صبح زود بیدار شدن هم عجیبه ها
کلاس زبانم رو گذروندم، صبحونه خوردم، فیلم دیدم، نمونه سوال عربی حل کردم ولی هنوز ساعت ۱۲ نشده😀
اون آدم گذشته بهترین نسخه از تو بود.
کسی که الان هستم هم بهترین نسخه از منه.
بین بهترین نسخه من و تو به اندازه عمق جوونی فاصله هست.
جوونی که دیگه برنمیگرده!
میدانستم حتی اگر یک بار دیگر با آن چشمان آبی رنگی که دریا برآن بوسه زده بود به من نگاه کند، زخم چندین ساله قلبم در زمان کوتاهی بهبود می یافت. اما در لحظه ای که مردمک چشمانمان یکدیگر را در آغوش کشید فهمیدم آن دریای گرم و پرشور جایش را به اقیانوس عمیق، سرد و یخ زده داده؛ طوری که مطمئن بودم حتی با کاوش میان آن یخ های عظیم نمیتوانم گرمای نگاهش را بیابم و دوباره آن را از آن خود کنم.
امروز ظهر شبکه مستند داشت صحبتای اقای امیر عبداللهیان درباره سردار سلیمانی رو نشون میداد. ناخودآگاه چشام گوشه تلویزیون دنبال کلمه زنده میگشت..
سردرد وحشتناکی داشت. کلماتی را که مرتب و منظم روی دفترش نشسته بودند را میدید، ولی چیزی نمیفهمید. با چشمانش آرام از روی آنها رد میشد بدون آنکه به خودش زحمت خواندنشان را بدهد. کلمات انگار فهمیده بودند و چیزی نمیخواند. از جایشان بلند شدند و شروع کردند به سر و صدا و شلوغی روی صفحه سبک کاهی. از آنها التماس کرد سر جای خودشان بنشینند. در حالت عادی خواندن کتاب به اندازه کافی برایش سخت بود. ولی اصرارش بینتیجه بود. کلمات دیگر آرام نمیشدند. انگار مسابقه بود. هر کسی جلو میآمد و مهارتی از خود را نشان میداد. کلمه دریا جلو آمد و بعد از شنیدن تشویق دیگران شروع کرد به نشان دادن دریایی بزرگ. دفتر خیس و چروک شد. او جیغ کشید. کلمه باد فکر کرد میتواند برگههای خیس را خشک کند ولی نسیمی که ساخته بود از کنترلش خارج شد و باعث شد که برگههای کاغذ پاره پاره شوند. درخت دانههایش را پراکنده کرده بود و از گوشه های کتاب جوانه های کوچک بیرون زده بودند. صدای حیوانات مختلف گوشش را آزار میداد. بوهای عجیبی میآمد. بوی آتش، بوی گل یاس، بوی خاک خیس، بوی بنزین و بوی عطر هایی که نمیشناخت. کتاب خود به خود ورق میخورد و صفحات جلو و جلوتر میرفتند. کاری از دستش بر نمیآمد. چشمانش را بست و اجازه داد سیل عظیم کلمات او را ببلعد.
موهای طلایی کم پشت روی پیشانی اش را کنار میزنم. انگشت کوچکش را روی صورتم میکشد. لب هایم را حرکت میدهم و اسمش را صدا میزنم. با دقت نگاهم میکند. دوباره اسمش را میگویم. چشم هایش را به عضلات صورتم میدوزد. رنگ سبز زیبایی دارد و این نخستین و دلنشین ترین ارثی است که از مادرش به او رسیده.
ناگهان صورتش کش می آید و میخندد. خنده ای شیرین و کوتاه با آهنگی فراموش نشدنی. برای بار سوم اسمش را تلفظ میکنم. این بار سعی میکند لب های کوچک و بامزه اش را مانند من تکان دهد. تقلید ناشیانه و ناموفق کودک مرا نیز به لبخند وا میدارد.