چشم های اورا به یاد می آورد. سبز بودند. رنگ زندگی، رنگ برگ های درخت بید مجنون روبه روی خانه، رنگ بوته عدس کاشته شده در گلدان و رنگ تابلو های کوچک گلدوزی شده روی دیوار. چشمان خودش قهوه ای بود. رنگ آرامش، رنگ تنه زمخت درختان، رنگ ساعت چرمیِ او و رنگ خاک تیره باران خورده.
برای همین یکدیگر را کامل میکردند. مثل درختی تنومند که با قدرت جلوی وزش باد ایستاده. یا مثل جوانه ای کوچک و زیبا که تازه سر از خاک بیرون آورده.
مادر داد میزند: اگه تو نبودی خوشحالتر بودم!
در کوبیده میشود و صدای کفشهای پاشنه بلند قرمز مامان روی پلههای سرامیکی شنیده میشود. زانوهایش را در بغلش جمع میکند و چشمهایش را میبندد. حرف مامان را به قسمت پشتی مغزش میبرد. آنجا را دوست دارد. آن قسمت کارگاهی مجهز است درست مثل کارگاه بابا فقط به جای میخ و پیچ و مهره نقطهها خطها کلمات استفاده شده و گاهاً شکسته قرار دارند جمله را روی میز میگذارد. سنگین است و رنگ قرمزِ زشتی دارد. اول باید کمی رنگش کند. قلمو را از ظرف بزرگ سفید برمیدارد و روی جمله میکشد. حالا بهتر شد. یاد بابا میافتد او هم رنگ قرمز را دوست نداشت. اما مامان.. او خود قرمز بود. مغرور، بیحوصله، عصبانی. البته اگر از مردهای دیگر شهر میپرسیدی او را جور دیگری توصیف میکردند: زنی مطیع با موهای بلند و بدنی جذاب. احساس میکرد رنگ قرمز جمله از زیر رنگ سفید برایش دست تکان میدهد. قلمو را دوباره داخل رنگ فرو برد و این بار غلیظ تر کشید. احساس بهتری داشت ولی هنوز کارش تمام نشده بود. جمله را دوباره خواند: اگه تو نبودی خوشحالتر بودم. همانطور که زیر لب جمله را تکرار میکرد به سمت قفسه کلمات رفت. باورش نمیشد.. هیچ کلمه جدیدی برایش باقی نمانده بود.انتظار داشت حداقل یک کلمه عشق یا محبت داشته باشد اما مثل اینکه از همه آنها برای ساختن خاطر استفاده کرده بود. چارهای جز استفاده از کلمات قدیمی نداشت. کلمات دست دوم کلماتی که خیلی وقت پیش آنها را از جملات بابا ذخیره کرده بود متاسفانه آنها هم قدیمی بودند و نیاز به روغن کاری داشتند. باید روی آنها هم کار میکرد. عقربهها چرخیدند و چرخیدند و بالاخره جمله آماده شد. با لبخندی که رضایت در آن میدرخشید به جمله نگاهی انداخت: حالا که تو هستی خوشحالتر هستم. آن را زیر لبش زمزمه میکرد و با هر بار تکرارش میتوانست پروانههایی را که در دلش پرواز میکردند، حس کند. حالا وقت خاطره سازی بود.. آخرین و مهمترین مرحله. به قفسه دیگری نزدیک شد که پر بود از دفترهایی با جلدهای آبی نفتی. بیشترشان برای بابا بود. آنقدر قدیمی بودند که موقع ورق زدنشان دائم نگران بود که برگههایش از هم جدا شود. دفتر کوچکی که جلد آبی آسمانی زیبایی داشت و برای خودش بود را برداشت، صفحه سفیدی از آن را باز کرد و شروع به نوشتن کرد.
صدای باز شدن در آمد. من مشغول نقاشی کشیدن بودم. مادر صدایم زد. من سرم را بلند کردم. مادر لباس لباس آبی پوشیده بود. مادر زیبا شده بود. مادر گفت: حالا که تو هستی خوشحالتر هستم. من خندیدم. مادرم مرا دوست داشت. من هم خوشحال بودم.
هدایت شده از ˖ درختِ نوزدهساله𔓘 ˖
- ما ملتِ شهادتیم؛ ما ملتِ امامحسینیم.
بپرس، ما حوادث سختی را پشتسر گذاشتهایم!
صبح زود بیدار شدن هم عجیبه ها
کلاس زبانم رو گذروندم، صبحونه خوردم، فیلم دیدم، نمونه سوال عربی حل کردم ولی هنوز ساعت ۱۲ نشده😀
اون آدم گذشته بهترین نسخه از تو بود.
کسی که الان هستم هم بهترین نسخه از منه.
بین بهترین نسخه من و تو به اندازه عمق جوونی فاصله هست.
جوونی که دیگه برنمیگرده!
میدانستم حتی اگر یک بار دیگر با آن چشمان آبی رنگی که دریا برآن بوسه زده بود به من نگاهی بیاندازد، زخم چندین ساله قلبم در زمان کوتاهی بهبود می یافت. اما در لحظه ای که مردمک چشمانمان یکدیگر را در آغوش کشید فهمیدم آن دریای گرم و پرشور جایش را به اقیانوس عمیق، سرد و یخ زده داده؛ طوری که مطمئن بودم حتی با کاوش میان آن یخ های عظیم نمیتوانم گرمای نگاهش را بیابم و دوباره آن را از آن خود کنم.
سردرد وحشتناکی داشت. کلماتی را که مرتب و منظم روی دفترش نشسته بودند را میدید، ولی چیزی نمیفهمید. با چشمانش آرام از روی آنها رد میشد بدون آنکه به خودش زحمت خواندنشان را بدهد. کلمات انگار فهمیده بودند و چیزی نمیخواند. از جایشان بلند شدند و شروع کردند به سر و صدا و شلوغی روی صفحه سبک کاهی. از آنها التماس کرد سر جای خودشان بنشینند. در حالت عادی خواندن کتاب به اندازه کافی برایش سخت بود. ولی اصرارش بینتیجه بود. کلمات دیگر آرام نمیشدند. انگار مسابقه بود. هر کسی جلو میآمد و مهارتی از خود را نشان میداد. کلمه دریا جلو آمد و بعد از شنیدن تشویق دیگران شروع کرد به نشان دادن دریایی بزرگ. دفتر خیس و چروک شد. او جیغ کشید. کلمه باد فکر کرد میتواند برگههای خیس را خشک کند ولی نسیمی که ساخته بود از کنترلش خارج شد و باعث شد که برگههای کاغذ پاره پاره شوند. درخت دانههایش را پراکنده کرده بود و از گوشه های کتاب جوانه های کوچک بیرون زده بودند. صدای حیوانات مختلف گوشش را آزار میداد. بوهای عجیبی میآمد. بوی آتش، بوی گل یاس، بوی خاک خیس، بوی بنزین و بوی عطر هایی که نمیشناخت. کتاب خود به خود ورق میخورد و صفحات جلو و جلوتر میرفتند. کاری از دستش بر نمیآمد. چشمانش را بست و اجازه داد کلماتِ خارج شده از کتاب، او را ببلعد.
موهای طلایی کم پشت روی پیشانی اش را کنار میزنم. انگشت کوچکش را روی صورتم میکشد. لب هایم را حرکت میدهم و اسمش را صدا میزنم. با دقت نگاهم میکند. دوباره اسمش را میگویم. چشم هایش را به عضلات صورتم میدوزد. رنگ سبز زیبایی دارد و این نخستین و دلنشین ترین ارثی است که از مادرش به او رسیده.
ناگهان صورتش کش می آید و میخندد. خنده ای شیرین و کوتاه با آهنگی فراموش نشدنی. برای بار سوم اسمش را تلفظ میکنم. این بار سعی میکند لب های کوچک و بامزه اش را مانند من تکان دهد. تقلید ناشیانه و ناموفق کودک مرا نیز به لبخند وا میدارد.