🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_63 *
□اتاق حميده
حميده در حالی كه همچنان كيف مدرسه اش را در بغل دارد و بر تخت نشسته، با چهره ای گرفته و عصبانی به نقطه ای خيره شده. مادرش در حالی كه سعی دارد صدايش از اتاق بيرون نرود، با خشم به حميده می گويد: من می دونم؛ همش زير سر اون فريباست... فريبا تورو با اون يادداشت های احمقانه به اين روز انداخته... آخه يه ذره به دور و بر خودت نگاه كن ببين با ديگران چه رفتاری می كنی، سهميه من و بابات كه شده يه سلام و يه خداحافظ، عمه ات تلفن می زنه، می گی بگو درس داره، خاله مهناز می آد، از اتاقت يه سرك هم نمی كشی، حالا همه اينها به جهنم، با نيما چرا اين جور رفتار می كنی، ناسلامتی انگشتر نامزديش تو دستته. خجالت بكش، تا امروز چند بار اومده دنبالت؟! بيشتر از هفت هشت باره، هر بار هم يا گفتی حوصله پارتی ندارم يا اين كه درس دارم نمی تونم بيام مهمونی. آخه اين چه روزگاريه كه برای من و بابات درست كردی؟ پسره، خوش تيپ نيست كه هست، خونواده دار نيست كه هست، پولدار نيست كه هست، عاشقت نيست كه هست، پس ديگه چه مرگته تو؟!! از يك هفته پيش مهمونی امشب رو بهت خبر داده بود. من شاهدم، دوبار هم با تلفن به من يادآوری كرد كه منم بهت گفتم، حالا بيچاره از يك ساعت پيش طبق قرار اومده نشسته، اونوقت خانم از راه نرسيده، می چپه تو اطاقش و می فرماد من دارم می رم خونه فريبا. تو خيلی غلط كردی، حالا ديگه نه ادب نه نزاكت نه آينده نه آبرو نه قول و قرار هيچی هيچی، همه چی شده فريبا؟!! حالا كه اينجوره منم ديگه نه يك كلمه حرف می زنم و نه يك كلمه می شنوم، تا ده دقيقه ديگه دوش گرفته و لباس عوض كرده می آی تو هال و گر نه ديگه نه من نه تو، ساكم رو می بندم و همين امشب ميرم خونه خاله مهناز فهميدی؟
مادر در حالی كه به سمت در اتاق می رود می گويد: فكر كرده زندگی و آبرو بچه بازيه، تا ده دقيقه ديگه اومدی، اومدی. و گرنه نه من دختری به اسم تو دارم و نه تو مادری به اسم من.
مادر با عصبانيت پشت در اتاق می ايستد، سر و وضع خود را مرتب می كند و به محض عادی سازی ظاهرش در را باز می كند و از اتاق خارج می شود.
حميده شكسته و مات، مانند مجسمه برروی تخت نشسته.
صدای مادر با لحنی شاد و شوخ از هال شنيده می شود:
صدای مادر: نمی دونم يا محبت های زياد شما لوسش كرده يا اين كه از خاله اش اين اخلاق رو ارث برده، آخه مهناز هم هنوز كه هنوزه مثل بچه ها ناز می كنه.
دست بی رَمَقِ حميده، آهسته حركت می كند و به سمت گوشی تلفن می رود، به محض برداشتن گوشی، صدای بوق آزاد تلفن شنيده می شود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan