eitaa logo
جوینان، نگین ایران
874 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
50 فایل
◀️ معرفی روستای جوینان ◀️ اطلاع رسانی اخبار، مراسمات، برنامه ها و... ◀️ تریبونی جهت رساندن مشکلات روستا به مسئولین ◀️ تصاویری از گذشته و ‌حالِ روستا ◀️ برگزاری مسابقات و اهداء جوائز ◀️ تبلیغات مشاغل همشهریان ◀️ و... ارتباط با مدیر کانال👇 @jevinani
مشاهده در ایتا
دانلود
خَیِّر عزیز همشهری جناب آقای حاج جعفر کریمی با تالم و تاثر، فقدان درگذشت خواهر گرامتان مرحومه مغفوره شادروان حاجیه خانم بتول کریمی را خدمت شما و بستگان محترم تسلیت عرض نموده رحمت و مغفرت الهی را برای آن عزیز سفر کرده و صبر و سلامتی را برای بیت محترمشان مسئلت مینماییم. هیئت امناء امامزاده حسین(ع) جوینان @javinaniha
✅به بهانه‌ی سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، مصاحبه ای با آقای آزاده و جانباز عزیز انجام شده که خوندنش خالی از لطف نیست 👇⬇️👇 تاریخ و محل تولد: اول اردیبهشت ۱۳۴۲، روستای جوینان نوع ایثارگری: آزاده و جانباز ۶۰ درصد تاریخ اسارت: ۶ اسفند ۱۳۶۴ تاریخ آزادی: ۳۱ مرداد ۱۳۶۹ مدت حضور در جبهه: ۱۱ ماه مدت اسارت: ۴ سال و ۶ ماه میزان تحصیلات: سیکل 🔸در سال ۱۳۶۴ خدمت مقدس سربازی را در ارتش شروع و جهت آموزش به شهرستان شاهرود اعزام شدم. در زمستان و سرمای شدید به جبهه جنوب، منطقه آبادان منتقل شدم. 🔸تابستان ۱۳۶۴ به آذربایجان غربی اعزام و در عملیات فاو شرکت کردم. سپس به جبهه جنوب و مجددا به کردستان، منطقه مریوان منتقل و حدود ۳ الی ۴ ماه در خط مقدم مشغول به خدمت شدم. 🔸در تاریخ ۵ اسفند ۱۳۶۴ در منطقه ی مریوان زمانیکه عملیات والفجر ۴ در حال انجام بود به دستور فرمانده مامور به گشت رزمی شدیم، ساعت ۷ شب حرکت کرده و ساعت ۴ صبح، بعد از عبور از میدان های مین به مقر عراقی ها رسیدیم و با فرمان حمله ی فرمانده و الله اکبر گویان به سنگر آنان حمله کردیم. 🔸نیروهای عراقی عکس العمل نشان ندادند، به رزمندگان دستور داده شده تیراندازی نکنید و عراقی ها را اسیر بگیریم. عراقی ها از سوراخ های سنگر شروع به تیراندازی کردند و من از ناحیه ی شکم مجروح شدم. وقتی خواستم اسلحه را بردارم دیدم انگشتانم نیست. خود را به کانال ها رساندم و تا صبح در این وضعیت بسر بردم و عراقی ها را می دیدم که در حال خاموش کردن سنگرها بودند و در این موقع ایرانی ها نیز نیروهای عراقی را زیر آتش گرفته بودند. در حالی که دستم را با چفیه بسته بودم بلند کردم. یکی از فرماندهان عراقی به طرفم آمد، من آماده ی خوردن تیر خلاص شدم که فرمانده به من دستور داد بلند شو. یکی از عراقی ها خواست مرا بزند که با مخالفت فرمانده مرا به سنگر فرمانده عراقی ها بردند. در این سنگر یک جسد عراقی نیز بود. شروع به بازجویی از من کردند و سرنیزه را جلو چشمم می آورد و به من می گفت تو او را کشته ای و سپس من را از پل سلیمانیه رد کرده و به مقر اصلی لشگر رسیدیم و با آمبولانس به بیمارستان سلیمانیه منتقل و به من گفتند تو فرمانده هستی، پلاکم را گرفتند و از من اطلاعات خواستند و من اشاره کردم که حالم خوب نیست مرا به رادیولوژی و اتاق عمل برده و بعد از بیهوشی متوجه شدم که شکمم دوخته شده است. 🔸مدت ۲ الی ۳ روز آنجا بستری بودم. شب هنگام دستانم را باز و سوند معده را از بینی ام جدا کردم و دکتر که مرا دید گفت: پاسدار خمینی هستی و نمی خواهی حرف بزنی و با اصرار خواست مجدد سوندها را وصل کند که با مقاومت من نتوانست کاری انجام دهد. 🔸یک پرستار جهت خارج کردن خون از دهانم سطلی کنارم گذاشت. بعد از چند روز مجدد من را به عنوان پاسدار خمینی روی تخت های دیگر انداختند و به بیمارستان کرکوک منتقل و بستری نمودند. سپس از استخبارات عراق به همراه یک مترجم به سراغم آمدند. گفت:"راست می گویی یا قسم قرآن می خوری" و سئوالات شروع شد و مجدداً با گفتن حالم خوب نیست از جواب دادن طفره رفتم، از من آزمایش خون گرفتند و تزریق خون انجام شد و حالم بهتر شد و مجدداً از من سئوال شد و تمامی جواب ها ثبت شد و به من تاکید شد اگر دروغ گفته باشی جایی خواهی رفت که اذیت شوی.(در این گیرو دار یکی از نگهبانان با من دوست شد) 🔸با برانکارد مرا به همراه تعدادی از رزمندگان عملیات قادر که به اسارت در آمده بودند در ماشین ها پرت می کردند من به کمک یکی از عراقی ها به ماشین منتقل و به طرف بغداد حرکت کردند. 🔸با انداختن آب دهان مرا به یک سلول بردند، در حالیکه لباس هایم پر از خون بود. (تعدادی از اسرا را لخت نموده و شروع به زدن آنها نمودند.) بدون غذا و آب ما را زندانی کردند. حدود ۱۵ روز در این وضعیت به سر بردیم و زخم ها پانسمان نشد. 🔸در زندان بغداد به علت کمبود جا و جراحت زیاد یکی از اسرا به نام آقا شعبانی به من گفت شب ها سرت را روی زانوی من بذار که به مدت ۳ شب این اتفاق افتاد. 🔸آنقدر ما را اذیت کردند که حاضر به مرگ شدم که لطف خدا شامل حالم شد. یک روز همه را صدا کردند و گفتند بیایید بیرون، من اظهار کردم نمی توانم و با کمک اسرا به داخل ماشین رفتم. به زندان بغداد منتقل شدیم و عراقی ها با تونل مرگ آماده ی پذیرایی از ما شدند مجبور به عبور از تونل شدیم. وقتی در مقابل آیینه خودم را دیدم نشناختم. 🔸در این اردوگاه به علت زیادی جراحت نتوانستند پانسمان مرا تعویض کنند. بعد از ۳ روز به بیمارستان بغداد منتقل شدم. گازهای پانسمان را با خشونت شروع به کندن کردند که با صدای بلند من مواجه و مجبور به تعویض پانسمان با آرامش شدند. 🔸در بیمارستان ۲۴ نفر بستری بودیم. یکی از اسرا که به احمد خل معروف بود با یک سرنگ بعد از کشیدن دارو از فاصله یک متری شروع به تزریق آمپول می کرد. ادامه
یک روز صبح در حالی که مشغول تزریق آمپول بود، رئیس بیمارستان آمد و از او پرسید: چه کار می کنی؟ گفت: آمپول می زنم گفت: پس سرنگ هایت کو؟ یک سرنگ را به او نشان داد. گفت: با یک سرنگ به همه تزریق می کنی؟ که این امر موجب ترس وی و رعایت اصول بهداشتی شد. 🔸در بیمارستان کیفیت غذا بهتر بود. عادلانه تقسیم می شد. در آسایشگاه نان را زیر پتو پنهان می کردیم و بعد از مدتی متوجه کمبود نان می شدند و به شدت دنبال نان گم شده می گشتند و چون پیدا نمی کردند مجدداً نان می آوردند. 🔸بعد از ۱۵ روز به کمپ رومادیه منتقل و جهت ورود از تونل مرگ عبور کردیم که آنجا با سخنانشان نیز ما را آزار می دادند. 🔸تغذیه در کمپ: صبحانه: نصف لیوان آب عدسی ناهار: ۵ قاشق برنج بدون خورشت شام: آب گوجه، آب پیاز ۲۴ ساعت ۱.۵ عدد نان ساندویچی داده می شد. گاهی شب ها دسر می دادند و بعد کتک می زدند. یک روز که در مورد غذا اعتراض کردم یک مرغ درسته در بشقابم گذاشت و گفت خوبه؟ در اردوگاه پانسمان یک روز در میان عوض می شد. 🔸هر آسایشگاه ارشدی داشت، بعضی ارشد ها رعایت حال اسرا را می کردند و بعضی نه. ارشد آسایشگاه خیلی ما را اذیت می کرد و ته مانده ی غذا را به بچه ها می داد، یک روز وقتی در صف دستشویی بودم با ۸ ضربه شلاق ارشد مواجه شدم. 🔸آقای رحمتی یکی از اسرا از من خواست که دعا کنم تا از دست این ارشد نجات پیدا کنیم. یک روز آقای رحمتی اعمال ارشد را به عراقی ها گزارش داد که موجب کتک خوردنش شد و تمامی اسرا به همراهی از او لباسشان را درآوردند و از عراقی ها خواستند به آنها هم کتک بزنند، دیدن این صحنه باعث شد که بهروز ارشدمان یک هفته زیر کتک بسر ببرد. 🔸یک ماه در اردوگاه اقامت داشتیم سپس مرا جهت انتقال به کمپ ۹ صدا زدند حدود ۱۰۰ شماره تلفن از اسرا را حفظ کردم. 🔸وقتی به اردوگاه رسیدیم عراقی ها با تونل مرگ منتظر پذیرایی از ما بودند. راننده به من گفت پتوها را بردار و برو من نیز چنین کردم و پشت پتوها پنهان شدم و به این طریق از خوردن کتک نجات پیدا کردم. وقتی داخل آسایشگاه شدیم مجدداً با کابل پذیرایی شدیم. 🔸۴ سال و ۳ ماه در این اردوگاه بودم و با اسرای قدیمی آشنا و دوست شدم. جهت شکنجه دادن روحی اسرا چند وقتی اسرا را جابجا می کردند و پس از جابجایی مانند این بود که روزهای اول اسارت تکرار می شود. 🔸ماهیانه ۱.۵ بسته سیگار به اسرا می دادند. به خاطر اینکه دیگران نکشند آن ها را دود می کردم. شکر و شکلات را به جای سیگار می دادند که به جای سیگار می گرفتیم. 🔸شیرخشک را جمع می کردیم و در مناسبت ها شیر چایی درست می کردیم و بین بچه ها پخش می کردیم. 🔸آموزش عربی هم در مدت اسارت قبل از آموزش زبان انگلیسی فرا گرفتم. 🔸زمان عید به قول عراقی ها حلویات می دادند، یک نخ سیگار سومر که عطر خوبی داشت به ما دادند. حلویات: یک عدد شکلات به سختی سنگ 🔸بعد از آتش بس: هر روز شکنجه می شدیم. بعد از آتش بس که فرمانده اردوگاه عوض شد کابل ها جمع شد ولی وضعیت بد غذا همچنان ادامه داشت. 🔸هنگام آمدن صلیب سرخ اعتراض کردیم که بعد از آن کتک های بسیاری خوردم. 🔸چند آسایشگاه با هم هماهنگ شده و الله اکبر گفتیم و اعتصاب کردیم. روزها را روزه می گرفتیم و شب بیرون نمی رفتیم. 🔸 با اعلام شماره ۸ کتک زدن شروع می شد و افراد ویژه توسط ۵ نفر کتک می خوردند. وقتی به آسایشگاه آمدند با باتوم و سیم آهنی وارد شدند. ویژه ها را جدا کردند و من مواظب شکمم بودم که ضربه نخورد. یکی از عراقی ها خواست مرا کتک ویژه بزنند، وقتی به من اشاره شد زیر بدن دوستان پنهان شدم صدای باتوم و شلاق را شنیدم ولی هیچ دردی احساس نکردم. بعد از نیم ساعت زدن ها قطع شد، وقتی نگاه کردم دیدم تمام آسایشگاه پر از خون بود و من زیر یک بالشت ابری قرار گرفته بودم. به کمک بچه ها رفتم. 🔸حدود ۴۰ روز سهمیه نان را کم کردند و مابقی سهمیه را انبار کرده و به ما اشاره کردند که سهمیه شما را به گاوها خواهیم داد. 🔸در اردوگاه یک عراقی به نام جاسم بود. می گفت هر وقت گفتم یک نفر بیاید ۱۰ نفر بیایید، هر وقت گفتم ۱۰ نفر بیایید، همه با هم بیایید. یک روز اعلام کرد ۱۰ نفر بیایید همه آمدند و من که مجروح بودم نمی توانستم بروم خندیدم و نتوانستم بروم. مرا برای کتک بردند، ابتدا کشیده ای توی صورتم زدند و با کابل بدون روکش کف پاهایم را نوازش کردند وقتی کابل از دستش خارج می شد مرا به محل کابل می برد تا بیشتر کتک بزند که با گفتن یا علی ابتدا با پوتین دهانم را پوشاند و سپس دست از زدن برداشت. ادامه👇
🔸مسئول کفش اسرا بودم، یک دفعه فرمانده آمد کفش ها نامرتب بود، مرا صدا کرد و با کابل به کف پاهایم زد. 🔸بعضی از اسرا جهت گرفتن یک نخ سیگار فعالیت های اسرای دیگر را لو می دادند. 🔸بعضی از جاسوس ها توسط عراقی ها کتک می خوردند و به آنها می گفتند شما به هموطنان خود رحم نمی کنید! چطور به ما رحم خواهید کرد! 🔸چند نفر از اسرا خبرچینی می کردند که اسرای دیگر آنها را طرد می کردند، یکی از اسرا که ارتشی بود جاسوسی می کرد که به علت بالا بودن سنش او را بخشیدند. 🔸شبی که در اردوگاه شورش کردیم، این اسیر ارتشی (بنام عمو حسن) گفت که با ما کاری ندارند که بعد از کنکاش مشخص شد ایشان جاسوس آسایشگاه است. 🔸عمو حسن ابتدا نماز را نادرست می خواند که بعد از این ماجرا نماز خواندنش درست شد. 🔸یکی از اسرا به علت خوش خدمتی لباس عراقی می پوشید و به عنوان فرمانده اردوگاه مشغول به اذیت اسرا بود و آزادانه به ایران می آمد و خانواده اش را می دید. 🔸یک روز که جهت رفتن دستشویی بیرون رفتم از دیوار صدای ایرانی را شنیدم که راپرت اسرا را می داد بعد از شناسایی او، به اسرای آن آسایشگاه اطلاع دادم. 🔸اسرا دور یکی از جاسوس ها جمع و با آجر به سر او می زدند که عراقی ها به داد او رسیدند. با دیدن این صحنه جاسوس های دیگر دست به عذرخواهی زدند و کارهای اسرا را انجام می دادند. 🔸بعد از آتش بس اعلام کردند که مجروحین آزاد می شوند. ما را به فرودگاه بردند و بعد اعلام کردند چون ایران اسرای عراقی را نیاورده ما را برگرداندند و من که روحیه ی خرابی داشتم تصمیم گرفتم آموزش انگلیسی را فرا بگیرم. 🔸آزادی از اسارت: اولین نامی که جهت آزادی اعلام شد نام من بود، باور نکردم گفتم شاید همانند قبل باشد. 🔸مرا به بیمارستان اولیه آوردند و بعد از خوردن شام و استراحت، روز بعد به فرودگاه منتقل و مجدداً اعلام کردند چون ایرانی ها اسیر نیاورده اند ما را به بیمارستان برگرداندند. روز بعد مجدداً به فرودگاه رفتیم و مأمور صلیب سرخ از ما سوال کرد می خواهید بروید ایران یا نه؟ 🔸در این زمان هواپیمای ایرانی به زمین نشست که با دیدن خلبانان ایرانی احساس کردم در ایران هستم و با گرفتن هدیه از عراقی ها سوار هواپیما شدیم و در فرودگاه مهرآباد فرود آمدیم که با رسیدن به ایران مطمئن به آزادی خود شدیم که بعد از سه روز قرنطینه به کاشان بازگشتم. 🔸یکی از پرسنل اطلاعات تهران که مرا می شناخت از من خواست هر کاری داشتم به او مراجعه کنم، روز بعد با اصرار از من خواست نام جاسوسان اسرا که در اردوگاه بودند صرفاً جهت شناسایی اعلام کنم. 🔸دو سال بعد از آتش بس در تاریخ ۳۱ مرداد ۶۹ آزاد و به آغوش وطن برگشتم. موقع ورود به کاشان با استقبال گرم مردم مواجه شدم و مردم تا شهر آب شیرین حضور داشتند و به طرف هلال احمر حرکت کرده و سپس به قهرود رفتم. 🔸وقتی به کاشان برگشتم با اصرار پدر نامزدم ازدواج و زندگی را با چک ۲۰ هزار تومانی که به عنوان هدیه گرفته بودم و چک ۱۰ هزار تومانی کار در کارخانه قهرود شروع کردم. 🔸۲۸ اسفند ۶۹ به ستاد دانشگاه جهت استخدام مراجعه و در درمانگاه قهرود مشغول به کار شدم و به پیشنهاد آقای صادقی بعد از ظهر اضافه کاری می کردم و از این طریق امورات را گذراندم و در مجتمع رزمندگان دوره راهنمایی را گذراندم و در دوره دبیرستان در حال تحصیل بودم که آقا هاشم برادرم (فرمانده اسکله فاو بود و یکی از غواصان که در عملیات فاو حماسه آفرید) در اثر موج گرفتگی دچار مشکل شده بود، ترک تحصیل کرده و جهت مداوای او تلاش کردم. (آقای هاشم سنجری، زمان انجام مأموریت در عملیات فاو تنها نفر برگشته از مأموریت بود. دشمنان ناباورانه او را نگاه می کردند. وی به علت مشکلات روحی دوره های متعددی در بیمارستان های کاشان و اصفهان بستری شدند.) 🔸فعالیت های شغلی: کارخانه پوشاک قهرود ۵ ماه درمانگاه قهرود ۲ سال(متصدی امور عمومی) درمانگاه حسن آباد ۶ ماه اورژانس سرم درمانی ۴ سال(متصدی مدارک پزشکی) اورژانس گلابچی ۴ سال بیمارستان اخوان ۴ الی ۵ سال(انبار خواربار) و در سال ۱۳۹۰ بازنشسته شدم. 🔸زمان اسارت چون از اسارت من کسی خبر نداشت به عنوان شهید اعلام کرده بودند و عکس های مرا جهت تشییع جنازه به بنیاد شهید دادند. ادامه👇
🔸و در پایان چند خاطره: ◀️ ۲ ماه بود که در انتظار نوبت دندانپزشکی بودم وقتی نوبتم شد سوت داخل را زدند. نا امیدانه به جلو صف رفتم، وقتی عراقی از من خواست به داخل آسایشگاه بروم و گفتم به دندانم آمپول زده شده، باید بکشم به من اجازه دادن و دندانم را پر کنم. ◀️ یک روز با یکی از اسرا در حال صحبت کردن به زبان انگلیسی بودم، توپی جلوی پایم افتاد، زدم و در سیم خاردار افتاد و مرا صدا کردند. هر کس توپ را در سیم خاردار می انداخت باید حمام می رفت، بدنش خیس می شد و به طرف سیم خاردار می رفت و توپ را می آورد. همه نگهبانان عراقی که در حال فکر کردن نشسته بود به او اشاره کردم که توپ در سیم خاردار است او که حواسش پرت بود توپ را از سیم خاردار برداشت و به من داد و از این طریق از تنبیه رهایی پیدا کردم. ◀️ یک شب که در حال فکر کردن بودم فرمانده عراقی آمد که در آن لحظه باید سرها پایین باشد، من چون حواسم نبود سرم بالا بود، از من اسمم را پرسید گفتم اصغر، فردای آن روز دنبال اصغر گشت و یکی دیگر از اسرا که نامش اصغر بود معرفی شد من که داخل آسایشگاه نبودم خواستند و از من پرسید تو بودی که شب گذشته زمان ورود فرمانده سرت بالا بود گفتم بله و به من گفت امروز پدرت را درمی آورم، زمان سرشماری منتظر کتک بودم که خوشبختانه خبری از کتک نبود. ◀️ یکی از عراقی ها یک روز که در اردوگاه بودم از من پرسید تو اهل عربستانی؟ گفتم " لا ". با اصرار گفت شبیه بازیگر عربستانی هستی(چون نام یکی از بازیگران عربستانی سنجر بود) و من گفتم این تشابه فامیلی است. 💠 با آرزوی موفقیت و توفیق برای جانباز و آزاده ی عزیز جوینانی، برادر سنجری کانال مردمی جوینان موسسه فرهنگی هیا - روستای جوینان @javinaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا