eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □بستنی فروشی در گوشه مغازه بستنی فروشی، فريبا و سعيد در پشت ميزی، روبه روی هم نشسته اند. سعيد از خجالت و دستپاچگی به فريبا نگاه نمی كند، فريبا مشغول صحبت است. فريبا: پس ديدی كه نه من از طرف اون برات پيغام آوردم و نه پيك دوستی يا دشمنی هستم. من فقط با تصميم خودم اومدم و اين حرف هارو بهت زدم... آره، چون اون دستنوشته ها از مغازه تون سرقت شده و ديگه نامه نوشتن روی اون كاغذها در كار نيست. لازم ديدم كه بيام و كل ماجرارو برات بگم، تا اگه دوست داشتی يه راهنمايی به ما بكنی. سعيد با تعجب و خجالت سرش را بالا می آورد و با صدايی لرزان می گويد: من راهنمايی بكنم؟! شمارو؟! فريبا: درسته، مارو. سعيد: با اين از مرحله پرت بودن من، اين درخواستِ شما خیلی خنده داره. فريبا: تو از مرحله پرت نبودی، ما دنبال يه چيز ديگه بوديم. سعيد: نمی دونم چی بگم، حسابی گيج شدم، فقط اينو می تونم بگم كه حسابی رو دست خوردم. فريبا: چرا اين فكر رو می كنی؟ سعيد: چون فكر می كردم، عشق و علاقه اون به من علت برداشتن نامه هاست. هيچ تصور نمی كردم كه نوشته های پشت نامه براش جالب تره. فريبا: خب، حالا كه فهميدی، می خوای چيكار كنی؟ سعيد: نمی دونم... نمی دونم... فريبا: اگه تو واقعاً اون رو دوست داری، پس چرا توی کمک کردن به ما ترديد می كنی؟ سعيد: من ترديد نكردم. فقط گيج شدم... آخه مگه اون نوشته ها چيه كه اين قدر شماهارو جذب كرده؟ فريبا: اگه دوست داشتی می تونم اونارو بهت بدم بخونی. سعيد: اون راهنمايی كه من بايد بهتون ارائه بدم چيه؟ فریبا: سوال اول اینِ؛ كاغذها از كجا اومده مغازه شما؟ سعيد: خب. فريبا: نويسنده اش رو می شه پيدا كنيم؟ سعيد در فكر فرو می رود پس از چند لحظه رو به فريبا می كند و با لحنی محزون می گويد: هر چند احساس می كنم كه يه بازنده احمقم، اما دوست ندارم يه بازنده كينه توز باشم. بر چهره فريبا لبخندی شيرين هويدا می شود. ●منزل مرتضی رضاييان در اتاق كامپيوتر با دست مرتضی باز می شود. مرتضی در حالی كه سينی حاوی دو ليوان مقوايی كرم كارامل را حمل می كند، به سمت سحر و كامپيوتر می رود. مرتضی: ببخشيد، خيلی عذر می خوام، من گفتم نيم ساعت، اما سه ربع طول كشيد. باور كنيد من مقصر نبودم، بنگاه دارها رو كه می شناسيد. قرار بود يك خونه رو نشونم بده، اما يه خونه شد، پنج تا خونه. سحر در حالی كه ادای آدم های دلخور را درمی آورد می گويد: الان بيست دقيقه اس كه كار من تموم شده و پنج دقيقه هم از قرار بعديم گذشته. اما اين عذرخواهی شيرين شمارو می پذيرم و اگه اجازه بديد، كرم كارامل رو با خودم ببرم و داخل ماشين ميل كنم، چون شركت، كارمند بی نظم رو، يك ساعتم تحمل نمی كنه. سحر برمی خيزد، مرتضی شرمنده، سينی را در برابر سحر می گيرد، سحر با لبخند يكی از ظرف ها را برمی دارد و در حالی كه كيف خود را بر روی دوش می اندازد، می گويد: دوست دارم باهاتون صادق باشم اما اصلاً دوست ندارم دلتون رو بشكنم. مرتضی: شما لطف داريد. سحر: از بابت دير آمدنتون نمی گم، اين حرفم به خاطر كامپيوترتونه. سحر حركت می كند و از اتاق خارج می شود، مرتضی كنجكاو به دنبال سحر حركت می كند و می پرسد: مگه كامپيوترم چه عيبی داره؟ سحر: هيچ عيبی، فقط اسباب بازيه، همين، اگه مايل باشيد، يكبار بايد برای دیدنِ سِتِ كامپيوتر من تشريف بيارين، شما خيلی حيف هستين، نبايد عقب بمونين. مرتضی در حالی كه همچنان تا در خروجی خانه به دنبال سحر حركت می كند می گويد: پيشرفت توی هر چی، لنگه پيشرفت اقتصاديه، من يه دبير تازه كار رياضی ام، مگه حقوق يه دبير چقدره؟ سحر در حالی كه در آستانه در خروجی خانه می ايستد با اخم های درهم می گويد: هميشه اينطور نيست، شما انرژی داريد، مستعد هستيد. با همين دو سرمايه می تونيد خيلی از امكانات رو برای خودتون فراهم كنيد. مرتضی: آخه چطوری؟ سحر: فكر كنم اول بايد ست كامپيوتر من رو ببينيد، بعد مفصل بهتون می گم. فعلاً خداحافظ كه خيلی ديرم شد. مرتضی: خداحافظ،... راستی، من تماس بگيرم يا خودتون زنگ می زنيد؟ سحر در حالی كه در ماشين مدل بالايش را باز می كند با لبخند می گويد: چون نشون داديد كه آدم با ظرفيتی هستيد، من باهاتون تماس می گيرم. خب ديگه... بای. مرتضی: خيلی متشكر، بابت همه چی. ماشين سحر از جا كنده می شود و به سرعت حركت می كند. مرتضی با نگاه دور شدن ماشين را تعقيب می كند به محض دور شدن ماشين، از چهره مرتضی لبخند محو می شود. سپس سريع به داخل خانه می آيد و در را می بندد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan