هدایت شده از ˖ درختِ نوزدهساله𔓘 ˖
- ما ملتِ شهادتیم؛ ما ملتِ امامحسینیم.
بپرس، ما حوادث سختی را پشتسر گذاشتهایم!
صبح زود بیدار شدن هم عجیبه ها
کلاس زبانم رو گذروندم، صبحونه خوردم، فیلم دیدم، نمونه سوال عربی حل کردم ولی هنوز ساعت ۱۲ نشده😀
اون آدم گذشته بهترین نسخه از تو بود.
کسی که الان هستم هم بهترین نسخه از منه.
بین بهترین نسخه من و تو به اندازه عمق جوونی فاصله هست.
جوونی که دیگه برنمیگرده!
میدانستم حتی اگر یک بار دیگر با آن چشمان آبی رنگی که دریا برآن بوسه زده بود به من نگاهی بیاندازد، زخم چندین ساله قلبم در زمان کوتاهی بهبود می یافت. اما در لحظه ای که مردمک چشمانمان یکدیگر را در آغوش کشید فهمیدم آن دریای گرم و پرشور جایش را به اقیانوس عمیق، سرد و یخ زده داده؛ طوری که مطمئن بودم حتی با کاوش میان آن یخ های عظیم نمیتوانم گرمای نگاهش را بیابم و دوباره آن را از آن خود کنم.
سردرد وحشتناکی داشت. کلماتی را که مرتب و منظم روی دفترش نشسته بودند را میدید، ولی چیزی نمیفهمید. با چشمانش آرام از روی آنها رد میشد بدون آنکه به خودش زحمت خواندنشان را بدهد. کلمات انگار فهمیده بودند و چیزی نمیخواند. از جایشان بلند شدند و شروع کردند به سر و صدا و شلوغی روی صفحه سبک کاهی. از آنها التماس کرد سر جای خودشان بنشینند. در حالت عادی خواندن کتاب به اندازه کافی برایش سخت بود. ولی اصرارش بینتیجه بود. کلمات دیگر آرام نمیشدند. انگار مسابقه بود. هر کسی جلو میآمد و مهارتی از خود را نشان میداد. کلمه دریا جلو آمد و بعد از شنیدن تشویق دیگران شروع کرد به نشان دادن دریایی بزرگ. دفتر خیس و چروک شد. او جیغ کشید. کلمه باد فکر کرد میتواند برگههای خیس را خشک کند ولی نسیمی که ساخته بود از کنترلش خارج شد و باعث شد که برگههای کاغذ پاره پاره شوند. درخت دانههایش را پراکنده کرده بود و از گوشه های کتاب جوانه های کوچک بیرون زده بودند. صدای حیوانات مختلف گوشش را آزار میداد. بوهای عجیبی میآمد. بوی آتش، بوی گل یاس، بوی خاک خیس، بوی بنزین و بوی عطر هایی که نمیشناخت. کتاب خود به خود ورق میخورد و صفحات جلو و جلوتر میرفتند. کاری از دستش بر نمیآمد. چشمانش را بست و اجازه داد کلماتِ خارج شده از کتاب، او را ببلعد.
موهای طلایی کم پشت روی پیشانی اش را کنار میزنم. انگشت کوچکش را روی صورتم میکشد. لب هایم را حرکت میدهم و اسمش را صدا میزنم. با دقت نگاهم میکند. دوباره اسمش را میگویم. چشم هایش را به عضلات صورتم میدوزد. رنگ سبز زیبایی دارد و این نخستین و دلنشین ترین ارثی است که از مادرش به او رسیده.
ناگهان صورتش کش می آید و میخندد. خنده ای شیرین و کوتاه با آهنگی فراموش نشدنی. برای بار سوم اسمش را تلفظ میکنم. این بار سعی میکند لب های کوچک و بامزه اش را مانند من تکان دهد. تقلید ناشیانه و ناموفق کودک مرا نیز به لبخند وا میدارد.
رک بگویم از همه رنجیدهام
از غریب و آشنا ترسیدهام
رد پای مهربانی نیست، نیست
من تمام کوچه را گردیدهام
سالها از بس که خوشبین بودهام
هر کلاغی را کبوتر دیدهام
وزن احساس شما را بارها
با ترازوی خودم سنجیدهام
بیخیال سردی آغوش ها
من به آغوش خودم چسبیدهام
من شما را بارها و بارها
لا به لای هر دعا بخشیدهام
من تمام گریههایم را شبی
لا به لای واژه ها خندیدهام
_فریدون مشیری
برای من خواندن اینکه شن های ساحل نرم است کافی نیست. میخواهم که پاهای برهنه ام آن را احساس کنند. به چشم من هر شناختی که مبتنی بر احساس نباشد بیهوده است.
_آندره ژید
زندگی واقعا سخته به خودت میای میبینی داری از اعماق وجود اشک میریزی واسه چیزی که قبلاً هم پیش بینی کرده بودی. بعضی وقتا عین بچهها قهر میکنی از کسی که ناراحتت کرده. گاهی وقتا لج میکنی چون چیزی که داشتی اتفاق نیوفتاده. گاهی میشکنی برای از دست دادن چیزی که ادامه دادن بدون اون سخته. اما زندگی فقط این نیست. یکی هست که بعد از گریه میخندونتت، کسی است که بعد از قهر دنبالت بیاد، کسی هست که دل شکستتو ترمیم کنه و قطعاً کسی هست که تا آخرین قدم توی مسیری که ادامه میدی کنارته. با وجود اون شخص حتی اگه لج کنی، باز برمیگردی، گریه میکنی ولی تسلیم نمیشی، میشکنی ولی با تیکه های شکسته شدت قوی تر ادامه میدی .
بعد از همه این موقعیتها تو از خود قبلیت متفاوت میشی، فرق میکنی، ساخته میشی، باعث ساخته شدن بقیه میشی، شاید این همون چیزی باشه که ما به خاطرش به دنیا اومدیم؛ ساخته شدن.
کاش میتونستم زمانو برگردونم عقب بهش بفهمونی حتی اگه هیچ کس پیشش نباشه من هستم، بغلش میکنم و به جای هر کسی که دوستش نداره دوستش دارم.