eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
753 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جرمی ندارم بیش از این ڪز جان وفا دارم تو را؛ وز قصد آزارم کنی، هرگـز نیازارم تو را! 🙂 _شهریار 🪴
سلام قشنگا🌹
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ وقتی کنار سینک ایستاد و دیگر چیزی نگفت فهمیدم نمی‌خواهد به بحث ادامه دهد. نفسم را محکم بیرون دادم. از آشپزخانه بیرون رفتم‌. سمت اتاقم پا تند کردم و روی تختم نشستم. نه نباید تسلیم می‌شدم‌. حتما راهی برای راضی کردنش پیدا می‌شد. باید به ساجده و سمانه می‌گفتم تا از مهلا پیش مادرم تعریف کنند. آن‌ها با هم دوست بودند و رفاقتشان عمیق بود. حتما می‌توانستند نظر مادرم را جلب کنند. آن شب تا نیمه‌های شب در اتاقم راه رفتم و فکر کردم. آن‌قدر فکر کردم که سرم درد گرفت. بیشتر از سرم قلبم درد گرفت.‌ فکر اینکه مادرم راضی نشود به قلبم چنگ می‌انداخت. حتی همان لحظه که کنار حاج احمد نشسته بودم حس می‌کردن چنگکی در قلبم فرو رفته و قصد بیرون آمدن ندارد. -خب پسرم، به پدرت می‌گفتی. از اون کمک می‌خواستی. به هرحال پدرها هم خیلی می‌تونن کمک بدن‌. حاج احمد با آن چشم‌های ریز و سیاهش دلم را مرهم بود. با آن صدای مهربانش دلداری‌ام می‌داد. -گفتم عمو. بابام راضی بود. چون هم مهلا رو دیده بود هم با پدرش آشنا بود. حتی یه وسیله‌ی پزشکی می‌خواست برای مادربزرگم بخره، گفت من برم از بابای مهلا بپرسم. منتهی عمو، مادر من خودش کار رو خراب کرده بود. عمو با حیرت نگاهم کرد. -چطور عمو؟ کمی از چایی‌ام را نوشیدم. اتاق ساده و باصفای عمو، پر از حس آرامش و امنیت بود. دلم می‌خواست برایش بگویم. همه چیز را. همه‌ی لحظه‌های آن روزی را که با مهلا روبرو شدم. مقابل در خانه. وقتی سر بزنگاه رسیدم. وقتی مهلا می‌خواست زنگ بزند و من سر رسیدم‌. آن روز وقتی سونا هم دم در آمد ناخودآگاه مقایسه‌ام گرفت. هرچه با خودم کلنجار می‌رفتم که مقایسه نکنم نمی‌شد. مهلا کفه‌اش سنگین و سنگین‌تر می‌شد. دست آخر به مهلا بفرمایید گفتم و از آن‌جا دور شدم. چند قدم رفته بودم که حس کردم برقی من را گرفت.‌ نا خودآگاه به پشت برگشتم. متوجه مهلا شدم که دارد به من نگاه می‌کند. تا من را دید سریع سرش را چرخاند. من هم برگشتم و به راهم ادامه دادم. نزدیک خیابان اصلی شده بودم که متوجه شدم کسی صدایم می‌زند. به پشت برگشتم. سونا بود‌. درحالیکه می‌دوید و نفس‌نفس می‌زد من را صدا می‌کرد. به من رسید. روی صورتش پر از عرق شده بود. دستش را روی سینه‌اش گذاشت و نفس عمیق کشید. سوالی نگاهش کردم. نفسش بالا آمد: -مامانتون، عطری خانوم گفتن برگردین. از پشت سونا مهلا را می‌دیدم که کنار آیفون دارد حرف می‌زند. باشه‌ای گفتم و سریع سمت خانه پا تند کردم‌. سونا هم دنبالم می‌آمد. اینکه راحت با مانتو و آن وضع در خیابان دنبالم راه افتاده بود باعث خجالتم می‌شد. به خانه که رسیدم بفرمایید گفتم و هرسه وارد شدیم. مهلا سریع داخل شد. کفشش را گرفتم و داخل جا کفشی گذاشتم. مادرم کنار در بود‌. مهلا که رفت به من گفت باید به اتاق بروم تا حامد تنها نباشد. بعد هم سونا با یک سینی چای و ظرف میوه آمد. با هم داخل شدیم‌. حامد از جایش بلند شد.به هردویمان سلام کرد. من سینی را از سونا گرفتم و گفتم بیرون برود. خودم هم کنار حامد نشستم. -بفرما چایی آقا حامد. دستش را سمتم دراز کرد و چای برداشت. -می‌دونستم زنونه‌اس نمی‌اومدم‌. آخه با سمانه قرار داشتیم دیگه گفت نرو خونه و برگرد راهت دور می‌شه. بیا داخل. سرم را تکان دادم. در دلم گفتم خوش به حال سمانه، خوش به حال حامد، او که پسرعمویم بود و می‌دانستم سمانه را خوشبخت می‌کند. نیم ساعتی گذشته بود که صدای پچ‌پچ از پشت در شنیدم؛ صدای مهلا و مادرش. درمورد مادرم حرف می‌زدند. جلو رفتم و حرف‌هایشان را از پشت در شنیدم. ناراحت شدم‌‌. حس خجالت در همه‌ی تنم سرازیر شد. باورم نمی‌شد مادرم چنین حرف‌هایی زده باشد. دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و من را ببلعد. منی که تا آن روز مادر و دختری به خانمی و کاملی مهلا و مادرش ندیده بودم. آن روز در اتاق راه رفتم و حرص خوردم. راه رفتم و به این فکر کردم که باید چه به مادرم بگویم؟ چند تقه به در خورد و سمانه وارد اتاق شد. گفت پیش حامد می‌ماند و مهمان‌ها رفته‌اند. من می‌توانم داخل خانه شوم. دیگر نفهمیدم چه می‌کنم‌‌. با حرص از در بیرون زدم. طول راهرو را طی کردم و در را باز. ساجده نبود. فقط مادرم داشت داخل آشپزخانه ظرف‌ها را جمع و جور می‌کرد. همه رفته بودند. چقدر خوب که همه رفته بودند. -مامان می‌شه یه لحظه بیای تو پذیرایی؟ باهات حرف دارم. مادرم با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. جلو آمد. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
-خیلی خسته‌ام سعید. الان وقتش نیست. بذار بعد. آن‌قدر عصبی بودم که نمی‌فهمیدم چه می‌کنم: -مامان الان! صدای بلندم باعث شد ساجده از اتاق بیرون بزند. با ترس به من نگاه کرد. مادرم با اخم‌هایی درهم از آشپزخانه بیرون آمد: -بفرما. بگو ببینم چیه؟ دندان‌هایم را از حرص روی هم می‌ساییدم: -چرا به مهلا و مادرش اون حرف‌ها رو زدی؟ چرا ناراحتشون کردی؟ سرش را آهسته بالا و پایین کرد. محکم و شمرده گفت: -آهان. پس قضیهاینه. آقا بهشون برخورده. پوزخند زدم: -به من؟ دارم می‌گم به اون‌ها برخورده‌ ناراحت شدن. می‌تونی منو درک کنی مامان که چقدر خجالت کشیدم؟ دست به سینه شد: -چرا؟ از چی خجالت کشیدی؟ کم دولا و راست شدم جلوشون؟ کم بهشون میوه و شیرینی تعارف کردیم؟ کم اون سونای بیچاره پذیرایی کرد؟ -مامان خودت هم می‌دونی من چی دارم می‌گم! بلوزم از پشت سرم کشیده شد. به پشت برگشتم‌. با دیدن سمانه با دست گفتم چیه؟ -سعید صدات داره تو اون اتاق میاد. من جلو حامد خجالت می‌کشم. تو رو خدا آروم‌. بغض کردم: -نمی‌تونم سمانه. نمی‌تونم. ببین مامان چه کار می‌کنه؟ مادرم جلو آمد. دستش را روی صورتم گذاشت و سمت خودش چرخاند: -بچه جون، سر خواهرت داد نزن. حرف داری به من بگو. سرم را از دست مادرم بیرون کشیدم و دوباره سمت سمانه برگشتم: -تو خودت عاشق حامد بودی، اگه مامان می‌گفت نه چه حالی می‌شدی! مادرم جلو آمد. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و سمت خودش چرخاند: -باز حرف اون دختره رو زدی؟ مهلا؟ -من دوستش دارم مامان. مگه الکیه؟ مادرم چشمانش را ریز کرد. شمرده شمرده گفت: -فَ، را، مو، شش، کن!
