🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
#کوچه_پشتی
#قسمت_80
فاطمه صداقت
مشغول که نه! در حد انفجار مغزم درگیر شده بود. درگیر حرفهایی که مادرم وقتی از سینما برگشته بودم به من زده بود. حرفهایی که شاید شنیدنش برای هر دختری جذاب و هیجانانگیز باشد، برای من اما خود ترس و نگرانی بود. من و فکرم به جان هم افتاده بودیم و درمورد کلمههایی که آن عصر تابستانی در کنار قابلمهی مربای آلبالو و شیشهی رنگ شده توسط رنگ مخصوص نقاشی روی شیشهی خانهی خاله آتوسا با آن گلدان شکسته شده نتیجه فرار ما از دست آن تعمیرکار عصبانی از فریاد سعید، میجنگیدیم! آه خدایا آن روزها همه چیز به سعید ختم میشد.
-آره مامان. فکرم مشغوله. خب خیلی جا خوردم. میگم نکنه این هم بشه مثل طلا خانوم. هنوز هم زنگ میزنه؟
مادرم از خنده ریسه رفت.
-اتفاقا دو هفته پیش زنگ زد. میخواست دوباره بیاد خواستگاری!
حالا طلا خانم و پسر کاسبش را کجای دلم میگذاشتم؟ همسایگی ما با خواهر طلا خانم، باعث میشد آنها من را معمولا در کوچه ببینند. پسر طلا خانم هم که با دیدن من حسابی به وجد میآمد و از وقتی هفده ساله بودم دلش برای گرفتن من رفته بود. خدایا این طلا خانم دیگر چه میخواست از جانم!
-میگم مهلا، به دایی ریحانه میتونی فکر کنی ها. مامانش که زنگ زده بود، مامان ریحانه رو میگم، خیلی ازش تعریف میکرد. بیین داییش الان ارشدش تموم شده. تو یه آزمایشگاه هم مشغول کار شده.
دست به سینه شدم و سمت مادرم چرخیدم. مامان کشداری گفتم و ادامه داد:
-من سر شب بهت گفتم. خوشم نمیاد شوهرم میاد خونه دستش به هزارجور چیز نجس خورد باشه.
مادرم یک چایی دستم داد:
-مامان جون مگه هرکی تو آزمایشگاهه با خون و ادرار سر و کار داره؟
با صدای معترضی گفتم:
-وای مامان نگو تو رو خدا!
مهسا هم وارد اتاق شد. مقابلم روی زمین نشست. حالا جمعمان سه نفره شده بود:
-چیه مهلا. هنوز هم گیر دایی ریحانهای؟
سرش را سمت مادرم چرخاند:
-خب مامان چندشش میشه دیگه. گناه داره. مثل من که پسر اکبر آقا رو رد کردم. خب خوشم نمیاومد با یکی که صبح تا شب با مجرما سرو کار داره زندگی کنم.
مادرم به مهسا چپ چپ نگاه کرد:
-مگه بچهاس که بخواد ازشون جرم و جنایت یاد بگیره. اونم کانون اصلاح و تربیت که اونقدرهام خطرناک نیست.
مهسا شانهاش را بالا داد:
-حالا هرچی. مهلا هم دوست نداره شوهرش که با ادرار و مدفوع مردم سر و کار داره شب با همون دست بیاد بغلش کنه بگه عزیزم!
سه نفری از خنده ریسه رفتیم. محکم روی بازوی مهسا کوبیدم:
-اه مهسا. حالمو به هم زدی.
مهسا هم از خنده ولو شد:
-راست میگم دیگه.
مادرم چاییاش را خورد و نگاهمان کرد:
-چی بگم والا. خودت میدونی مامان. ولی میتونی فکر کنی.
به مادرم خیره شدم. درمانده نگاهش کردم. که مادرم با وجود مهری که در دلم به سعید دارم چرا میگوید به خواستگارهای دیگر فکر کنم. من باید اول تکلیف قلب و دلم با سعید را معلوم میکردم. شاید هم مادرم داشت جلوی مهسا آبروداری میکرد که رازم فاش نشود. خدایا چقدر مادرم عاقل بود!
بلاے عشقِ تو بر من چنان اثر کردَست
که پَندِ عالم و عابد نمیکند اثَرَم...!
#سعدی
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#کوچه_پشتی #قسمت_80 فاطمه صداقت مشغول که نه! در حد انفجار مغزم درگیر شده بود. درگیر حرفهایی که م
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_81
◉๏༺♥️༻๏◉
من هم کمی از چاییام را نوشیدم. مادرم نگاهی به موهای مهسا انداخت. با هم گرم گفتگو شدند. درمورد مدل کوتاه کردن مو با هم گپ میزدند. من هم نگاهشان میکردم. فقط نگاه. ذهنم جایی دور، چند کوچه آنطرفتر پرسه میزد. کنار خانهی عطری خانم و آقا عطا و سرنوشت نامعلومم که گره خورده بود با فکر به مرد جوانی که از همهی احساساتش فقط یک جمله «خوشم میآید»اش را میدانستم.
-مهلا جان، مامانِ ریحانه خیلی اصرار داشت بیان خونه. میگفت مهلا اگر داداشمو ببینه مطمئنم که خوشش میاد.
-مامان شما که میدونی نظرم چیه. من فعلا نمیتونم به این چیزها فکر کنم.
مهسا روی بازویم کوبید:
-وای مامانم اینا، چقدرم خودشو میگیره. حالا بذار دکتر بشی بعد طاقچه بالا بذار.
از ته دل خندیدم. خندیدم تا صدای مهلای مظلومی که ته قلبم میگفت همهی این پا پس کشیدنها و سکوتها بخاطر تعلیق وحشتناکی است که با آن دست و پنحه نرم میکنم، شنیده نشود. صدایم بالاتر رفت تا صدای مهلای پریشان و مضطرب به جایی نرسد.
صبح روزی که باید برای ثبتنام به دانشگاه میرفتم خُلقم تنگ بود. حال دلم آشفته بود و در آینه که به خودم نگاه میکردم یک مهلای تلخ و ترش که با یک کوزه عسل هم در حلق کسی فرو نمیرود مواجه بودم. چادرم را روی سرم مرتب کردم و بسمالله گویان از اتاق بیرون رفتم. مادرم با قرآن کنار در خانه ایستاده بود و صلوات میفرستاد. متوجه قیافهی دمغ و بی حوصلهام شد. جلو آمد. پیشانیام را بوسید و روی سرم دست کشید. بعد هم در آغوشم گرفت:
-خانوم دانشجو خوش اخلاق برو سمت جایی که قراره چهارسال توش درس بخونی. برو ببینم.
خندیدم. خندهای که از سر اجبار مهلای عاقل که برای مادرش احترام زیادی قائل است صادر شده بود. مهلای عصبانی درونم اما داشت به جانم غر میزد که خندهات را جمع کن. از مادرم خداحافظی کردم و از در خانه بیرون زدم. هوا خوب بود. صدای پرندهها میآمد. کوچه خلوت بود و در سکوتی شیرین فرو رفته بود. من بودم انگار فقط که همراه با مهلای غرغرو در کوچه قدم میزدیم. پلک که میزدم ناخودآگاه تصاویر روز گذشته مقابلم نقش میبست. بعد هم ته دلم ایش میگفتم و چندشم میشد.
سر خیابان رسیدم. دو طرف را نگاه کردم تا به خیابان اصلی بروم. برای رفتن به دانشگاه باید مترو و اتوبوس سوار میشدم. داخل ایستگاه اتوبوس رسیدم و روی صندلی نشستم. نگاهم روی عابران در رفت و آمد بود. سعی میکردم یاد دیشب نیفتم اما نمیشد. حرصی دندانهایم را روی هم فشردم. ناگهان اما یاد حرف معلمم افتادم. میگفت وقتی از یک مساله ذهنی فرار کنی، بیشتر دنبالت میآید و گریبانت را میچسبد. یکبار بنشین به آن فکر کن و بعد رهایش کن. تصمیم گرفتم همانجا وسط خیابان و در ایستگاه یکبار به شاهرخ، پسر طلا خانم، که یک سوپرمارکت بزرگ چند خیابان آنطرف تر داشت فکر کنم. به اینکه دیشب برای بار دهم به خانهمان آمده بودند. اینکه با اصرار خواسته بود ما با هم حرف بزنیم که میخواست راضیام کند. که مادرم حریف زبان طلا خانم نشده بود و آنها بالاخره دیشب آمده بودند!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
دورهمی کتابی که نمیشه ازش گذشت...😍
هزینه ۵۰۰ تومان
ارسال رایگان
امضای نویسنده
کتابی که اونو چند بار میخونی!
جهت سفارش بفرمایید پیوی
@HappyFlower
#12
با شنیدن اسم ماهان چشمهایم سیاهی رفت. به بنفشه خیره شدم. بادیدن صورتم، دستم را گرفت و گفت:
-نسیم؟ خوبی؟ چت شد؟
نوشین از جایش بلند شد و به سمت سولماز رفت. در قاب آیفون ماهان جا گرفته بود. نوشین محکم به پیشانیاش کوبید و رو به من گفت:
-نسیم خیلی خری! از یه طرف میگی ماهانو پیچوندم از یه طرف آدرسو گذاشتی کف دستش؟ خوبی تو؟ حالا با این چه کار کنیم؟ چرا اینقدر فریاد میزنه؟
قلبم داشت از دهانم بیرون میزد. دانههای ترس خودشان را در دل عرق انداختند و از پیشانیام سرازیر شدند. از جایم بلند شدم و به سمت آیفون رفتم. به تته پته افتاده بودم.
-بِ، به خدا، من که آدرس ندادم به این.
سارا اممد جلو و بی هوا گوشی آیفون را برداشت.
-کیه؟
همهمان شوکه شدیم. تصویر ماهان را میدیدم که دارد دستش را در هوا تکان میدهد و سوال میپرسد. سارا گفت:
-اینجا چه کار دارین؟
ماهان را دیدم که عصبانی شد و به در کوبید. دویدم در اتاق تا مانتو بپوشم و پایین بروم. بنفنشه جلویم را گرفت:
-کجا میری؟ چه کار میخوای بکنی؟
درحالیکه روسریام را سر میکردم گفتم:
-برم پایین. مگه نمیبینی داره آبرو ریزی میکنه. سولماز گناه داره.
از اتاق ییرون رفتم. نفس نفس میزدم. نبض وحشتناک و تندی را روی شقیقههایم حس میکردم. زبانم مثل یه تکه چوب شده بود. چشمهایم داشتند سیاهی میرفتند. هیولای ترس با همهی توانش به من حمله کرده بود. دستی از پشت سر شانهام را گرفت. با دیدن نوشین زبانم باز شد:
-تُ، تو کجا؟
غرید:
-با اون غول بیابونی تنهات بذارم؟
به داخل خانه هولش دادم:
-بیای خونِت پای خودته. اون الان خیلی عصبانیه.
نوشین لجوجانه دوباره مشغول کفش پوشیدن شد. رو به سولماز حرصی گفتم:
-سولماز اینو بگیر دیگه.
بغض داشت خفهام میکرد. همهی زندگی و مشکلاتم وسط کوچه تازه عروس دورهمی پهن شده بود و داشت ریز ریز دود میشد و هوا میرفت.
یک نفس عمیق کشیدم و پلهها را دو تا یکی پایین رفتم. ماهان محکم به شیشههای در آهنی میکوبید. پشت در قرار گرفتم. دستم را روی دستگیره گذاشتم و با یک ضرب باز کردم. دست ماهان که در هوا بود تا روی در فرود بیاد محکم روی صورتم نشست. اخی گفتم و به کوچه رفتم. با دیدنم چشمهایش گرد شد. جلو آمد و دستم را گرفت.
-اینجا چه غلطی میکنی ها؟
تندتند نفس میکشیدم. حس میکردم دارم خفه میشوم. با همه توانم برای داشتن کمی هوای بیشتر تقلا میکردم.
-لال شدی؟ حرف بزن.
وسط داد و بیدادش داشتم به این فکر میکردم که چطوری از کار و ادارهاش زده و آمده دنبال من؟ یعنی صبح من را تعقیب کرده بود؟ فقط باز و بسته شدن دهانش را میدیدم و ذهنم یک سوال را مثل مته در سرم فرو میکرد؛ ماهان از کجا آدرس را پیدا کرده بود؟
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
#کوچه_پشتی
#قسمت_82
فاطمه صداقت
نمیدانم چرا یک «نه» را باید هزاربار میگفتم. آخر دیگر دیشب که در اتاق نشسته بودیم صاف و پوست کنده گفته بودم:
-ما به هم نمیخوریم. ملاکهامون هم به هم نمیخوره. چه اصراری دارین.
آن لحظه حتی فکر سعید هم نبودم. بلکه با همهی وجودم از شاهرخ خوشم نمیآمد. نه آنکه ایراد گیر باشم، نه. او را دیده بودم گه گداری که سیگار میکشید. یا اینکه موقع بیکاری، کنار مغازه میایستاد و تخمه میشکست. من از این رفتارها خوشم نمیآمد. به بد و خوبش کار نداشتم اما دلم نمیخواست همسرم سر کوچه بایستد و با رفقایش سیگار بکشد و تخمه بشکند. به من گفته بود:
-مهلا خانوم، آبجی، بذار آبجیم نباشی، بذار عشقم باشی، خانومه خونهام باشی.
بعد من از تعجب شاخ درآورده بودم و نگاهش کرده بودم. او هم خندیده بود:
-اینو تو یه فیلمه گفت. دیدم قشنگه حفظش کردم!
فقط خدا میدانست که دلم میخواست سرم را به طاق بکوبم. خدایا برای شاهرخ پسر طلا خانم هزار هزار دختر مناسب وجود داشت. چرا آمده بودند سراغ من؟ من اصلا کجای باورها و اعتقاداتم به آنها میخورد؟ من دیده بودم که مادر شاهرخ و خواهرس اعتقاد زیادی به حجاب یا محرم و نامحرمی ندارند. این یک فاصلهی بزرگ بود. یک شکاف عمیق. چرا شاهرخ اصرار داشت که ما لنگهی هم هستیم؟ من کجا لنگهی او بودم؟ من کفش عروسکی پاشنه دار بودم و او کفش مردانهی پاشنه تخم مرغی! تازه با شاهکارهای بعدیاش باید میفهمید که اصلا لنگهی هم نیستیم. وقتی که گفت:
-من به صدای خواننده زن هم گوش میدم مهلا خانوم گاهی. مثلا تو ماشین میذارم. تو چی؟ دوست داری؟
من که تا آن زمان با دخترخالههایم هرچه مهر وزارت ارشاد داشت گوش میدادیم و همان را هم در شرف ترکش بودیم با این حرف شاهرخ، در یک تضاد وحشتناک بود. بعد این شکاف را هی عمیقتر میکرد. هی وسیعتر میکرد:
-نماز میخونمها، ولی خب اول وقت نیست. هر موقع برسم میخونم.
منی که یاد گرفته بودم کارهایم را با وقت اذان تنظیم کنم زندگی با این آدم برایم یک دنیای ویرانگر میشد. دنیایی از تضادها و فاصلهها. نه اینکه من بهتر باشم و او بدتر، نه اینکه من بالاتر باشم و او پایینتر، نه، دنیاهایمان فرق داشت. باورهایمان فرق داشت.ارزشهایمان فرق داشت. یک فرق بزرگ. اندازهی زمین تا آسمان!
صدای ترمز اتوبوس بلند شد. سرم را بالا گرفتم. خدایا غرق فکر شده بودم. این شاهرخ فکرش هم دست از سرم برنمیداشت. از جایم بلند شدم. داخل اتوبوس رفتم. آهسته سمت صندلی رفتم و رویش نشستم. کارتم را داخل کیف پولم گذاشتم و زیپش را کشیدم. دستی به صورتم زدم و ابروهایم را مرتب کردم. نگاهم به شیشه افتاد. از جایم بلند شم تا بازش کنم. هوا از همان اول صبحش هم گرم شده بود. دستم را روی دستگیرهاش گذاشته بودم که دیدم پسری در حال دست تکان دادن برای رانندهی اتوبوس است. کمی دقت کردم. کمی که نه، خیلی دقت کردم. باورم نمیشد. او آنجا چه میکرد؟ سعید هم میخواست سوار اتوبوس شود؟ تعجب که نداشت هیچ، انتطارش هم میرفت. خانهی سعید فقط دو خیابان با ما فاصله داشت. حتما او هم میخواسته سوار اتوبوس شود. شیشه را کشیده و نکشیده سریع نشستم. نگاهی به دور و برم انداختم. تصمیم گرفتم صندلیام را عوض کنم. پشتم را به سمت مردانه کردم و نشستم. اتوبوس خلوت بود. صداها شنیده میشد. صدایش را تشخیص دادم. خودش بود.
-آقا ممنون. عجله داشتم.
نفسم را محکم بیروم فرستادم. حالا دیگر کاملا از فکر شاهرخ و اتفاقات شب گذشته بیرون آمده بودم!
.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower