سردرد وحشتناکی داشت. کلماتی را که مرتب و منظم روی دفترش نشسته بودند را میدید، ولی چیزی نمیفهمید. با چشمانش آرام از روی آنها رد میشد بدون آنکه به خودش زحمت خواندنشان را بدهد. کلمات انگار فهمیده بودند و چیزی نمیخواند. از جایشان بلند شدند و شروع کردند به سر و صدا و شلوغی روی صفحه سبک کاهی. از آنها التماس کرد سر جای خودشان بنشینند. در حالت عادی خواندن کتاب به اندازه کافی برایش سخت بود. ولی اصرارش بینتیجه بود. کلمات دیگر آرام نمیشدند. انگار مسابقه بود. هر کسی جلو میآمد و مهارتی از خود را نشان میداد. کلمه دریا جلو آمد و بعد از شنیدن تشویق دیگران شروع کرد به نشان دادن دریایی بزرگ. دفتر خیس و چروک شد. او جیغ کشید. کلمه باد فکر کرد میتواند برگههای خیس را خشک کند ولی نسیمی که ساخته بود از کنترلش خارج شد و باعث شد که برگههای کاغذ پاره پاره شوند. درخت دانههایش را پراکنده کرده بود و از گوشه های کتاب جوانه های کوچک بیرون زده بودند. صدای حیوانات مختلف گوشش را آزار میداد. بوهای عجیبی میآمد. بوی آتش، بوی گل یاس، بوی خاک خیس، بوی بنزین و بوی عطر هایی که نمیشناخت. کتاب خود به خود ورق میخورد و صفحات جلو و جلوتر میرفتند. کاری از دستش بر نمیآمد. چشمانش را بست و اجازه داد کلماتِ خارج شده از کتاب، او را ببلعد.
موهای طلایی کم پشت روی پیشانی اش را کنار میزنم. انگشت کوچکش را روی صورتم میکشد. لب هایم را حرکت میدهم و اسمش را صدا میزنم. با دقت نگاهم میکند. دوباره اسمش را میگویم. چشم هایش را به عضلات صورتم میدوزد. رنگ سبز زیبایی دارد و این نخستین و دلنشین ترین ارثی است که از مادرش به او رسیده.
ناگهان صورتش کش می آید و میخندد. خنده ای شیرین و کوتاه با آهنگی فراموش نشدنی. برای بار سوم اسمش را تلفظ میکنم. این بار سعی میکند لب های کوچک و بامزه اش را مانند من تکان دهد. تقلید ناشیانه و ناموفق کودک مرا نیز به لبخند وا میدارد.
رک بگویم از همه رنجیدهام
از غریب و آشنا ترسیدهام
رد پای مهربانی نیست، نیست
من تمام کوچه را گردیدهام
سالها از بس که خوشبین بودهام
هر کلاغی را کبوتر دیدهام
وزن احساس شما را بارها
با ترازوی خودم سنجیدهام
بیخیال سردی آغوش ها
من به آغوش خودم چسبیدهام
من شما را بارها و بارها
لا به لای هر دعا بخشیدهام
من تمام گریههایم را شبی
لا به لای واژه ها خندیدهام
_فریدون مشیری
برای من خواندن اینکه شن های ساحل نرم است کافی نیست. میخواهم که پاهای برهنه ام آن را احساس کنند. به چشم من هر شناختی که مبتنی بر احساس نباشد بیهوده است.
_آندره ژید
زندگی واقعا سخته به خودت میای میبینی داری از اعماق وجود اشک میریزی واسه چیزی که قبلاً هم پیش بینی کرده بودی. بعضی وقتا عین بچهها قهر میکنی از کسی که ناراحتت کرده. گاهی وقتا لج میکنی چون چیزی که داشتی اتفاق نیوفتاده. گاهی میشکنی برای از دست دادن چیزی که ادامه دادن بدون اون سخته. اما زندگی فقط این نیست. یکی هست که بعد از گریه میخندونتت، کسی است که بعد از قهر دنبالت بیاد، کسی هست که دل شکستتو ترمیم کنه و قطعاً کسی هست که تا آخرین قدم توی مسیری که ادامه میدی کنارته. با وجود اون شخص حتی اگه لج کنی، باز برمیگردی، گریه میکنی ولی تسلیم نمیشی، میشکنی ولی با تیکه های شکسته شدت قوی تر ادامه میدی .
بعد از همه این موقعیتها تو از خود قبلیت متفاوت میشی، فرق میکنی، ساخته میشی، باعث ساخته شدن بقیه میشی، شاید این همون چیزی باشه که ما به خاطرش به دنیا اومدیم؛ ساخته شدن.
بله عزیزم منم میتونم آرایش کنم، از هزار جور فیلتر استفاده کنم و ژست های ادایی بگیرم که خوشگل بشم ولی ترجیح میدم عکسای واقعیمو برات بفرستم. عکس هایی که توش کل صورتم مشخصه، فرم دماغم مشخصه، لبای رژ نزده و خُشکم مشخصه، رنگ واقعی چشم هام مشخصه و اگه این مدل عکس هارو دوست داشته باشی میتونم بگم تو دوست خوب منی:)
کاش میتونستم زمانو برگردونم عقب بهش بفهمونی حتی اگه هیچ کس پیشش نباشه من هستم، بغلش میکنم و به جای هر کسی که دوستش نداره دوستش دارم.
در فرهنگ ما لاغر بودن یعنی زیبایی و سلامت! و اندکی چاقی مایه شرمساری است. مجلهها، تلویزیون، مدارس زنانه و صنعت مد و لوازم آرایشی کاری کردند که ۲۰ سال پایان زیبای زنان محسوب میشود! این مسئله باعث تنفر مادرها از دخترانشان و شرمساری دختران از ظاهر مادرانشان شده است. بسیاری از آنها قبل از ۱۰ سالگی به همراه مادرشان رژیم میگیرند و ورزش میکنند! آیا نمیبینیم که تحت مال یه عده شرکتهای زیبایی درآمدهایم و مثل احمق ها به دام بازاریان افتادیم؟! آیا آنقدر زشتیم که زیر بار هر درد تغییر و هزینهای برای جوان و لاغرتر شدن میرویم؟ آیا این فرهنگ مضحک را به دخترانمان تحمیل خواهیم کرد؟ آیا هزینه جراحی پلاستیک آنها را میپردازیم تا به آنها ثابت کنیم که ما نیز مانند فرهنگمان آنها را زشت میبینیم؟ کی میخواهیم نگاهی به آینه بیندازیم و بفهمیم که به اندازه کافی زیباییم؟
_نانسی لوانت
آینه؟ به من نگاه کن تا از ستارههای تو چشمات بگم، از غنچه گلای صورتی رو لبات بگم، از نرمی لپات بگم، از زیبایی و درخشش موهات بگم، از شیرینی حرفات بگم، از قشنگی صدات بگم، از قلب مهربونت بگم، از بدن بغل کردنیت بگم((:✨
hairs get lighter
skin gets darker
water gets warmer
drinks get colder
music gets louder
nights get longer
life gets better
summer is here^^✨
به اتاق آمد و خودش را در آیینه برانداز کرد. دستش را روی یقه لباس چروک شروع شدهاش کشید تا صاف شود. سایه اکلیلی بالای چشم به او حس معذب بودن میداد. انگشتش را روی چشمانش کشید تا آنها را کمرنگتر کند. صدای مادر را از پذیرایی میشنید که اسمش را صدا میزد. برای آخرین بار با عجله نگاهی به خودش در آینه انداخت و از اتاق بیرون رفت. او هیچگاه انعکاس خودش را که در آینه بدون هیچ حرکت به خروج او از اتاق زل زده را ندید.
هیچ آدمی نمیتونه تنهایی ادامه بده. نمیتونه بگه که من دلم نمیخواد با هیچکس دیگهای توی این دنیا آشنا بشم.
زندگی همینه. میتونی بری توی غارِ سیاهِ تنهایی و بگی نمیخوام دیگه با هیچکس دیگه آشنا بشم ولی تنها نتیجهای که داره از تنهایی مردنته. بجاش میتونی از غار بیای بیرون توی دشت پر از گلای زرد بدویی. درسته پاهات از خار اون گلها زخمی میشه. اون عنکبوت عجیب دستتو نیش میزنه. گِل زیر پاهات اونا رو کثیف میکنه ولی چشمات فقط زیبایی میبینن گلبرگهای زرد که نسیم اونا رو میرقصونه، پروانههای قشنگی که روی اونا میشینن و بوی خوش گلا روحتو نو میکنه. مطمئنم حتی اگه عمیقتر نفس بکشی بوی گرده بین پای زنبور رو هم میشنوی. تو انتخاب میکنی که تا همیشه توی غار سیاهت تنها باشی یا درد و لذت رو باهم تجربه کنی یا بهتره بگم زندگی کنی:))
اگه x چیزی نباشه که من به خواطر به دنیا اومدم چی؟ توی y هم مهارت زیادی ندارم. نکنه z که تا حالا توجه زیادی بهش نکردم دلیل تولد من باشه؟