💢 تاثیر دوست بر انسان 🍃 دوستانى انتخاب كنيد كه با فكر و فرهنگ و باورهاى دينى و سنت‌هاى ارزشمند مكتبى و ملى شما متناسب باشد، وگرنه چهره زندگى و اخلاق اجتماعى شما زشت و ناهماهنگ خواهد شد. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ حالا جمعمان جمع شده بود. منی که مثل اسپند روی آتش بودم،‌ سمانه که نگران آبرویش بود، ساجده که از ترس بیدار شدن پسرش مرتب به من می‌گفت که آرام باشم. مادرم که بی‌تفاوت نشسته بود. خنده‌ام گرفت. هرکس فکر خودش بود. ولی کسی به دل آتش گرفته‌ی من نگاه نمی‌کرد. کسی به غمی که کنج دلم جا خوش کرده بود توجه نداشت. -یعنی چی فراموشش کنم مامان. اون هم بعد از این همه سال! مادرم چشمانش گرد شد. روی مبل نشست و پایش را روی دیگری انداخت. -این‌همه سال؟ چشمم روشن. منظورت چیه؟ یعنی چی؟ مبل را دور زدم و رویش نشستم. دستانم را از هم باز کردم. به سمت جلو متمایل شدم و گفتم: -بله چندین سال. خیلی وقته که من مهلا رو زیر نظر دارم. تا الان هم هیچ بدی ازش ندیدم. نه خودش نه خانواده‌اش. سر به زیر، مودب، خوش برخورد، متین. مادرم مستاصل شده بود. دستش را روی صورتش می‌کشید و کلافه به ساجده و سمانه نگاه می‌کرد. گویی این تعریف‌ها برایش سنگین تمام می‌شد. -سعید نگو که به خودش هم گفتی؟ سرم را پایین انداختم. به گل‌های فرش نگاه کردم. آهسته و غمگین گفتم: -اون‌قدر خانومه، اون‌قدر با حیاست که به خودم اجازه ندادم باهاش مستقیم هم‌کلام بشم. همچین دختری رو باید با احترام ازش خواستگاری کرد. باید با احترام باهاش رفتار کرد. مادرم سرش را جنباند. من دیگر چیزی نگفتم‌. چند لحظه‌ای سکوت برقرار شد. از آن طرف سمانه به حرف آمد: -مامان خب چه اصراری داری بری سراغ سونا؟ مگه مهلا چشه؟ مادرم از شدت حرص قفسه سینه‌اش بالا و پایین می‌شد. سرش را بلند کرد و رو به سمانه گفت: -رسمه. بفهمید. من نمی‌تونم روش پا بذارم. وقتی آرش اومده ساجده رو گرفته ما هم باید بریم سونا رو بگیریم. چرا تو سرتون نمی‌ره آخه؟ از من می‌خواین روی رسم و رسومات چندین ساله خانوادگی و قومیمون پا بذارم؟ من به سمانه نگاه کردم. او هم به من. هردو سمت مادرم برگشتیم. از شدت تعجب ابروهایمان بالا پریده بود. مادرم که تعجبمان را دید سمت ساجده چرخید. نگاهی به او انداخت. -من بخاطر آبجیت هم که شده نمی‌تونم این رسمو زیر پا بذارم. دوباره سمتم چرخید. در چشمانم خیره شد: -فکر می‌کنی من از مهلا خوشم نمیاد؟ اون هم دخترهایی که آذر تربیت کرده؟ ولی سعید اینو بفهم، آرامش زندگی خواهرت در گرو این ازدواجه. مهلغ خانوم، مودب، خوش بر و رو، مومن، ولی سعید من نمی‌تونم برم اونو بگیرم برات. الهی فدات بشم تو باید بری سونا رو بگیری. از شدت حرص فکم را منقبض می‌کردم. حس می‌کردم تمام دندان‌هایم در حال تیر کشیدن است. قلبم داشت بی قرار و بی توقف می‌کوبید. -مامان چرا؟ آخه یعنی چی؟ چه ربطی داره؟ زندگی من، آینده من، خوشبختی من، همه دود بشه بره هوا بخاطر یه رسمی که معلوم نیست کی، کِی گذاشته؟ این انصافه؟ که من زندگیم حروم بشه بخاطر یه نفر دیگه؟ که من به عشقم نرسم؟ درد می‌گیره قلبم مامان! ساجده محکم سرش ر بلند کرد. چشمانش پر آب شده بودند. حتما منظور من را بد فهمیده بود. -ساجده تو ور خدا تو دیگه ناراحت نشو. منظورم از یه نفر دیگه اونیه که این رسمو گذاشته. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد جواب داد: -نه سعید. بخاطر اون نیست. دلم واقعا برات می‌سوزه. چرا باید تو به پای من بسوزی؟ مادرم با اخم‌هایی وحشتناک به ساجده نگاه کرد: -بسوزی چیه؟ مگه سونا چشه؟ کوره؟ کچله؟ خله؟ چله؟ من خیلی امتحانش کردم. هم با ادبه، هم اهل خدا و پیغمبره، هم خوشگله. سعید هم خیلی دیدتش. مگه نه سعید؟ به من نگاه کرد. دلم می‌خواست از شدت حرص نعره بکشم. -مامان دست بردار از این رسم‌های قرون وسطایی. مامان دل به دلم بده. مامان تو می‌تونی کمکم کنی. مادرم نگاهش را به زمین دوخته بود..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرگز نیاید در نظر نقشی ز رویت خوبتر شمسی ندانم یا قمر، حوری ندانم یا پری امیر_خسرو_دهلوی
سلام مهربونا
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
-سعید من قرار خواستگاری رو هم گذاشتم. نمی‌شه دیگه. زشته. یه کم به خواهرت فکر کن. به آینده‌اش. ممکنه آرش بد تا کنه باهاش. ساجده به حرف آمد: -آرش نه، مامانش. آذچرش دوستم داره. دلم داشت آتش می‌گرفت. پس چرا کسی به من فکر نمی‌کرد؟ -ببین سعید این بحثو همین‌جا تمومش می‌کنم. ما هفته بعد می‌ریم خونه سونا خواستگاری و تمام! دهانم را باز کردم تا راحت‌تر نفس بکشم. می‌خواستم فریاد بزنم. می‌خواستم داد بزنم. اما نتوانستم. نخواستم که رو در روی مادرم بایستم. از جایم بلند شدم. اشکم را پاک کردم. بدو از اتاق بیرون زدم. دیگر تحمل نداشتم. سمانه دنبالم دوید: -سعید وایسا. کجا می‌ری داداش؟ به پشت برگشتم. بلند گفتم: -وایسم چی رو تماشا کنم؟ آینده‌ای که داره قیچی قیچی می‌شه؟ تو خودت می‌تونی؟ سمانه سمتم دوید. دستم را گرفت و دوباره سمت خانه برد. در همان حال گفت: -هیس، حامد تو اتاقه می‌شنوه. سرم را محکم تکاندم. دنبال سمانه رفتم. وارد پذیرایی شدم‌ مادرم نگاهم نکرد. -سعید تو حرفتو بزن منم پشتت درمیام. زیر لب باشه‌ای گفتم و جلو رفتم: -مامان قرار خواستگاری رو به هم بزن. من نمیام. با چشم‌های وغ زده نگاهم کرد: -تو میای. دیگه هم حرف نباشه! این را گفت و سمت آشپزخانه رفت. به ساجده نگاه کردم. در نگاهش درماندگی خاصی موج می‌زد. جلو رفتم. دو زانو مقابلش نشستم: -ساجده واقعا اگه من سونا رو نگیرم تو زندگیت از هم می‌پاشه؟ در چشمانم نگاه کرد. چشم‌هایش هم خسته بود هم غمگین. هم شرمنده بود هم پر از پریشانی. گفت:
💢 انتخاب دوست 🍃 صداقت و اعتماد، پایه‌های دوستی موفق هستند و دوستانی که ما را به بهتر شدن تشویق می‌کنند، ارزشمندترین دارایی‌های ما هستند. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat