدایت
کند»
علی گفت:«مثل همان صندلی چرخداری که توی تلویزیون بود»
آقا معلم لبخندی زد و گفت:«فکر خیلی خوبی است نیاز به موتور، سیم، یک کنترل و چرخدنده داریم»
ارسلان لبهایش را جمع کرد و گفت:«خب بگویید نمیشود دیگر»
علی اخمهایش را توی هم کشید و رو به ارسلان گفت:«چرا نشود ما باید این وسایل را تهیه کنیم»
مهدی آهی کشید و گفت:«هرچه پول داشتیم برای جوشکاری دادیم! تازه ما که نمیتوانیم برویم شهر»
آقا معلم آب را بست رو به مهدی گفت:«مهدی تا من موتور را میآورم برو از پدرت اجازه بگیر تا باهم به اوراقی پشت
روستا برویم و لوازم مورد نیاز را بیاوریم»
مهدی و آقا معلم یک ساعت بعد برگشتند، آنها با خود خیلی چیزها آورده بودند، آقا معلم به بچه ها کمک کرد تا وسایل را
به صندلی وصل کنند.
کارشان تقریبا تمام شده بود که اقا معلم گفت:«بچهها الان فقط یک چیز کم داریم»
مهدی پیچی را محکم کرد و گفت:«کنترل!»
علی با دهان باز به مهدی نگاه کرد، ارسلان گفت:«کنترل از کجا بیاوریم؟»
بچهها دست از کار کشیدند. هر کدام گوشهای نشستند و با حسرت به صندلی چرخدار نگاه کردند.
آقا معلم نگاهی به چهرههای درهم بچهها کرد گفت:«کشتیهایتان غرق شده؟ ببینم شما اسباببازی ندارید که کنترل
داشته باشد؟ ماشینی؟ هواپیمایی؟ موتوری؟»
ادامه دارد...
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال جوانه های ۱۳ آبان
@javanehay_13_aban
لینک کانال جهت ارسال،دعوت وعضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/479789127C2e8339128d
موش كوچولوی بهانه گیر_صدای اصلی_98619.mp3
13.1M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 موش کوچولوی بهانه گیر🐭
🌸🍂🍃🌸
کانال جوانه های ۱۳ آبان
@javanehay_13_aban
لینک کانال جهت ارسال،دعوت وعضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/479789127C2e8339128d
#بنام_ايزد_مناّن
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#باسلام_صبح_بخیر🌞 روزتون منوّر به نور مهدی فاطمه عجل الله تعالی فرجه الشّریف
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✋سلام امام زمانم
صَلّي اللّهُ عَلَيكَ يا صاحِبَ الزَّمانِ وَ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ ، ألحَمدُلِلّهِ الَّذي أحْياني بِوِلايَتِكَ وَ وِلايَةِ آبائِكَ الطّاهِرينَ.
══●♡♥️♡●══
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
══●♡♥️♡●══
🤲 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ماه مبارک#رمضان ۱۵
🔸ولادت امام #مجتبی علیه السلام
🎤#عمو روحانی
حجه الاسلام #اخوان
💕@javanehay_13_aban
قصه شب ولادت امام حسن ع.mp3
22.94M
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#روز_اکرام
#انتخابات
#مسلم_بن_عقیل
🌹#دانشمند_کوچک🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤 با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣 قرائت : #سوره_کوثر
🎶 تدوین : ____
📚 منبع : کتاب قصه های خیلی قشنگ
💕@javanehay_13_aban