کدام یک از احساسات من واقعی است؟ کدام یک 'من' است؟
همان دختر عجول، پرانرژی، دیوانه، شاد که فقط کافی است سر صحبت را با او باز کنی و تا خود صبح برات حرف بزند.. یا همانی که خجالتی، سردرگم، گوشه گیر وناامید است و حتی نمیتواند درست تصمیم بگیرد؟
کلمه ها و حروف جدا شده در هوا شناور بودند. بیشتر کلمات ناقص بودند و یک یا دو حرف کم داشتند ولی او مصمم به کارش ادامه میداد. آ را از مداد برداشت و س را از سبزه بیرون کشید و م را از مادر خارج کرد. الفی دیگر نیاز داشت پس یکی از بابا گرفت گرفت و ن را از شبنم برداشت. آنهارا کنار هم چید و به سمت من برگشت. نگاش کن "آسمان" . جالبه نه؟ هی.. میخوای تو هم یکی درست کنی ؟
دلم میخواست ولی از معلق بودن خوشم نمی آمد. سرم را تکان دادم. به سمت حروف و کلمات چرخید و کمی بالاتر رفت. زیر لبش آهنگی زمزمه میکرد و کلمه های جدید می ساخت. کلمه های درخشان اطرافش را فرا گرفته بودند. رنگین کمان.. نسیم.. صورتی.. مروارید.. مقدس..
ناگهان آرام شد. به صورتش نگاه کردم. هیچ شوقی در آن دیده نمی شد. چشم هایش تبدیل به باتلاقی عمیق شده بودند. لب هایش دیگر تکان نمیخوردند و صدای ضعیف آهنگ شنیده نمیشد. به کلمه روبه رویش نگاه کردم تا دلیل رفتار عجیبش را بفهمم. انتظار کلمات وحشتناک داشتم کابوس یا وحشت و یا حتی شیطان
ولی کلمه روبه رویش تنها سه حرف داشت، عشق!
گفتند بنویس تا درد عشق کمتر شود، تا راحت تر فراموشش کنی. دفترم را باز کردم و نوشتم. نوشتم و نوشتم. تمام چیزهایی که در ذهنم سنگینی می کردند، به وسیله کلمات بر روی صفحات دفتر جاری شدند. نفهمیدم چه می نویسم، قلمم خودش می نوشت تا اینکه دیدم همه چیز، همه ی کلمات، درباره تو بودند. درباره علایقت، زیبایی هایت، عادت هایت و روحت. نامت مانند یک دانه انار در بین کلمات گم شد. اشک هایی که روی برگه ریخته شدند، به آن دانه عظمت بخشیدند. مثل اینکه نوشتن فایده ای نداشت. حالا نامت سبز بود و تو بودی که در بین صفحات دفترم، جوانه زده زدی.
خوبی خیال اینه که شروع و پایانش دست خودته.
نه کسی میتونه به زور وارد بشه، نه کسی ازش بیرون بیاد. میتونی توی خیالت از خونه بزنی بیرون، بری وسط بزرگراه، با صدای بلند بخندی و به اولین بوسه فکر کنی. توی خیال زمان نمیگذره، گذشته و آینده ای وجود نداره و کسی خاطره نمیشه، همه پیشت میمونن. آدمای خیالپرداز نه متوهمن نه دیوونه. اونا فقط شیرینی رویاهاشون رو به تلخی واقعیت ترجیح میدن.
در طول روز افراد زیادی هستند که به آنها نگاه میکنم و گفتوگویی آغاز میکنم و اغلب دیدن چهرههایشان یا گفتگو با آنها برایم لذت بخش نیست.
اما نگاه کردن به تو حس قشنگی دارد. انگار همهی زیبایی ها و خوشحالیهایم درتو خلاصه میشود. انگار تو شروع و پایان لبخند من هستی. وقتی برایم سخن میگویی.. وقتی از شوق میخندی.. وقتی به چشمانم نگاه میکنی.. درآن لحظات قلبم برای تو میدرخشد ماهکم!