۲۲ اسفند
اروئیکا.
نمیدانستم او را چه بنامم.. امید؟ انگیزه؟ او برای من همه اینها بود و بیشتر از آن. او نمایانگر توانایی رویش بود، نشانی از آن نیروی ناپیدایی که در دلهای ما وجود دارد و در روزهای سخت خود را نشان میدهد. هر بار که به او فکر میکنم، یاد آن لحظات تلخ و شیرین میافتم که در سایهاش ایستادم و به آسمان زل زدم. آن آسمان پر از ابرهای تیره و همچنین روشن، که گاهی بارانی میبارد اما میدانم که پس از هر باران، آفتاب نیز خواهد تابید. او با خود این باور را آورد که ما بالاخره سبز میشویم، که میتوانیم از دل سختیها عبور کنیم و به سمت روشنی حرکت کنیم. این توانایی درون ماست، قدرتی که مانند دانهای در خاک پنهان شده و منتظر است تا فرصتی برای رشد بیابد. او یادآور این است که حتی در تاریکترین لحظات هم میتوان امید را زنده نگه داشت. بالاخره میرویم، میشکفیم و با عشق و اراده بر دردها غلبه میکنیم.
نمیدانم او را چه بنامم، اما میدانم که در وجودم زنده است، به من یادآوری میکند که نباید تسلیم شوم، چرا که ما بالاخره به بار مینشینیم، ما بالاخره سبز میشویم.
۲۲ اسفند
۲۳ اسفند
اروئیکا.
زندگی با بشر، مثل تلاش برای هماهنگ کردن گربه و سگه. یکی عاشق خوابیدن تو آفتابِ داغه، یکی قدم زدن تو هوای سرد رو ترجیح میده. یکی موسیقی کلاسیک گوش میده، یکی رپ. یکی غذاشو با کارد و چنگال میخوره، یکی با دست. یکی عاشق فیلمهای عاشقانهی کلیشهایه، یکی عاشق فیلمهای ترسناکِ خونآلود. خلاصه، یه جنگ تمام عیارِ سلیقههاست که هر روزش یه نبرد جدید داره و نتیجهاش یا سکوت خستهکنندهست یا دعوای بیمعنی..
به نظر من، یه جزیره خلوت و دنج، با یه عالمه بستنی شکلاتی خیلی جذابتره!
۲۳ اسفند
۲۸ اسفند
۲۹ اسفند
تو همانند دریایی که عمقش پایانناپذیر است. گاه آرامشی ژرف از خود بروز میدهی که همچون آغوشی گرم، تمام وجودم را در بر میگیرد. نور خورشید بر سطح آرام تو میدرخشد و جهانی از زیبایی میآفریند. ولی گاه طوفانی میشوی، خروشان و خشمگین، امواج متلاطمت به ساحل وجودم میکوبند و مرا به عمق احساساتم فرو میبرند. در این توفانهاست که خیره کنندگی تو را بیش از پیش درک میکنم. همین تضاد آرامش و طوفان در وجود توست که مرا مجذوب خود ساخته است.
۲۹ اسفند
۱ فروردین
نیمهشب به او گفتم: اگر خنجری درون قلبت فرو رود، این اطمینان را به تو میدهم که انتهایش به قلب من میرسد. سکوت سنگینی بینمان نشست، سنگینتر از تاریکی شب. چشمانش، دریای سیاه و عمیقی بودند که در اعماقشان، رگههایی از نور خفته دیده میشد. نمیدانم چه چیزی در آن نگاه خواندم، ترس؟ یا امیدی خاموش؟
او هیچ نگفت، فقط به چشمانم خیره شد، چشمانی که قصهی سالها درد و رنج و شاید کمی امید را در خود نگه داشته بودند. این جمله، نه یک عهد عاشقانهی شاعرانه، بلکه یک اعلام همدردی بیصدا بود، یک پیمان ناگفته از پیوند دو قلب که با همهی زخمها و آسیبها، هنوز توان همراهی داشتند. کلمات ناتوان بودند از بیان آن احساس عمیق و بیکران، احساسی که فراتر از هرکلام و واژهای بود. در آن سکوت نیمهشب، پیوند دو روح مُهرخورد، پیوند دو قلب که سرنوشتشان به هم گره خورده بود، حتی اگر آن سرنوشت، با خنجری آغشته به درد و رنج همراه باشد.
۱ فروردین
۱ فروردین