✅به بهانه ی سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، مصاحبه ای با آقای #اصغر_سنجری آزاده و جانباز عزیز جوینانی انجام شده که خوندنش خالی از لطف نیست
👇⬇️👇
تاریخ و محل تولد: اول اردیبهشت 1342، روستای جوینان
نوع ایثارگری: آزاده و جانباز 60 درصد
تاریخ اسارت: 6 اسفند 1364
تاریخ آزادی: 31 مرداد 1369
مدت حضور در جبهه: 11 ماه
مدت اسارت: 4 سال و 6 ماه
میزان تحصیلات: سیکل
🔸در سال 1364 خدمت مقدس سربازی را در ارتش شروع و جهت آموزش به شهرستان شاهرود اعزام شدم. در زمستان و سرمای شدید به جبهه جنوب، منطقه آبادان منتقل شدم.
🔸تابستان 1364 به آذربایجان غربی اعزام و در عملیات فاو شرکت کردم. سپس به جبهه جنوب و مجددا به کردستان، منطقه مریوان منتقل و حدود 3 الی 4 ماه در خط مقدم مشغول به خدمت شدم.
🔸در تاریخ 5 اسفند 1364 در منطقه ی مریوان زمانیکه عملیات والفجر 4 در حال انجام بود به دستور فرمانده مامور به گشت رزمی شدیم، ساعت 7 شب حرکت کرده و ساعت 4 صبح، بعد از عبور از میدان های مین به مقر عراقی ها رسیدیم و با فرمان حمله ی فرمانده و الله اکبر گویان به سنگر آنان حمله کردیم.
🔸نیروهای عراقی عکس العمل نشان ندادند، به رزمندگان دستور داده شده تیراندازی نکنید و عراقی ها را اسیر بگیریم. عراقی ها از سوراخ های سنگر شروع به تیراندازی کردند و من از ناحیه ی شکم مجروح شدم. وقتی خواستم اسلحه را بردارم دیدم انگشتانم نیست. خود را به کانال ها رساندم و تا صبح در این وضعیت بسر بردم و عراقی ها را می دیدم که در حال خاموش کردن سنگرها بودند و در این موقع ایرانی ها نیز نیروهای عراقی را زیر آتش گرفته بودند. در حالی که دستم را با چفیه بسته بودم بلند کردم. یکی از فرماندهان عراقی به طرفم آمد، من آماده ی خوردن تیر خلاص شدم که فرمانده به من دستور داد بلند شو. یکی از عراقی ها خواست مرا بزند که با مخالفت فرمانده مرا به سنگر فرمانده عراقی ها بردند. در این سنگر یک جسد عراقی نیز بود. شروع به بازجویی از من کردند و سرنیزه را جلو چشمم می آورد و به من می گفت تو او را کشته ای و سپس من را از پل سلیمانیه رد کرده و به مقر اصلی لشگر رسیدیم و با آمبولانس به بیمارستان سلیمانیه منتقل و به من گفتند تو فرمانده هستی، پلاکم را گرفتند و از من اطلاعات خواستند و من اشاره کردم که حالم خوب نیست مرا به رادیولوژی و اتاق عمل برده و بعد از بیهوشی متوجه شدم که شکمم دوخته شده است.
🔸مدت 2 الی 3 روز آنجا بستری بودم. شب هنگام دستانم را باز و سوند معده را از بینی ام جدا کردم و دکتر که مرا دید گفت: پاسدار خمینی هستی و نمی خواهی حرف بزنی و با اصرار خواست مجدد سوندها را وصل کند که با مقاومت من نتوانست کاری انجام دهد.
🔸یک پرستار جهت خارج کردن خون از دهانم سطلی کنارم گذاشت. بعد از چند روز مجدد من را به عنوان پاسدار خمینی روی تخت های دیگر انداختند و به بیمارستان کرکوک منتقل و بستری نمودند. سپس از استخبارات عراق به همراه یک مترجم به سراغم آمدند. گفت:"راست می گویی یا قسم قرآن می خوری" و سئوالات شروع شد و مجدداً با گفتن حالم خوب نیست از جواب دادن طفره رفتم، از من آزمایش خون گرفتند و تزریق خون انجام شد و حالم بهتر شد و مجدداً از من سئوال شد و تمامی جواب ها ثبت شد و به من تاکید شد اگر دروغ گفته باشی جایی خواهی رفت که اذیت شوی.(در این گیرو دار یکی از نگهبانان با من دوست شد)
🔸با برانکارد مرا به همراه تعدادی از رزمندگان عملیات قادر که به اسارت در آمده بودند در ماشین ها پرت می کردند من به کمک یکی از عراقی ها به ماشین منتقل و به طرف بغداد حرکت کردند.
🔸با انداختن آب دهان مرا به یک سلول بردند، در حالیکه لباس هایم پر از خون بود. (تعدادی از اسرا را لخت نموده و شروع به زدن آنها نمودند.) بدون غذا و آب ما را زندانی کردند. حدود 15 روز در این وضعیت به سر بردیم و زخم ها پانسمان نشد.
🔸در زندان بغداد به علت کمبود جا و جراحت زیاد یکی از اسرا به نام آقا شعبانی به من گفت شب ها سرت را روی زانوی من بذار که به مدت 3 شب این اتفاق افتاد.
🔸آنقدر ما را اذیت کردند که حاضر به مرگ شدم که لطف خدا شامل حالم شد. یک روز همه را صدا کردند و گفتند بیایید بیرون، من اظهار کردم نمی توانم و با کمک اسرا به داخل ماشین رفتم. به زندان بغداد منتقل شدیم و عراقی ها با تونل مرگ آماده ی پذیرایی از ما شدند مجبور به عبور از تونل شدیم. وقتی در مقابل آیینه خودم را دیدم نشناختم.
🔸در این اردوگاه به علت زیادی جراحت نتوانستند پانسمان مرا تعویض کنند. بعد از 3 روز به بیمارستان بغداد منتقل شدم. گازهای پانسمان را با خشونت شروع به کندن کردند که با صدای بلند من مواجه و مجبور به تعویض پانسمان با آرامش شدند.
🔸در بیمارستان 24 نفر بستری بودیم. یکی از اسرا که به احمد خل معروف بود با یک سرنگ بعد از کشیدن دارو از فاصله یک متری شروع به تزریق آمپول می کرد.
ادامه
✅به بهانهی سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، مصاحبه ای با آقای #اصغر_سنجری آزاده و جانباز عزیز #جوینانی انجام شده که خوندنش خالی از لطف نیست
👇⬇️👇
تاریخ و محل تولد: اول اردیبهشت ۱۳۴۲، روستای جوینان
نوع ایثارگری: آزاده و جانباز ۶۰ درصد
تاریخ اسارت: ۶ اسفند ۱۳۶۴
تاریخ آزادی: ۳۱ مرداد ۱۳۶۹
مدت حضور در جبهه: ۱۱ ماه
مدت اسارت: ۴ سال و ۶ ماه
میزان تحصیلات: سیکل
🔸در سال ۱۳۶۴ خدمت مقدس سربازی را در ارتش شروع و جهت آموزش به شهرستان شاهرود اعزام شدم. در زمستان و سرمای شدید به جبهه جنوب، منطقه آبادان منتقل شدم.
🔸تابستان ۱۳۶۴ به آذربایجان غربی اعزام و در عملیات فاو شرکت کردم. سپس به جبهه جنوب و مجددا به کردستان، منطقه مریوان منتقل و حدود ۳ الی ۴ ماه در خط مقدم مشغول به خدمت شدم.
🔸در تاریخ ۵ اسفند ۱۳۶۴ در منطقه ی مریوان زمانیکه عملیات والفجر ۴ در حال انجام بود به دستور فرمانده مامور به گشت رزمی شدیم، ساعت ۷ شب حرکت کرده و ساعت ۴ صبح، بعد از عبور از میدان های مین به مقر عراقی ها رسیدیم و با فرمان حمله ی فرمانده و الله اکبر گویان به سنگر آنان حمله کردیم.
🔸نیروهای عراقی عکس العمل نشان ندادند، به رزمندگان دستور داده شده تیراندازی نکنید و عراقی ها را اسیر بگیریم. عراقی ها از سوراخ های سنگر شروع به تیراندازی کردند و من از ناحیه ی شکم مجروح شدم. وقتی خواستم اسلحه را بردارم دیدم انگشتانم نیست. خود را به کانال ها رساندم و تا صبح در این وضعیت بسر بردم و عراقی ها را می دیدم که در حال خاموش کردن سنگرها بودند و در این موقع ایرانی ها نیز نیروهای عراقی را زیر آتش گرفته بودند. در حالی که دستم را با چفیه بسته بودم بلند کردم. یکی از فرماندهان عراقی به طرفم آمد، من آماده ی خوردن تیر خلاص شدم که فرمانده به من دستور داد بلند شو. یکی از عراقی ها خواست مرا بزند که با مخالفت فرمانده مرا به سنگر فرمانده عراقی ها بردند. در این سنگر یک جسد عراقی نیز بود. شروع به بازجویی از من کردند و سرنیزه را جلو چشمم می آورد و به من می گفت تو او را کشته ای و سپس من را از پل سلیمانیه رد کرده و به مقر اصلی لشگر رسیدیم و با آمبولانس به بیمارستان سلیمانیه منتقل و به من گفتند تو فرمانده هستی، پلاکم را گرفتند و از من اطلاعات خواستند و من اشاره کردم که حالم خوب نیست مرا به رادیولوژی و اتاق عمل برده و بعد از بیهوشی متوجه شدم که شکمم دوخته شده است.
🔸مدت ۲ الی ۳ روز آنجا بستری بودم. شب هنگام دستانم را باز و سوند معده را از بینی ام جدا کردم و دکتر که مرا دید گفت: پاسدار خمینی هستی و نمی خواهی حرف بزنی و با اصرار خواست مجدد سوندها را وصل کند که با مقاومت من نتوانست کاری انجام دهد.
🔸یک پرستار جهت خارج کردن خون از دهانم سطلی کنارم گذاشت. بعد از چند روز مجدد من را به عنوان پاسدار خمینی روی تخت های دیگر انداختند و به بیمارستان کرکوک منتقل و بستری نمودند. سپس از استخبارات عراق به همراه یک مترجم به سراغم آمدند. گفت:"راست می گویی یا قسم قرآن می خوری" و سئوالات شروع شد و مجدداً با گفتن حالم خوب نیست از جواب دادن طفره رفتم، از من آزمایش خون گرفتند و تزریق خون انجام شد و حالم بهتر شد و مجدداً از من سئوال شد و تمامی جواب ها ثبت شد و به من تاکید شد اگر دروغ گفته باشی جایی خواهی رفت که اذیت شوی.(در این گیرو دار یکی از نگهبانان با من دوست شد)
🔸با برانکارد مرا به همراه تعدادی از رزمندگان عملیات قادر که به اسارت در آمده بودند در ماشین ها پرت می کردند من به کمک یکی از عراقی ها به ماشین منتقل و به طرف بغداد حرکت کردند.
🔸با انداختن آب دهان مرا به یک سلول بردند، در حالیکه لباس هایم پر از خون بود. (تعدادی از اسرا را لخت نموده و شروع به زدن آنها نمودند.) بدون غذا و آب ما را زندانی کردند. حدود ۱۵ روز در این وضعیت به سر بردیم و زخم ها پانسمان نشد.
🔸در زندان بغداد به علت کمبود جا و جراحت زیاد یکی از اسرا به نام آقا شعبانی به من گفت شب ها سرت را روی زانوی من بذار که به مدت ۳ شب این اتفاق افتاد.
🔸آنقدر ما را اذیت کردند که حاضر به مرگ شدم که لطف خدا شامل حالم شد. یک روز همه را صدا کردند و گفتند بیایید بیرون، من اظهار کردم نمی توانم و با کمک اسرا به داخل ماشین رفتم. به زندان بغداد منتقل شدیم و عراقی ها با تونل مرگ آماده ی پذیرایی از ما شدند مجبور به عبور از تونل شدیم. وقتی در مقابل آیینه خودم را دیدم نشناختم.
🔸در این اردوگاه به علت زیادی جراحت نتوانستند پانسمان مرا تعویض کنند. بعد از ۳ روز به بیمارستان بغداد منتقل شدم. گازهای پانسمان را با خشونت شروع به کندن کردند که با صدای بلند من مواجه و مجبور به تعویض پانسمان با آرامش شدند.
🔸در بیمارستان ۲۴ نفر بستری بودیم. یکی از اسرا که به احمد خل معروف بود با یک سرنگ بعد از کشیدن دارو از فاصله یک متری شروع به تزریق آمپول می کرد.
ادامه
✅به بهانهی سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، مصاحبه ای با آقای #اصغر_سنجری آزاده و جانباز عزیز #جوینانی انجام شده که خوندنش خالی از لطف نیست
👇⬇️👇
تاریخ و محل تولد: اول اردیبهشت ۱۳۴۲، روستای جوینان
نوع ایثارگری: آزاده و جانباز ۶۰ درصد
تاریخ اسارت: ۶ اسفند ۱۳۶۴
تاریخ آزادی: ۳۱ مرداد ۱۳۶۹
مدت حضور در جبهه: ۱۱ ماه
مدت اسارت: ۴ سال و ۶ ماه
میزان تحصیلات: سیکل
🔸در سال ۱۳۶۴ خدمت مقدس سربازی را در ارتش شروع و جهت آموزش به شهرستان شاهرود اعزام شدم. در زمستان و سرمای شدید به جبهه جنوب، منطقه آبادان منتقل شدم.
🔸تابستان ۱۳۶۴ به آذربایجان غربی اعزام و در عملیات فاو شرکت کردم. سپس به جبهه جنوب و مجددا به کردستان، منطقه مریوان منتقل و حدود ۳ الی ۴ ماه در خط مقدم مشغول به خدمت شدم.
🔸در تاریخ ۵ اسفند ۱۳۶۴ در منطقه ی مریوان زمانیکه عملیات والفجر ۴ در حال انجام بود به دستور فرمانده مامور به گشت رزمی شدیم، ساعت ۷ شب حرکت کرده و ساعت ۴ صبح، بعد از عبور از میدان های مین به مقر عراقی ها رسیدیم و با فرمان حمله ی فرمانده و الله اکبر گویان به سنگر آنان حمله کردیم.
🔸نیروهای عراقی عکس العمل نشان ندادند، به رزمندگان دستور داده شده تیراندازی نکنید و عراقی ها را اسیر بگیریم. عراقی ها از سوراخ های سنگر شروع به تیراندازی کردند و من از ناحیه ی شکم مجروح شدم. وقتی خواستم اسلحه را بردارم دیدم انگشتانم نیست. خود را به کانال ها رساندم و تا صبح در این وضعیت بسر بردم و عراقی ها را می دیدم که در حال خاموش کردن سنگرها بودند و در این موقع ایرانی ها نیز نیروهای عراقی را زیر آتش گرفته بودند. در حالی که دستم را با چفیه بسته بودم بلند کردم. یکی از فرماندهان عراقی به طرفم آمد، من آماده ی خوردن تیر خلاص شدم که فرمانده به من دستور داد بلند شو. یکی از عراقی ها خواست مرا بزند که با مخالفت فرمانده مرا به سنگر فرمانده عراقی ها بردند. در این سنگر یک جسد عراقی نیز بود. شروع به بازجویی از من کردند و سرنیزه را جلو چشمم می آورد و به من می گفت تو او را کشته ای و سپس من را از پل سلیمانیه رد کرده و به مقر اصلی لشگر رسیدیم و با آمبولانس به بیمارستان سلیمانیه منتقل و به من گفتند تو فرمانده هستی، پلاکم را گرفتند و از من اطلاعات خواستند و من اشاره کردم که حالم خوب نیست مرا به رادیولوژی و اتاق عمل برده و بعد از بیهوشی متوجه شدم که شکمم دوخته شده است.
🔸مدت ۲ الی ۳ روز آنجا بستری بودم. شب هنگام دستانم را باز و سوند معده را از بینی ام جدا کردم و دکتر که مرا دید گفت: پاسدار خمینی هستی و نمی خواهی حرف بزنی و با اصرار خواست مجدد سوندها را وصل کند که با مقاومت من نتوانست کاری انجام دهد.
🔸یک پرستار جهت خارج کردن خون از دهانم سطلی کنارم گذاشت. بعد از چند روز مجدد من را به عنوان پاسدار خمینی روی تخت های دیگر انداختند و به بیمارستان کرکوک منتقل و بستری نمودند. سپس از استخبارات عراق به همراه یک مترجم به سراغم آمدند. گفت:"راست می گویی یا قسم قرآن می خوری" و سئوالات شروع شد و مجدداً با گفتن حالم خوب نیست از جواب دادن طفره رفتم، از من آزمایش خون گرفتند و تزریق خون انجام شد و حالم بهتر شد و مجدداً از من سئوال شد و تمامی جواب ها ثبت شد و به من تاکید شد اگر دروغ گفته باشی جایی خواهی رفت که اذیت شوی.(در این گیرو دار یکی از نگهبانان با من دوست شد)
🔸با برانکارد مرا به همراه تعدادی از رزمندگان عملیات قادر که به اسارت در آمده بودند در ماشین ها پرت می کردند من به کمک یکی از عراقی ها به ماشین منتقل و به طرف بغداد حرکت کردند.
🔸با انداختن آب دهان مرا به یک سلول بردند، در حالیکه لباس هایم پر از خون بود. (تعدادی از اسرا را لخت نموده و شروع به زدن آنها نمودند.) بدون غذا و آب ما را زندانی کردند. حدود ۱۵ روز در این وضعیت به سر بردیم و زخم ها پانسمان نشد.
🔸در زندان بغداد به علت کمبود جا و جراحت زیاد یکی از اسرا به نام آقا شعبانی به من گفت شب ها سرت را روی زانوی من بذار که به مدت ۳ شب این اتفاق افتاد.
🔸آنقدر ما را اذیت کردند که حاضر به مرگ شدم که لطف خدا شامل حالم شد. یک روز همه را صدا کردند و گفتند بیایید بیرون، من اظهار کردم نمی توانم و با کمک اسرا به داخل ماشین رفتم. به زندان بغداد منتقل شدیم و عراقی ها با تونل مرگ آماده ی پذیرایی از ما شدند مجبور به عبور از تونل شدیم. وقتی در مقابل آیینه خودم را دیدم نشناختم.
🔸در این اردوگاه به علت زیادی جراحت نتوانستند پانسمان مرا تعویض کنند. بعد از ۳ روز به بیمارستان بغداد منتقل شدم. گازهای پانسمان را با خشونت شروع به کندن کردند که با صدای بلند من مواجه و مجبور به تعویض پانسمان با آرامش شدند.
🔸در بیمارستان ۲۴ نفر بستری بودیم. یکی از اسرا که به احمد خل معروف بود با یک سرنگ بعد از کشیدن دارو از فاصله یک متری شروع به تزریق آمپول می کرد.
ادامه