سوگواری برای زندگیهایی که نداشتهایم، آسان است. آسان میتوانیم آرزو کنیم که استعدادهای دیگری را پرورش میدادیم، یا به پیشنهادهای دیگری آری میگفتیم. آسان میشد آرزو کنیم که بیشتر تلاش میکردیم، بهتر عشق میورزیدیم، منابع مالیمان را بهتر مدیریت میکردیم و یا محبوبتر بودیم. دلتنگی برای کاری که نکردیم و دوستانی که به دست نیاوردیم، تلاش چندانی نمیخواهد. سخت نیست خود را از چشم دیگران دیدن و آرزومند تمام نسخههای متنوع بودن. حسرت خوردن و به حسرت ادامه دادن تا ابد تا زمانی که به پایان برسیم آسان است؛ اما مشکل از زندگیهایی که نکردیم نیست. مشکل خود حسرت است. حسرت است که ما را می پوساند و پژمرده میکند و وادارمان میکند خود را بدترین دشمن خود و دیگران بدانیم. هرگز نمیتوانیم مطمئن باشیم که آن نسخههای دیگر از ما بهتر بودند یا بدتر. آن زندگیها در جریانند. درست است اما تو هم جریان داری و این جریان است که باید بر آن تمرکز کنیم. البته نمیتوانیم از همه جا همه افراد و همه شغلها دیدن کنیم؛ اما اکثر چیزهایی که در آن زندگیها احساس میکنیم هنوز هم در دسترسمانند. لازم نیست در همه مسابقات برنده شویم تا بدانیم بردن چه احساسی دارد، لازم نیست همه آثار موسیقی را بشنویم تا موسیقی را بفهمیم. عشق و خنده و ترس و درد واحدهای جهانیاند. تنها باید چشمانمان را ببندیم و نوشیدنی پیش رویمان را مزه کنیم و به موسیقی گوش دهیم. ما دقیقاً همانقدر زندهایم که در زندگیهای دیگر و به همان گستره از احساسات دسترسی داریم. تنها یک فرد بودن برای ما کافیست. نیاز داریم که فقط یک وجود را احساس کنیم. لازم نیست هر کاری کنیم تا همه چیز باشیم؛ چون ما بیانتهاییم. تا زمانی که زندهایم، تمام هزاران آینده ممکن را در بر خواهیم داشت. پس بیایید با دیگر افراد حاضر در هستی مان مهربان باشیم. بیایید گاهی به بالای سرمان نگاه کنیم چون هر کجا که باشیم آسمان بالای سر تا ابد ادامه دارد. دیروز میدانستم که هیچ آیندهای ندارم و برایم ناممکن بود که زندگی اکنونم را بپذیرم با این حال امروز همان زندگی آشفته پر امید به نظر میرسد؛ پر از توان. گمان میکنم که ناممکن تنها از طریق زندگی مشخص میشود.
آیا زندگی من از این پس معجزه آسا و خالی از درد، ناامیدی، سوگ، سختی، تنهایی و افسردگی خواهد بود؟خیر
اما آیا میخواهم زندگی کنم؟
آری آری
هزاران بار آری
_نوشته ای از هیچکس که همه کس بود
dear, of course you can feel calm with flowers, books, animals, the sea, trees, but next to people? not at all.
اروئیکا.
دوربین روشن میشود. _ضبط میکنه؟ سرم را تکان میدهم و از لبخندش رضایت سرازیر میشود. قاصدک سفیدی را ک
لبانش را غنچه کرد و بعد از آن، قاصدک های کوچک بودند که در آغوش نسیم حرکت میکردند و به سمت من می آمدند.
دستم را روی لباس بافتنی بنفش رنگم میکشم. قاصدک ها به علت لمس شدن مداوم خم شده و بعضی شکستهاند؛ اما جدا؟ هرگز. آنها را با نخ و سوزن دوخته ام تا هرگز پیراهنم را رها نکنند. کاش میتوانستم او را به اندازه قاصدک ها به خود نزدیک تر کنم. کاش میشد او را اینگونه به روح خود بدوزم.
this is the receipt of life
said my mother
as she held me in her arms as I wept
think if those flower you plant
in the garden each year
they will teach you
that people too
must wilt
fall
root
rise
in order to bloom
_the sun and her flowers
گاهی همانطور که رو به روی آینه ایستاده ای به خودت سر بزن. حالِ چشمهایت را بپرس و احساست را نوازش کن تمام تنهایی ات را محکم در آغوش بگیر که باورت شود تمام دارایی تو، خودت هستی. تا بتوانی با تمام کاستی های جسمی و روحی خودت را دوست داشته باشی. برای خودت وقت بگذار. با مهربانی دست خودت را بگیر، از او مراقبت کن و نگذار ابرهای سیاه، روح لطیفت را دربربگیرد.
مطمئن باش
هرگز کسی دلسوزتر از تو
نسبت به خودت پیدا نخواهد شد!
دوست داشتنش چند حرف ساده نبود که با حرکت قلم روی کاغذ آرام بگیرد. دوست داشتنش متنی روی ساحل نبود که با موجی ناپدید شود. برگ خشکی نبود که با نسیم ملایم پاییزی از شاخه جدا شود، خاطره نبود که با گذر زمان فراموش شود. غم نبود که با آغوش از بین رود. ماه نبود که با طلوع خورشید ناپدید شود. اشک نبود که پاک شود.
گیاه بود. دوست داشتن او گیاه بود. اما نه درخت میوه که هر بهار شکوفه هایش را مهمان باغ کند و هر تابستان میوه هایش را هر رهگذری هدیه دهد و در پاییز برگ هایش را از خود برهاند؛ دوست داشتنش رز بود. هر روز که بیشتر رشد میکرد غنچه اش شکوفا تر و خار هایش درشت تر میشد. پیچک بود. با ظرافت دیوار قلبم را فرا گرفت و از آن بالا رفت و ریشه هایش را عمیق و عمیق تر در روحم دواند تا اجازه ندهد موجود دیگری ساکن این جسم درمانده باشد.
اروئیکا.
لذت های کوچیک >>>✨ نقاشی کشیدن شیرینی پختن لاک زدن کتاب خوندن بغل کردن کسی که دوستش داری گل چیدن گو
enjoy the small pleasures
from sunrise
from the cloudy weather
from the smell of rain
from walking
from hot tea on a winter evening
from watching nature
from being with your loved ones
life is just the days your waiting to pass
عزیز من!
قایقِ کوچکِ دل به دست دریای پهناور اندور مسپار. لااقل بادبانی برافراز، پارویی بزن، و برخلاف جهت باد، تقلایی کن. سختترین طوفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه آن.
طوفان را بگذران.
_نادر ابراهیمی
زمان؛
مرا ببر به گذشته
یک دقیقه
یک لحظه،
یک شانس دیگر برای دیدن صورت زنده اش
بگذار مثل کودکی هایم
دستش را بگیرم
لمسش کنم، ببوسمش
زمان؛
مرا ببر به گذشته
بگذار تمام لحظه هایش را
سخت و آسان
با او زندگی کنم.
بگذار صدایش را بشنوم
زمان؛
مرا ببر به گذشته،
تا آن طور که میخواهم با او خداحافظی کنم.
مرا ببر به آن لحظه آخر
میخواهم زبان باز کنم به کلماتی که
هیچوقت، هیچکس در آن خانه
جسارت گفتنش را پیدا نکرد..
کلماتی پر از شور، پر از احساس
سه ثانیه، فقط سه ثانیه میخواهم
تا به او بگویم
دوستت دارم.
_یک دقیقه بعد از نیمهشب