🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_79 *
□خيابان نزديك منزل مرتضی رضاييان
حميده و فريبا با عجله راه می روند.
حميده: با اين كاری كه تو كردی، هم من و هم خودت رو حسابی زير دِينش بردی دختر، می فهمی؟
فريبا: مگه چاره ديگه ای وجود داشت؟
حميده: نمی دونم. حالا مطمئنی كه دست نوشته ازا ين خونه بيرون اومده؟
فريبا: اگه ده درصد هم شك داشتم، با جواب های پدره به سؤال های سعيد، اطمينانم صددرصد شده.
حميده: مگه چی گفته؟
فريبا: اين خونه، خونه يه خبرنگار به اسم رسول رضاييانِ، که نزدیک به هفت هشت ماه پيش مرده.
حميده شوكه می شود.
حميده: مرده؟ خبرنگاره مرده؟
فريبا: آره مرده، پسرش مرتضی، بعد از مرگ باباش كتاب های پدر رو می فروشه به كی؟ به پدر سعيد.
حميده: برای چی؟
فريبا: اون جوری كه پسر خبرنگاره به پدر سعيد گفته، قصد خريدن يه ست كامل كامپيوتر رو داشته.
حميده: ای بی وجدان.
فريبا: بله، به اين شكل، دست نوشته های اون خدابيامرز، همراه كتاب ها می آد به كتابفروشی.
حميده و فريبا به مقابل خانه مرتضی می رسند، فريبا با احتياط خانه را نشان حميده می دهد.
فريبا: رسيديم، همين خونه اس.
حميده با احتياط و نگرانی به منزل نگاه می كند و هر دو از مقابلش عبور می كنند.
حميده: تو پسره رو ديدی؟
فريبا: اون باری كه با سعيد اومدم، ديدمش، داشت می رفت خونه اش... خيلی هم خوش تيپ بود.
حميده با عصبانيت به فريبا نگاه می كند.
حميده: خوش تيپيش بخوره تو سرش، پسری كه نسبت به پدرش اينقدر بی رحم باشه، لياقت هيچی رو نداره.
فريبا: حالا چيكار كنيم؟ هيچ وقت فكر نمی كردم بتونم خونه نويسنده اون دست نوشته هارو ببينم.
حميده: حالا كه ديديم، چيكار می تونيم بكنيم؟
فريبا: من می گم خيلی صاف و ساده بريم در خونه اش رو بزنيم و كل ماجرارو براش بگيم و مابقی دستنوشته رو ازش بخوايم.
حميده: به همين راحتی؟ الان اون ديگه دستنوشته ای نداره كه، دستنوشته اومده كتابفروشی و از كتابفروشی هم دزد برده.
فريبا: زياد مطمئن نباش. اون دست نوشته، كپی بود، مگه متوجه نشدی؟ اون دست نوشته بايد نسخه اصلی داشته باشه.
حميده با تعجب و حيرت می ايستد و به فريبا می نگرد.
حميده: تو يقين داری كه كپی بود؟
فريبا: اگه شك داری، می تونی بری ببينی، همه اش خونه شماست.
حميده به فكر فرو می رود. سپس به فريبا می نگرد.
حميده: يعنی تو فكر می كنی اون پسری كه با كتاب های پدرش اين كار رو بكنه، دست نوشته پدرش رو نگه می داره؟
فريبا: ممكنه، كسی چه می دونه؟ شايد به اميد پول درآوردن از چاپش، اونو نگه داشته باشه.
حميده متفكرانه به فريبا می نگرد، سپس به خانه مرتضی نگاه می كند.
فريبا: چی می گی؟ بريم در خونه رو بزنيم؟ حميده: بايد روش فكر كنيم، نبايد بی گدار به آب زد.
□رستوران شاطر عباس، شب
فضای رستوران بسيار شيك و مجلل و سنتی است، سحر و مرتضی در گوشه ای از رستوران پشت يك ميز دو نفره نشسته اند. مرتضی بسيار شيك و اسپورت لباس پوشيده، سحر هم حسابی به خودش رسيده است. دوربين از روی ميز مرتضی و سحر حركت می كند و به چهارميز آن طرف تر می رود. در پشت ميز چهارم، مصطفی را می بينيم كه با رفيقش (به نام داوود) نشسته اند، مصطفی در حالی كه سحر و مرتضی را زير نظر دارد، می گويد: دو دشمن بر سر يك ميز، با اين تفاوت كه يكی از اون دو نفر، دست اون يكی رو خونده. می بينی داوود جون؟
داوود: خوشم می آد از اين مرتضی، به همه چی حساب شده نگاه می كنه.
مصطفی: ادای #حاج_احمد_متوسليان رو در می آره، خودش می گفت. می گفت من دوست دارم عين #حاج_احمد باشم. هميشه دشمنم رو دور بزنم! اگه الان حاج احمد تهران بود، با دشمن شاخ به شاخ می جنگيد يا از پشت بهش می زد؟
داوود: راست می گه، #حاج_احمد اگه بود احتمالاً همین کار رو می کرد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan