eitaa logo
اروئیکا.
46 دنبال‌کننده
72 عکس
1 ویدیو
0 فایل
اروئیکا به معنی امید از دست رفته قشنگه؛ اینطور نیست؟
مشاهده در ایتا
دانلود
زبان فارسی قشنگه ولی ترکی🥲🛐✨
today>>
این دو روز هوای شهر ابری و غمگینه. انگارکلی احساسات درونشه، کلافه شده، بغضش گرفته ونمیتونه راحت گریه کنه تا سبک بشه.
مادر داد می‌زند: اگه تو نبودی خوشحال‌تر بودم! در کوبیده می‌شود و صدای کفش‌های پاشنه بلند قرمز مامان روی پله‌های سرامیکی شنیده می‌شود. زانوهایش را در بغلش جمع می‌کند و چشم‌هایش را می‌بندد. حرف مامان را به قسمت پشتی مغزش می‌برد. آنجا را دوست دارد. آن قسمت کارگاهی مجهز است درست مثل کارگاه بابا فقط به جای میخ و پیچ و مهره نقطه‌ها خط‌ها کلمات استفاده شده و گاهاً شکسته قرار دارند جمله را روی میز می‌گذارد. سنگین است و رنگ قرمزِ زشتی دارد. اول باید کمی رنگش کند‌. قلمو را از ظرف بزرگ سفید برمی‌دارد و روی جمله می‌کشد. حالا بهتر شد. یاد بابا می‌افتد او هم رنگ قرمز را دوست نداشت. اما مامان.. او خود قرمز بود. مغرور، بی‌حوصله، عصبانی. البته اگر از مردهای دیگر شهر می‌پرسیدی او را جور دیگری توصیف می‌کردند: زنی مطیع با موهای بلند و بدنی جذاب. احساس می‌کرد رنگ قرمز جمله از زیر رنگ سفید برایش دست تکان می‌دهد. قلمو را دوباره داخل رنگ فرو برد و این بار غلیظ تر کشید. احساس بهتری داشت ولی هنوز کارش تمام نشده بود. جمله را دوباره خواند: اگه تو نبودی خوشحال‌تر بودم. همانطور که زیر لب جمله را تکرار می‌کرد به سمت قفسه کلمات رفت. باورش نمی‌شد.. هیچ کلمه جدیدی برایش باقی نمانده بود.انتظار داشت حداقل یک کلمه عشق یا محبت داشته باشد اما مثل اینکه از همه آنها برای ساختن خاطر استفاده کرده بود. چاره‌ای جز استفاده از کلمات قدیمی نداشت. کلمات دست دوم کلماتی که خیلی وقت پیش آنها را از جملات بابا ذخیره کرده بود متاسفانه آنها هم قدیمی بودند و نیاز به روغن کاری داشتند. باید روی آنها هم کار می‌کرد. عقربه‌ها چرخیدند و چرخیدند و بالاخره جمله آماده شد. با لبخندی که رضایت در آن می‌درخشید به جمله نگاهی انداخت: حالا که تو هستی خوشحال‌تر هستم. آن را زیر لبش زمزمه می‌کرد و با هر بار تکرارش می‌توانست پروانه‌هایی را که در دلش پرواز می‌کردند، حس کند. حالا وقت خاطره سازی بود.. آخرین و مهمترین مرحله. به قفسه دیگری نزدیک شد که پر بود از دفترهایی با جلدهای آبی نفتی. بیشترشان برای بابا بود. آنقدر قدیمی بودند که موقع ورق زدنشان دائم نگران بود که برگه‌هایش از هم جدا شود. دفتر کوچکی که جلد آبی آسمانی زیبایی داشت و برای خودش بود را برداشت، صفحه سفیدی از آن را باز کرد و شروع به نوشتن کرد. صدای باز شدن در آمد. من مشغول نقاشی کشیدن بودم. مادر صدایم زد. من سرم را بلند کردم. مادر لباس لباس آبی پوشیده بود. مادر زیبا شده بود. مادر گفت: حالا که تو هستی خوشحال‌تر هستم. من خندیدم. مادرم مرا دوست داشت. من هم خوشحال بودم.
واقعا یکی از جالب ترین چیز هاییه که به ذهنم رسیده‌. اگه اشکالی داشت از ناتوان بودنِ من تو استفاده از کلمات برای رسوندن منظورمه نه خودِ نوشته.
کاش وقتی بیدار می‌شدیم خبر سلامتیتونو می‌شنیدیم نه شهادتتونو🙃💔
- ما ملتِ شهادتیم؛ ما ملتِ امام‌حسینیم. بپرس، ما حوادث سختی را پشت‌سر گذاشته‌ایم!
صبح زود بیدار شدن هم عجیبه ها کلاس زبانم رو گذروندم، صبحونه خوردم، فیلم دیدم، نمونه سوال عربی حل کردم ولی هنوز ساعت ۱۲ نشده😀
اون آدم گذشته بهترین نسخه از تو بود. کسی که الان هستم هم بهترین نسخه از منه. بین بهترین نسخه من و تو به اندازه عمق جوونی فاصله هست. جوونی که دیگه برنمیگرده!
این روزا زیادی دارم فیلم میبینم. این اصلا خوب نیست
می‌دانستم حتی اگر یک بار دیگر با آن چشمان آبی رنگی که دریا برآن بوسه زده بود به من نگاه کند، زخم چندین ساله قلبم در زمان کوتاهی بهبود می یافت. اما در لحظه ای که مردمک چشمانمان یکدیگر را در آغوش کشید فهمیدم آن دریای گرم و پرشور جایش را به اقیانوس عمیق، سرد و یخ زده داده؛ طوری که مطمئن بودم حتی با کاوش میان آن یخ های عظیم نمیتوانم گرمای نگاهش را بیابم و دوباره آن را از آن خود کنم.
امروز ظهر شبکه مستند داشت صحبتای اقای امیر عبداللهیان درباره سردار سلیمانی رو نشون میداد. ناخودآگاه چشام گوشه تلویزیون دنبال کلمه زنده میگشت..
یه شهید داشت یه شهید دیگه رو توصیف میکرد:)❤️‍🩹
واقعا نمیدونم چه صفتی میشه بهش نسبت داد قشنگ؟ دردناک؟ مخلصانه؟
یه پری کوچولوی نازنازی امروز بغلم کرد خوشحالم خوشحاللل🥲🤍✨