🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_12
در راهرو چند خانواده منتظر بودند تا اتاقشان آماده شود. بینشان زن و شوهر جوانی بودند که خیلی من را یاد خودم و یاسر در ماه عسلمان میانداختند. وقتی که اولین سفر دونفرهمان را آمده بودیم. هیچ وقت آن یک هفتهی رویایی را فراموش نمیکنم. روزهایی که روی زمین نبودم. روزهایی که نمیفهمیدم چطور سپری میشوند. روزهایی که حلاوت حضور یاسر و مزه ناب و بکر عشقش را میچشیدم.
با خنده های رعنا متوجهش شدم. یاسر و حنانهی خیالی مقابلم را فراموش کردم و به طرف اتاقشان رفتم. مادر رعنا که دختر حاج رضا میشد، گاهی به مسافرخانه میآمد و به پدر و همسرش آقای زارعی سر میزد و برایشان خوردنی میآورد. در آن یک هفتهای که آنجا اقامت داشتم به رفت و آمدهایش خو گرفته بودم. با آمدنش کلی نشاط و انرژی به آنجا میآورد.
مقابل اتاقشان ایستادم و در زدم. مریم با خنده در را برایم باز کرد و با واژه بفرماییدِ مهربانی تحویلم گرفت. وارد اتاقشان شدم که در واقع اتاق استراحت پدر و همسرش بود. مریم لبخند زنان چادرش را درآورد و گفت:
-خب حنانه خانم خوش اومدی. شنیدم مسافر بلند مدت اینجا شدی.
در حالیکه در چشمانش ردی از تمسخر و کینه ندیدم، به او خندیدم. بله، مجبور شده بودم مسافر ابدی شوم. مجبور شده بودم یک روز صبح از خواب بیدار شوم و تصمیمم را عملی کنم و از زندگیای که دیگر در آن جایی ندارم بیرون بیایم؛ تصمیم کبری! مجبور شده بودم مسافر ابدی آنجا باشم و چقدر برایم سخت بود. سخت بود که خانه و کاشانهام و از همه مهمتر یاسرم را تنها بگذارم و بیایم.
-چی شد؟ حرف بدی زدم؟ ببخشید.
مریم چهرهاش درهم و ناراحت شد.
سریع خندهای روی لبم سر دادم و گفتم:
-نه، نه اصلا. من یهو رفتم تو فکر.
در صورتش خیره شدم. موهای مشکیاش را پشت گوشش داد. با چشمهای بادامیاش که نگاه مهربانی را به من هدیه میکرد نگاهم کرد و گفت:
-خب از خودت بگو. بچه کجایی؟ چطوری اومدی اینجا؟
مثل آدمهایی که میخواهند سخنرانی کنند هول و دستپاچه شدم. صدایم را صاف کردم و گفتم:
-بچه تهرانم. با قطار اومدم اینجا. وقتی سوار تاکسی شدم آدرس اینجا رو ازش گرفتم.
آهانی گفت و ادامه داد:
-آقا ذبیح رو میگی. خیلی مرد خوبیه. از دوستان بابا رضاست. زیاد مسافر میفرسته اینجا. خب بقیهاش رو بگو.
خجالت زده ادامه دادم:
-راستش بخاطر یه مشکل خانوادگی، مجبور شدم همسرم و خونه ام رو ترک کنم. میخوام یه مدت طولانی اینجا مقیم بشم تا ببینم چی میشه.
این خوشبینانه ترین وضعیتی بود که برایش شرح دادم ولی فقط خدا میدانست در دل غصهدار و محزونم چه میگذشت؛ از روزمرگی ها و بی توجهی ها، از سردیها و نادیدهگرفته شدنها، از رفتن عشق و محبت از زندگیام. از یاسری که آنروزها واقعا نمیشناختمش!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
این قسمت از زیر دستم قِل خورد و برای شما پست شد.
بفرمایید⬇️⬇️🌹🌹
قسمت بعدی شب انشاءالله☺️
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_13
اندوهی که در چشمانم خودنمایی میکرد باعث شد کنجکاویاش بیشتر شود و به خودش جسارت بدهد و بپرسد چرا خانه و زندگیام را ترک کردم؟ چرا با اینکه شوهرم را دوست داشتم برای بدست آوردنش ترکش کردم. از این تضاد چه چیزی گیرم میآمد؟ در جواب سوالهایش گفتم:
-راستش قصه اش مفصله. الان خیلی نمیتونم توضیح بدم ولی همین قدر بدون که بخاطر یک اشتباه کوچیک انسانی خوشبختیم یک شبه به باد رفت. یک شبه خونه عشقم شد لونهی غم!
مثل گنجشک سرم را داخل یقهام فرو بردم و گریستم. نمیدانستم آنروزها چه مرگم است که تا حرفی میشد اشکهایم بیرون میزد. مریم خانم برای اینکه بحث را عوض کند گفت:
-راستی مجله ای که میخواستی پیدا کردی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-آره پیداش کردم.
خندیدم. خیلی آرام و بی صدا. اصلا مریم نمیدانست که همه تغییرات زندگیام با چاپ شدن شعرم شروع شد.
آن روزها سرخوش و مستانه به دانشگاه میرفتم. به باشگاه میرفتم. همه چیز رنگ دیگری پیدا کرده بود. من احساس موفقیت میکردم با تمام وجود. دنیا همهاش شده بود صورتیِ ملیح. ثانیهها مملو از انرژی و نشاط بودند. حتی حسابهای کلاس حسابداری را هم شعرنو میدیدم. خنده های شیرین رعنا افکارم را گسست.
-خاله بیا کیک بخور. دستپخت مامانمهها. خیلی خوشمزست.
چند وقت بود کیک و شیرینی نپخته بودم؟ چند وقت بود دلیل خندهها و شادی هایم وجود نداشت؟ از کی پژمرده شده بودم. از کی سیاهی روی همهی لحظههایم خیمه زده بود؟
-به به. خیلی خوشمزست خاله. دست مامان گلیت دردنکنه.
با خودم نجوا کردم:
- مریم رشیدی تو چقدر خوشبختی که فرصت داری برای رعنای نازنین و همسر و پدرت آشپزی کنی و خنده و نشاط رو تقدیم وجود مهربانشون.
یک ساعتی پیششان ماندم. دلم هوای حرم کرده بود. خداحافظی کردم و به سمت اتاقم رفتم. دلم از اینهمه تنهایی گرفته بود. رفتم پیش آقا. خیلی درد دل داشتم.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_14
نزدیک غروب به حرم رسیدم. صدای مناجات قبل از اذان حال و هوای معنوی حرم را چندین برابر کرده بود و آدم حس میکرد دارد در کوچه پس کوچههای عرش خدا قدم میزند. بهشت روی زمین بی شک همین حرم آقا بود.
سیم کارتهای گوشیام را درآورده بودم و سیم کارت جدیدی انداخته بودم. از همهی گروههای اجتماعی و خانوادگی خارج شده بودم. نمیخواستم ردی از خودم بجا بگذارم. شماره پیامک مجله را از حفظ بودم. در آن حال و هوا دوست داشتم احساسم را با آنها تقسیم کنم. نوشتم:
«پرندهای هستم شکسته دل
اوج گرفتم از قفسی که جایم نبود
حالا کنار مشهدش هستم امامم را
پناهم داده آخر او ضمانت میکند من را
نایب الزیاره بچه های جوان ایرانی هستم.»
با فشردن دکمه ارسال حس کردم همین الان یاسر دارد آن را میبیند. قلبم از اینهمه دل تنگی برای عزیز زندگیام فشرده شد.
نسیم خنکی که به صورتم میخورد چادرم را به حرکت درآورده بود. دوان دوان به سمت مسافرخانه حرکت کردم. فردا اولین روز کارم در آشپزخانه بود و دلم نمیخواست بدقولی کرده باشم. از امام رضا خواسته بودم کمکم کند تا بتوانم شرایطم را به فرشته خانم توضیح بدهم و او هم قبولم کند.
وارد مسافرخانه شدم. همه جا تاریک بود و راهروها با نوری کم جان راه را نشانم میدادند. با عجله خودم را به اتاقم رساندم و طبق عادت همیشگی زنانهام در را قفل کردم. دفتر خاطراتم بود که مثل آهنربایی قوی من را به سمت خودش میکشید. چقدر دلم حس و حال آن روزهایم را میخواست. خودم را لا به لای برگهای بهاری آن روزها غرق کردم.
پدرم برایم یک خودنویس خیلی زیبا و گران خریده بود و مادرم یک دستگاه لب تاب. آن روزها خیلی خوشحال بودم. بعد از دوهفته دوباره شعری دیگر از من در مجله چاپ شده بود و آن شعر دومم بود. از خوشحالی روی پایم بند نبودم. چه چیزی میتوانست برای یک دختر عاشقِ قلمِ جوانِ بیست ساله، جذابتر از چاپ شدن شعرش در مجلهی معروف «جوان ایرانی» باشد؟
آن روزهای سرد زمستانی، که ترم چهار حسابداری را میگذراندم برایم مثل اردیبهشت گرم و مطبوع بود. در دانشگاه و خانه کارم شده بود شعر و شاعری. حس و حالم آنقدر زیاد بود که فکر میکردم همه مثل من هستند. اصلا گربه روی دیوار هم عاشق بود انگار.
با گذشتن ترم زمستانی و پایان امتحانات خرداد، از تحصیل و دانشگاه با نمرات عالی فارغ شدم. تابستان داغی بود. روزهای گرم تیر که مانوری بود برای مرداد خرما پزان. تفریح تابستانم به کلاس والیبال خلاصه شده بود. مگر شاعری میگذارد آدم به کار دیگری فکر کند؟
پنجمین جلسه باشگاه بود. در راه بودم که گوشیام زنگ خورد:
-بله بفرمایین.
صدای مردانهای توجهم را جلب کرد:
-الو. سلام. خانم حنانه حاجی؟
-بله خودمم بفرمایین.
-خوب هستین خانم. از دفتر مجله «جوان ایرانی»تماس میگیرم. یاسر محبی هستم.
با شنیدن اسم مسئول ستون شعر جوان ایرانی قلبم شروع به تپش های نامنظم کرد. زلزله ده ریشتری به جان تنم افتاده بود. باور نمیکردم.
-آها بله. خوب هستین. جانم امرتون؟
در آن لحظات حساس حنانه درونم روشن شد:چی گفتی حنانه خنگ؟ جانم؟ ای وای. گند زدی که!
-میخواستم درمورد شعرهای بسیار زیباتون در دفتر مجله جلسهای بذارم. میشه خواهش کنم دعوت من رو قبول کنین؟
مگر میتوانستم دعوتش را رد کنم. منِ شاعرِ عاشقِ سرودن شعر. چه چیزی از این بهتر بود؟
-بله حتما. فقط جسارتا من با یکی از دوستهام میام. تنهایی سختمه.
-حتما اصلا مشکلی نیست. پس انشاءالله پنج شنبه ساعت سه بعد ازظهر دفتر مجله میبینمتون. خدا نگهدار.
یک لحظه سرم را بلند کردم و خودم را مقابل باشگاه ورزشی دیدم. در عرض ده دقیقه رسیده بودم!کی اینقدر سریع آمدم؟ انگار پرواز کرده بودم!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