eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □ميز سحر و مرتضی سحر: تا به حال كسی بهتون گفته كه خيلی خوش تيپ هستين؟... و جذّاب؟ مرتضی چشم از سحر می گيرد و می گويد. مرتضی: بله. سحر: كی؟ مرتضی: شما. سحر: خيلی دوست دارم عكس بابا و مامانت رو ببينم. مرتضی: برای چی؟ سحر: ببينم به كدومشون شبيهی. مرتضی: اين كه به بابام شبيه نيستم رو يقين دارم. سحر: خيلی با دلخوری از بابا حرف می زنی. مرتضی: آخه بی اندازه پريمتيو بود، همين تفكرات ارتجاعيش باعث شد كه مادرم ازش طلاق بگيره و همين انديشه متعصبانه اش زندگی ما رو از هم پاشيد و باعث سقوط من شد. من تو اين سن نبايد يه دبير رياضی باشم. سحر: متأسفم. □همان لحظه، منزل مرتضی رضاييان گروه تفتيش با عجله و دقت مشغول تفتيش خانه هستند. پوشه ها پی درپی باز می شود، پوشه ای مملو از بريده های كاتالوگ های خارجی است. پوشه ای ديگر، پر از عكس های مختلف تجهيزات كاميپوتريست. پوشه ای ديگر، متن های انگليسی است. نوارها پی در پی در ضبط گذاشته می شود. نواری حاوی موسيقی جاز است، نواری ديگر، آواز ايرانيست، نواری ديگر، تمرين زبان انگليسيست. كشوهای كمدها پی در پی تفتيش می شود. □خيابان روبروی خانه مرتضی در داخل ماشين فولكس استيشن، همان راننده ای كه با گروه تفتيش به كتابفروشی رفته بود، ديده می شود. در صد متر عقب تر از اين ماشين، يك ماشين پيكان ديده می شود. دوربين به پيكان نزديك می گردد. در داخل ماشين، احمد و رفيقش عباس نشسته اند. احمد با دوربين چشمی كوچكی مقابل را می نگرد. از ديد دوربين او، ماشين فولكس استيشن را می بينيم. سپس دوربين حركت كرده و خانه مرتضی وارد كادر می شود. احمد: حتماً دارن پیش خودشون می گن، عجب ما زرنگیم ها. یک پدری ازتون در بیارم اون سرش ناپیدا، فعلاً كه چهار تا آدرس دقيق با كروكی ازتون داريم. □اتاق حميده حميده بر تخت دراز كشيده و به سقف خيره است. □فلاش بك فريبا: حالا چكار كنيم؟ هيچ وقت فكر نمی كردم بتونم خونه نويسنده اون دست نوشته هارو ببينم. □فلاش بك حميده در كنار كتابفروشی بر سر فريبا داد می زند. حميده: بابا دست خودم نيست، فريبا اين فكرها مثل خوره شده لالايی شب های من، پيش خودم می گم نكنه به غير از اين شهر، يه شهر خيلی قشنگ تری هست كه ما اون رو نديديم. پس قبول كن فريبا، اين حرف رو قبول كن كه اين دست نوشته، آدمی مثل من رو به هم بريزه، شك و ترديد رو مثل خوره به جونم بندازه و اين جوری بی طاقتم كنه. فريبا: تو فكر می كنی اگه با اين حال و روزت بری تو مغازه و مابقی اون كاغذها رو بخوای، مشكلت برطرف می شه؟ حميده: آره، وقتی همه اين دست نوشته رو بخونم، می فهمم كه اين شك بجاست يا نابجا، حرف های بابام راسته يا دروغ، نيما قهرمانه يا دلقك، بسيجيه يا اين ريشوهای بی مغز. مسلمونه يا اين يقه بسته های بداخلاق. نيما درسته يا . حميده در تختخواب با چشم های باز غلت می زند. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan