🌙داستان شب
در سال 1341 من و شوهرم سرایدار مدرسهای بودیم که عباس آخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه میگذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمردرد رنج میبرد؛ به همین خاطر آنگونه که باید، توانایی انجام کار مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه نبودم. این مسأله باعث شده بود مدیر مدرسه همسرم را چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش قرار دهد. در همین گیر و دار، یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم، دیدیم حیاط و کلاسها کاملاً نظافت شدهاند و منبع آب هم پر شده است. از یک طرف خوشحال شدیم که این اتفاق افتاده و از طرف دیگر کنجکاو بودیم ببینیم چه کسی این کار را کرده است. شوهرم از من خواست تا موضوع را پیگیری کنم. آن روز هیچ چیز دستگیرمان نشد. فردا هم این ماجرا تکرار شد. دوباره وقتی از خواب بیدار شدیم، دیدیم مدرسه نظافت شده و همه چیز مرتب است. بر آن شدیم که تا هر طور شده از ماجرا سر در بیاوریم. قرار شد شب بعد را کشیک بکشیم و این راز را کشف کنیم. روز بعد، وقتی هوا گرگ و میش بود و در حالی که چشمان ما از انتظار و بیخوابی میسوخت، ناگهان دیدیم یکی از شاگردان مدرسه، از دیوار بالا آمد. به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جارو و خاکانداز مشغول نظافت حیاط شد. من آرام آرام جلو رفتم. پسرک لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی با وقار مینمود. وقتی متوجه حضور من شد، سرش را به زیر انداخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسیدم؛ گفت: «عباس بابایی!»
در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود و گریه امانم نمیداد، از کاری که کرده بود تشکر کردم و از او خواستم دیگر این کار را تکرار نکند؛ چون ممکن است پدر و مادرش از ماجرا بو ببرند و برای ما درد سر درست کنند. عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، گفت: «من که به شما کمک میکنم، خدا هم در خواندن درسهایم به من کمک خواهد کرد!
#داستان_شب
کانال امام جواد علیه السلام 👇
لطفاً با ذکر صلوات عضو شوید
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🌙داستان شب
شخصی بنام عبدالله بن مبارک هر دوسال یکبار، حج به جا می آورد به امید این که حداقل یکی از حجهایش مقبول واقع شود.
زمان حکومت مأمون بود.
در یکی از سالها که نوبت حج او بود پانصد مثقال طلا با خود براشت و به بازار رفت تا مقدمات سفر حج آماده کند.
در خرابهای یک علویه(سیده) را دید که مرغ مردهای برداشته و مشغول کندن پرهای آن است.
عبدالله بن مبارک به سوی آن زن رفت و گفت: برای چه این مرغ مرده را پَر می کنی؟ مگر قرآن نخوانده ای که میفرماید:
انما حَرَّمَ عَلیکُم المیته و الدّم و لحم الخنزیر؟
👈🏻مگر نمی دانی خوردن میته حرام است؟
زن علویه گفت: سوال مکن و مرا به حال خود بگذار و برو.
عبد الله گفت: سماجت به خرج دادم و جویای مسئله شدم.
گفت: ای عبدالله من زنی سیده و علویه هستم، فرزندان یتیم دارم و شوهرم از دنیا رفته، این روز چهارم است که چیز خوردنی به دست من و بچه هایم نیامده و چون کار به اضطرار رسید، این مرغ مرده بر ما حلال است و من به غیر از این مرغ مرده چیزی ندارم و اکنون می خواهم آن را پاک کنم برای بچه هایم ببرم.
عبد الله گفت: چون این حکایت را از این علویه شنیدم با خود گفتم وای بر تو ای عبدالله، کدام عمل بهتر از رعایت این علویه و سادات خواهد بود؟ پس پانصد مثقال طلا را به آن علویه دادم و آن سال مکه نرفتم و به منزل خود مراجعت کردم.
چون حجاج بازگشتند، به استقبالشان رفتم، به هر کس از حجاج می رسیدم، زیارت قبول میگفتم و او هم به من زیارت قبول می گفت!
و حاجیان می گفتند: ای عبد الله آیاق خاطر داری که فلان محل با ما چنین و چنان گفتی و مردم بسیار به من همین را می گفتند من تعجب کردم که امسال به حج نرفتم.
شب در عالم رویا دیدم رسول خدا(ص) را که فرمود: ای عبدالله عجب مدار بدرستی که چون تو به فریاد علویه و فرزندانش رسیدی من از خداوند متعال درخواست کردم که ملکی به صورت تو بفرستد برای تو حج بنماید حالا می خواهی بعد از این حج انجام بده و می خواهی حج انجام نده.
#داستان_شب
کانال امام جواد علیه السلام 👇
لطفاً با ذکر صلوات عضو شوید
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🌙داستان شب
آیه الله سید صدرالدین صدر قدّس سرّه نقل می کند: مدتی من زمام امور حوزه را به دست گرفتم و شهریه طلبه ها را عهده دار بودم.
تا این که یک ماه وجهی نرسید.
مجبور شدیم قرض کنیم و شهریه را بدهیم، ماه دوم نیز پولی نرسید، باز هم قرض کردیم و شهریه را دادیم.
ولی ماه سوم دیگر جرأت نکردیم قرض کنیم.
جمعی از طلبه ها، برای گرفتن شهریه به خانه آمدند.
من هم اظهار کردم که در بساط نیست، مبلغ زیادی هم مقروض شده ام.
یک مرتبه صدای گریه طلبهای بلند شد و گفت: پس چه کنیم؟ نه در مدرسه امنیّت داریم (با توجّه به فشار و خفقان دوران رضاخان) و نه میتوانیم به وطن برگردیم، اگر خرجی هم نداشته باشیم، دقیقاً توهین هایی که می کنند درست از آب در می آید.
طوری صحبت کرد که من هم گریان شدم.
به طلاب گفتم: آقایان! تشریف ببرید، ان شاءالله تا فردا برای شهریه کاری خواهم کرد!
آنها رفتند و من تا شب هرچه فکر کردم، فکرم به جایی نرسید.
آن شب خوابم نبرد تا سحر که برخاستم و تجدید وضو کردم و به حرم مطهر حضرت معصومه(س) مشرّف شدم. در حرم مطهر کسی نبود. بعد از ادای نماز صبح و مقداری تعقیب، با حالت ناراحتی شدیدی پای ضریح مطهر آمدم و با حالت ناراحتی به حضرت معصومه(س) عرض کردم: عمه جان! این رسم نیست که عدّه ای از طلاب غریب در همسایگی شما و در کنار حرم شما از گرسنگی جان بسپارند. اگر می توانید اداره کنید بسم الله! و اگر توانش را ندارید به برادر بزرگوارتان حضرت علی بن موسی الرّضا(ع) و یا به جدّ بزرگوارتان حضرت امیرالمؤمنین(ع) حواله فرمایید.
این را گفتم و با حالت قهر و عصبانیّت از حرم بیرون آمدم و وارد منزل شدم و در اتاق نشستم.
مرتباً منظره روز گذشته جلو چشمم می آمد و حالم منقلب می شد. برخاستم قرآن کریم را برداشتم که قرآن بخوانم بلکه مقداری از ناراحتیم کاسته شود، از شدّت پریشانی نتوانستم بخوانم.
ناگهان دیدم درب اتاق را می زنند، گفتم: بفرمایید.
در باز شد، کربلایی محمد (پیر مرد پیشخدمت) وارد شد و گفت: آقا! یک نفر با کلاه شاپو و چمدانی در دست می گوید: همین الآن می خواهم خدمت آقا برسم و وقت ندارم که بعداً بیایم.
من ترسیدم و گفتم: نمی دانم آقا از حرم آمده یا نه، حالا چه می فرمایید؟
گفتم: بگو بیاید، اگرچه راحتم کند.
کربلایی محمد برگشت، طولی نکشید که مردی موقّر و متشخّص، با کلاه شاپو بر سر و چمدانی در دست وارد شد. چمدان را گوشه اتاق گذاشت، شاپو را از سر برداشت و سلام کرد. جواب دادم. جلو آمد و دستم را بوسید. سپس عذرخواهی کرد و گفت: ببخشید چون وقت نداشتم، بد موقع خدمت شما شرفیاب شدم. همین الآن که ماشین ما بالای گردنه سلام رسید و نگاهم به گنبد حضرت معصومه علیها السلام افتاد، ناگهان به فکرم رسید که من با آتش و باد مسافرت می کنم و هر ساعت برایم احتمال خطر هست.
با خود گفتم: اگر پیش آمدی شود و بمیرم و مالم تلف شود و دَین خدا و سهم امام(ع) در گردنم بماند چه خواهم کرد؟ لذا وقتی که به قم رسیدیم از راننده خواستم که مقداری در قم صبر کند تا مسافرین به زیارت بروند و من هم خدمت شما برسم.
فرمود: اموالش را حساب کرد و مبلغ زیادی بدهکار شد. درِ چمدانش را باز کرد و به اندازه ای وجه پرداخت که علاوه بر ادای قرض ها و پرداخت شهریه آن ماه، تا یک سال شهریّه را از آن پول پرداخت نمودم. آنگاه به حرم مشرّف شدم و از حضرت معصومه علیها السلام تشکر کردم.
#داستان_شب
کانال امام جواد علیه السلام 👇
لطفاً با ذکر صلوات عضو شوید
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🌙داستان شب
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
او خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز!
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دوبار گرفتى و باز هم مىخواهى؟ عجب گداى پُررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کار نیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
برادرِ حاتم خجالت کشید و سر به پایین افکند.
مادرش گفت: خجالت نکش ولی بدان که هیچ وقت نمیتوانی مانند حاتم باشی!
او به مادرش گفت: از کجا دانستی که من نمیتوانم مثل حاتم باشم؟
مادرش گفت: من از زمانی که شیرخواره بودید میدانستم که او سخاوتمند است!
برادر حاتم از مادر سوال کرد: مگر چه چیزی در وجود او بود که به این نتیجه رسیدی؟
مادرش گفت: حاتم در زمانی که شیرخواره بود، وقتی از سینهام شیر مینوشید و کودکی شیرخوار نزد ما بود با اشاره به من میفهماند که به او هم شیر بدهم و تا شیر به آن طفل نمی دادم شیر نمی نوشید اما تو وقتی شیرخواره بودی و یک شیرخواره در جمع ما بود، یک سینه را به دهن و سینه دیگرم را با دستت میگرفتی که مبادا آن کودک شیرخواره شیر بنوشد. تو هیچ وقت نمی توانی در سخاوت مانند برادرت باشی...
#داستان_شب
کانال امام جواد علیه السلام 👇
لطفاً با ذکر صلوات عضو شوید
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🌙داستان شب
سلیمان أعمش گوید که: در کوفه منزل داشتم و مرا در آنجا همسایه ای بود که طریق اهل بیت نداشت؛ من بعضی از اوقات با او می نشستم و مذاکره می نمودم.
در شب جمعه ای به او گفتم: تو چه می گوئی در زیارت حسین علیه السّلام؟
گفت: بدعت است و هر بدعت ضلالت است. و هر ضلالت در آتش است من با نهایت خشم از نزد او برخاستم و به منزل آمدم، و با خود
گفتم: چون سحر شود به نزد او می روم و از فضایل مولا أمیرالمؤمنین آنقدر برای او نقل می کنم که از شدّت حزن و غصّه چشمانش گرم شود. سحر به منزل او رفتم و در زدم، صدا از پشت در آمد که در منزل نیست و به زیارت حسین به کربلا رفته است. تعجّب نمودم و به شتاب به سمت کربلا حرکت کردم. آن شیخ را دیدم که سر به سجده گذارده، و از رکوع و سجود خستگی نداشت. بدو گفتم: تو می گفتی که زیارت حسین بدعت است و هر بدعت ضلالت و هر ضلالت در آتش است! چه شد که خود به زیارت آمدی؟!
گفت: ای مرد! مرا ملامت مکن که من از حقّانیت اهل بیت خبری نداشتم. دوش که به خواب رفتم مردی را در خواب دیدم که نه بلند بود نه کوتاه، و از نهایت حسن و بهاء نمی توانم توصیف کنم. او راه می رفت و اطراف او را هاله وار جماعتی احاطه کرده بودند. و جلوی این جماعت مردی بر اسبی سوار بود که دم اسب او چند بافت داشت، و این مرد تاجی بر سرش بود که چهار گوشه داشت، و بر هر گوشه جواهری رخشان بود که در ظلمات شب هر کدام مسافت سه روز راه را روشن می کرد.
پرسیدم: آن مرد که دور او را گرفته اند کیست؟
گفتند: محمّد بن عبدالله خاتم النبیین است.
پرسیدم که: این سوار که در جلو می رود کیست؟
گفتند: أمیرالمؤمنین علی بن أبی طالب است.
آنگاه بر آسمان نظر افکندم، دیدم ناقه ای از نور، و بر آن هودجی است و در هوا حرکت می کند.
گفتم: این از آنِ کیست؟
گفتند: از آنِ خَدیجَه بنت خُوَیلِد و فاطمه زهراء.
گفتم: آن جوان کیست؟
گفتند: حضرت حسن مجتبی.
گفتم: این جماعت و این هودج همگی به کجا می روند؟
گفتند که: شب جمعه است و همگی به زیارت کشته شده به تیغ ستم، سید الشّهداء حسین بن علی به کربلا می روند.
آنگاه متوجّه هودج شدم، دیدم رقعه هائی از آن به زمین می ریزد و بر روی هر یک از آنها نوشته است👈🏻 أمانٌ مِنَ النّارِ لِزُوّارِ الحُسَینِ علیه السّلام فی لَیلَة الجُمُعَة
آن وقت هاتفی ندا کرد ما را که: آگاه باشید که ما و شیعیان ما در درجه عالیهای در بهشت قرار خواهیم داشت! ای سلیمان! من از این مکان مفارقت نمی کنم تا روح از بدنم مفارقت کند.
#داستان_شب
کانال امام جواد علیه السلام 👇
لطفاً با ذکر صلوات عضو شوید
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🌙داستان شب
آوردهاند: عده ای همه روزه برای صید ماهی کنار رودخانه ای میرفتند.🎣
در برخی از روزها مردی را میدیدند که برای صید ماهی آمده، ولی قلاب او برخلاف همهی قلاب ها، دارای سری راست است نه کج.
به او گفتند: این چه قلابی است که تو داری؟ با چنین قلابی هرگز نمی توانی ماهی صید کنی.
مرد گفت: شما به کار خود مشغول باشید، من در پی صیدی بزرگ هستم.
صیادان سخن او را حمل بر بیعقلیاش کرده و پس از آن، دیگر کاری به کارش نداشتند.
روزها گذشت و مرد صیاد، ماهیی صید نکرد؛ ولی هم چنان پا به پای صیادان، کنار رود مینشست و قلاب ماهی گیری عجیب خود را در آب میگذاشت.
پس از چندی ماجرای عجیب صیاد در شهر پیچید تا این که خبر به گوش پادشاه وقت رسید.
🤴🏻پادشاه دستور داد وی را به حضورش بیاورند.
مأموران نزد صیاد آمدند و به او گفتند: بخت و اقبال با تو یار بوده؛ چون حضرت پادشاه تو را به حضور طلبیده، بشتاب تا به محضرش شرفیاب شوی. صیاد با بیاعتنایی گفت: من با کسی کاری ندارم، هر کس با من کاری دارد، باید خودش پیش من بیاید😳
مأموران با تعجب نزد پادشاه برگشتند و پیغام مرد صیاد را به عرض رساندند. پادشاه به ناچار خودش همراه با اطرافیان پیش مرد صیاد آمد و از او پرسید: چرا قلاب تو برخلاف همه ی قلاب ها، سری راست دارد و حال آن که تمام قلاب ها، دارای سری کج هستند تا بتوان با آن، ماهی صید کرد!
صیاد در پاسخ گفت: حضرت پادشاه! صیادان، چون قلابهای سرکج دارند، حداکثر میتوانند چند عدد ماهی صید کنند، ولی من با قلاب راست، پادشاهان را صید میکنم.
پادشاه که از سخن مردِ صیاد بسیار خوشش آمده بود، به او آفرین گفت و دستور داد او را گرامی بدارند و هدایای بسیاری به وی بدهند.
📚هزار و یک حکایت اخلاقی
✍🏼محمد حسین محمدی
#داستان_شب
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
کانال امام جواد علیه السلام 👇
لطفاً با ذکر صلوات عضو شوید
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🌙داستان شب
مردی بود به نام عاد که دو فرزند داشت با نام های شدید و شداد
حضرت هود(ع) پس از درگذشت عاد، مأمور هدایت قوم عاد شد.
شدّاد و شدید با قلدری جمعی را به دور خود جمع كردند و به فتح شهرها پرداختند و با زور و ظلم و غارت بر همه جا تسلط یافتند. در این میان، شدید از دنیا رفت، و شدّاد تنها شاه بیرقیب كشور پهناور شد، غرور او را فرا گرفت.
هود(ع) او را به خداپرستی دعوت كرد، و به او فرمود: پاداش خداپرستی، بهشت جاوید است.
شداد گفت: بهشت چگونه است؟
هود(ع) بخشی از اوصاف بهشت خدا را برای او توصیف نمود.
شدّاد گفت: اینكه چیزی نیست! من خودم این گونه بهشت را خواهم ساخت، كبر و غرور او را از پیروی هود(ع) باز داشت.
او تصمیم گرفت بهشتی بسازد تا با خدای بزرگ جهان عرض اندام كند، شهر اِرَم را ساخت، صد نفر از قهرمانان لشكرش را مأمور نظارت ساختن بهشت در آن شهر نمود، هر یك از آن قهرمانان هزار نفر كارگر را سرپرستی میكردند و آنها را به كار مجبور میساختند.
شدّاد برای پادشاهان جهان نامه نوشت كه هر چه طلا و جواهرات دارند همه را نزد او بفرستند، و آنها آنچه داشتند فرستادند.
آن قهرمانان مدت طولانی به بهشت سازی مشغول شدند، تا این كه از ساختن آن فارغ گشتند، و در اطراف آن بهشت مصنوعی، حصار (قلعه و دژ) محكمی ساختند، در اطراف آن حصار هزار قصر با شكوه بنا نهادند، سپس به شدّاد گزارش دادند كه با وزیران و لشكرش برای افتتاح شهر بهشت وارد گردد.
شدّاد با همراهان، با زرق و برق بسیار عریض و طویلی به سوی آن شهر كه بین یمن و حجاز قرار داشت، حركت كردند، هنوز یك شبانه روز وقت میخواست كه به آن شهر برسند، ناگاه صاعقهای همراه با صدای كوبنده و بلندی از سوی آسمان به سوی آنها آمد و همه آنها را به سختی بر زمین كوبید،همه آنها متلاشی شده و به هلاكت رسیدند.
📚مجمع البیان، ج 1، ص 486 و 487
#داستان_شب
✦✦✦✦✦✦
کانال امام جواد علیه السلام 👇
لطفاً با ذکر صلوات عضو شوید
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🌙داستان شب
روزی مریم از اهل خویش کناره گرفت و به مکانی در مشرق بیتالمقدس رفت و از همه خویشانش بـه کنج تنهایی محتجب و پنهان شد. در این هنگام خدای متعال «روح» را به سوی مریم فرستاد.
«روح» به صورت بشر کاملی برای مریم مجسم شد و به او گفت: «من فرستاده پروردگار تو هستم و برای بخشیدن پسری پاک که پدر ندارد، به اذن الهی به سوی تو آمدهام. آنگاه به مریم بشارت داد که به زودی از فرزندش معجزات باهرهای ظاهر میشود و خداوند او را به «روح القدس» تأیید میکند. همچنین کتاب و حکمت و تورات و انجیل به او میآموزد و او را با آیات و نشانههای آشکار به سوی بنی اسرائیل خواهد فرستاد.» روح، داستان عیسی را برای مریم گفت و سپس در او دمید. مریم مانند سایر زنـانی کـه حامله میشوند، به فرزند خود حامله شد (۱۶ تا ۲۰ مریم و ۴۰ تا ۴۴ آل عمران)
مریم در مکانی دور، خلوت گزید و چون او را درد زاییدن فرا رسید، زیر شاخ درخت خرمائی رفت و از شدت غم و اندوه با خود گفت: کاش پیش از این مرده بودم و از صفحه دلها نامم فراموش شده بود. در آن حال (روح القدس یا فرزندش عیسی) او را ندا داد: «غـمگین مباش که خدا از زیر قدمات چشمه آبی جاری نمود و تنه درخت را حرکت بده تا از آن برایت رطب تازه فرو ریزد، از این رطب تناول کن و از آن چشمه بیاشام و چشم خود (به عیسی) روشن دارد. اگر از جـنس بشر کسی را دیدی (به اشاره) به او بـگو: «من برای خدا نـذر روزه سکوت کردهام و با هیچکس (تا پایان روزهام) سخن نمیگویم». (۲۲ تا ۲۶ مریم)
پس از تولد نوزاد، مریم فرزند خود را برداشت و به سوی قومش بازگشت. چون قومش او را به آن حال دیدند، مشغول طعن و سرزنش او شدند و گفتند: «ای مریم عجب کار منکر و شگفتآوری کردی! ای خواهر هارون، تو نه پدری ناصالح و نه مادری بدکار داشتی (کـه تو خود چنین کاری را مرتکب شدی).
مریم پاسخ آنان را به اشاره، به طفل حواله کرد. آنها گفتند: «ما چگونه با طفل گهوارهای سخن بگوییم؟ «طفل (به امر خدا به زبان آمد) و گفت: «من بنده خاص خدایم که مرا کتاب آسمانی و شرف نبوت عطا فرموده، هرکجا که باشم مرا مبارک (مایه رحمت الهی) گردانیده و تا زندهانم به نماز و زکات سفارش نموده و همچنین به «نیکوکاری با مادر» توصیه فـرموده و مرا ستمکار و شقی نگردانیده است. روز ولادت و مرگ و همچنین روزی که برانگیخته شوم، سلام و درود حق بر من است» (۲۷ تا ۳۳ مریم)
#داستان_شب
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
کانال امام جواد علیه السلام 👇
لطفاً با ذکر صلوات عضو شوید
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🌙داستان شب
صبح جمعه ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ بود. به قصد زیارت حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها رفتم.
پس از آن به قصد خروج از حرم به سمت شبستان امام خمینی رفتم.
در شبستان امام خمینی مراسم دعای ندبه برپا بود، همین که وارد شبستان شدم خبر شهادت سردار سلیمانی را شنیدم.
با شنیدن خبر شهادت حاج قاسم شوکه شدم.
مداح حرم نیز شهادتش را اعلام کرده پر از آشوب شد.
پای روضه مداح حرم نشستم و با ندبه خوانها همراه شدم و اشک ریختم
این خبر خیلی خیلی دردناک بود و آتش به دلم زد.
اما تنها من نبودم که آتش در دلم فروزان شد، بلکه هر آزاداندیشی با شنیدن خبر شهادت سردار دلها حاج قاسم، دلش آتش گرفت.
شاید باورش سخت باشد اما این آتشی که در دلها فروزان شد از آتشی بود که در دل سردار دلها فروزان گردیده بود! آتشی که از دوران دفاع مقدس در دلش شعله ور بود، آتش شقایقهای آتش گرفته
آری ساعت ۱:۲۰ دقیقه بامدادِ همان روز جمعه بود که برترین مدال معنوی بر سینه سردار سرلشکر، حاج قاسم سلیمانی زدند و وی به مقام شهادت نائل آمد.
از آن لحظه بود که وی دیگر سپهبدِ شهید نام گرفت. خودش میگفت: من سرباز ولایتم اما در میان مردم مشهور شد به سردار دلها
محل پرواز او فرودگاه بغداد بود اما پروازش ابدی شد و بازگشت به این عالم خاکی و دنیای دَنی و پست نداشت، فرودش در فرودگاه عالَمِ بالا بود.
همراهان او در این پرواز شهیدان ابومهدی المهندس (فرمانده حشد الشعبی عراق) و سردار سرتیپ پاسدار حسین جعفری نیا و سرهنگ پاسدار شهرود مظفری نیا و سرگرد پاسدار هادی طارمی و سروان پاسدار وحید زمانیان و چهار تن از نیروهای حشد شعبی عراق بود.
از جمله نکات عجیب از شهادت سردار دلها حاج قاسم سلیمانی تشییع با شکوه این شهید عزیز است.
جنازه پاک و مطهر حاج قاسم که مانند اباعبدالله الحسین علیه السلام ارباً اربا شده بود و دستش مانند دست حضرت عباس علیه السلام از تن جدا شده بود در شهرهای مختلف عراق و ایران تشییع شد و نهایتاً مانند مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها در نیمههای شب به خاک سپرده شد.
عامل این جنایت آمریکا بود. ترامپ، رئیس جمهور جنایتکار این کشور اعتراف به این ترور ناجوانمردانه و بزدلانه کرد.
این عملیات تروریستی در حالی اتفاق افتاد که حاج قاسم سلیمانی با دعوت رسمی دولتمردان عراقی به این کشور سفر کرده بود.
حاج قاسم وصیت کرده بود که او را در کرمان دفن کنند و سنگ قبر معمولی برایش بگذارند.
همین اخلاص حاج قاسم به همراه شجاعت و تدبیری که داشت او را اسطورهای بینظیر و بیمانند در عالم هستی کرد.
📗شقایقهای آتشگرفته ص۹۴
#داستان_شب
کانال امام جواد علیه السلام 👇
لطفاً با ذکر صلوات عضو شوید
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🌙داستان شب
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.
همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و مدام برای او جواهراتِ گران میخرید و بسیار مراقبش بود و به او عشق می ورزید.
همسر سومش را هم خیلی دوست
داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد، گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما...
همسر اول مرد با اینکه زنی بسیار وفادار و توانا بود و عامل اصلی ثروتمند شدن و موفق بودنش بود اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانهای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مُرد.
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،امّا اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.
اوّل از همه، سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟
زن گفت: البته که نه! زندگی در این جا بسیار خوب است، تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم! قلب مرد از این حرف یخ کرد.
مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کردهای. این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم، شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟
زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ… متأسفم!
گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اوّلش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…
توجه...👇🏻
در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!
همسر چهارم بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی، وقتِ مرگ، اول از همه او، تو را ترک می کند.
همسر سوم دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقتِ خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد، اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
#داستان_شب
کانال امام جواد علیه السلام 👇
لطفاً با ذکر صلوات عضو شوید
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🌙داستان شب
🐜 مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد، ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد، دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
🍯هوس عسل او را به صدا در آورد و فریاد زد: ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم!
🦟یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا برویی! کندو خیلی خطر دارد! آنجا نیش زنبور است، عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.
🐜اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!
🦟خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.
🐜اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید!
🦟ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.
🐜پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.
مورچه بالدار رفت و مورچه دوباره فریاد کشید: یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.
🪰مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم...
🐜خدا عمرت بدهد. به تو میگویند حیوان خیرخواه!
🪰مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت…
🐜مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه ای، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند ...
🍯مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.
◇مور را چون با عسل افتاد کار
◇دست و پایش در عسل شد استوار
◇از تپیدن سست شد پیوند او
◇دست و پا زد، سخت تر شد بند او
🐜هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد: عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!!
◇گر جوی دادم دو جو اکنون دهم
◇تا از این درماندگی بیرون جهم
🦟مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوس های زیادی مایه گرفتاری است…
این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش.
پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری.🪰
مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.
#داستان_شب
کانال امام جواد علیه السلام 👇
لطفاً با ذکر صلوات عضو شوید
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2
🌙داستان شب
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.
همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و مدام برای او جواهراتِ گران میخرید و بسیار مراقبش بود و به او عشق می ورزید.
همسر سومش را هم خیلی دوست
داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد، گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما...
همسر اول مرد با اینکه زنی بسیار وفادار و توانا بود و عامل اصلی ثروتمند شدن و موفق بودنش بود اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانهای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مُرد.
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،امّا اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.
اوّل از همه، سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟
زن گفت: البته که نه! زندگی در این جا بسیار خوب است، تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم! قلب مرد از این حرف یخ کرد.
مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کردهای. این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم، شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟
زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ… متأسفم!
گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اوّلش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…
توجه...👇🏻
در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!
همسر چهارم بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی، وقتِ مرگ، اول از همه او، تو را ترک می کند.
همسر سوم دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقتِ خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد، اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
#داستان_شب
کانال امام جواد علیه السلام 👇
لطفاً با ذکر صلوات عضو شوید
http://eitaa.com/joinchat/2390163461Cfba74f2ff2