🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_60 *
□دفتر مرد ميانسال
موبايل مرد ميانسال زنگ می خورد، مرد ميانسال به سرعت گوشی موبايل را در گوش خود می گذارد. مرد ميانسال: بله؟... چی؟!!!... پيداش كرديد؟!!
□داخل كلاس درس
حميده در ميان همكلاسی های خود نشسته، كتاب متون در جلوی دانش آموزان است، حميده غرق فكر به كتاب نگاه می كند، معلم، كتاب در دست جلوی دانش آموزان ايستاده و شعری از كتاب را می خواند.
معلم: وقت است تا برگ سفر بر باره بنديم
دل بر عبور از سد خار و خاره بنديم
از هر كران بانگ رحيل آيد به گوشم
بانگ از جرس برخاست وای من خموشم دريادلان راه سفر در پيش دارند
پا در ركاب راهوار خويش دارند
گاه سفر آمد برادر ره دراز است
پروا مكن بشتاب همت چاره ساز است
فريبا از زير چشم، حميده را كه در صندلی جلو نشسته زير نظر دارد. حميده گويی غرق بحر تفكر است و پاك در عوالم خودش فرو رفته و مانند مجسمه ای جان دار، بر صندلی خشك اش زده.
□كتابفروشی
دوربين جای خالی مجموعه دست نوشته ها را بر روی ميز نشان می دهد. سعيد با تعجب و حيرت به جای خالی دست نوشته ها می نگرد. پدر سعيد در حالی كه به افسر پليس جاهای مختلف مغازه را نشان می دهد می گويد: همه چيز مغازه رو جابه جا كردن، چند سری كتاب كه نسخه خطی بودن سرقت شده. قيمت هر جلد اون كتاب ها از يك ميليون تومان كمتر نبود. سر جمع، ده، دوازده ميليون تومان كتاب دزديدن.
افسر پليس: مغازه بيمه اس؟
پدر: بله؟
افسر پليس: حتماً صورتجلسه می خواید.
پدر: خواسته نابجاييه؟
افسر: نه، اما اول بايد ثابت بشه كه يه همچين كتاب های قيمتی از اينجا سرقت شده.
پدر: شما بفرماييد كه چه جور بايد ثابت بشه. ايناهاش! اين پسر من، اون تنها شاهد اون كتاب هاست.
افسر به سعيد می نگرد، سعيد هاج و واج به افسر و پدرش نگاه می كند.
افسر: سارق بايد آشنا باشه، چون هيچ دزدی يه مغازه كتاب فروشی رو برای سرقت انتخاب نمی كنه. كسی به اين مغازه اومده كه از وجود اون كتاب های خطی اطلاع داشته.
□حياط دبيرستان
فريبا و حميده در كنار هم قدم می زنند. حميده: اون وقت اگه خودش نياورد چيكار كنيم؟ فريبا: هيچی، بايد دوباره رضارو بفرستيم اونجا و يه كلك ديگه سوار كنيم.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan